ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیآرم جفا کار از فغانم میرود
تحول را
گاه یک لبخند
گاه یک نامه
گاه یک پیام
و...
گاه یک سفره رقم میزند!
چه زیباست از آن سفره ی گسترده ای که از سوی امام ثامن علیه السلام برای رهایی فرزندان دهه هشتادی اش از بند دنیا، از بند سوالات و گره های ذهنی، و از بند رنج ها و خستگی ها و فرار به آغوشِ بی نهایتش پهن شده، متنعم شوی و نمک گیر حقیقی...!
آه که این نمک گیر شدن چه لذتی دارد!
کاش بلند گویی بود به پهنای زمین! فریاد میزدم جوانان، چگونه می توانید خود را از این عشق و لذت محروم کنید؟ بیایید! بیایید ببینید امام رئوف با چه عشقی چه شوری به پا کرده! چه سفره ای پهن کرده! بیایید...
چه کردی؟! - مصطفی زمانی (1) (1).mp3
2.15M
مگر لایق تکیه دادن نبودم
تو با حسرت شانه ی من چه کردی؟
:)
چقدر بی صدا درد می کشیدی حقیقتم!
چه بی صدا مشت به میله ی قفسی که برایت ساخته ام می کوبیدی!
چه بی صدا می گرییدی!
چه بی صدا فریاد می زنی که: مراهم ببین!
با تو چه کرده ام؟
محبوب های مختلف، مناظر متکثر و غفلت هایم چه به روزت آورده؟
ظلماتی که از افعال اختیاری ام بر نور وجودت فرود آمده، چه قدر زخم بر تو زده!
چگونه زیر خروار ها خروار خیالات و اوهام شرک آلود، ای حقیقت وجودم، خاک میخوری...
شرمنده ام که از آن روز که خدا از روحش بر تو دمید که " و نفخت فیه من روحی" تا کنون چه زجرها کشیده ای!
مرا ببخش! ببخش که تو رافراموش کردم، فریاد زدی و صدایت را نشنیدم، مشت کوبیدی و حس نکردم، گریه کردی و اشک هایت را ندیدم... فقط چون حجاب هایی مثل عجب و تکبر و شهوات را، حائل کرده بودم میان خودت و خودم.
مرا ببخش! ببخش که هرروز با خنجر تیز ذنوب جوارحم زخم روی زخم هایت میزنم، و شب به جای محاسبه و مرهم استغفار، با بی خیالی ها نمک روی آنها پاشیدم و تو را شکنجه کردم!... و تو با چهره ای خونین و زشت، به خاطر من، نزد الهت می رفتی که و یعلم ما جرحتم بالیل والنهار..
مرا ببخش! ببخش که به جای جریان حیات آب گونه ی عشق در ادعیه و صلاة هایم، جریان مهلک و ممیت غفلت از بطن آنچه میخوانم را جاری کردم در تمام وجودم...
مرا ببخش! که به جای استحمام و زنگار گیری ات با مواعظ علما، با نشستن در مجالس آنها و مشغول شدن به چیز های دیگر مثل گوشی، وجدان خود را خفه کردم و تورا سمی کشنده خورانیدم....
برخیز! تمنا میکنم اکنون برخیز... عهد میبندم امروز و فردا نکنم! عهد میبندم اشک هایت را ، فریاد هایت را، مطالبه هایت را ببینم! عهد میبندم دیگر برای این وآن نباشم، خودم را برایت صرف کنم تا به خدا برسی!
چرا دیگر هیچ نمیکنی! تورا اگر مرگ فرا بگیرد مرا با دیوار و نقش های آن، یا با چهارپایان و درندگی هایشان چه تفاوت، که اولئک کالانعام بل هم اضل برای آنهاییست که تورا در خود کشته اند....
خود را گول میزنم که انسانم، من اگر انسان بودم با تو چنین میکردم؟ آه که این ضعفی که بر اثر جراحات تورا از نفس انداخته مسببش من بودم و افعالم و خیالم...
صدا میزنم حسن علیه السلام را...
او طبیب جان هاست ، نیست؟
شاید تضمینی کند، حیاتی دهد به وجه انسانیتم...
اما خداوندا
ببخش که هربار آبرو داران درگهت را واسطه کردم تا مرا ببخشی اما دوباره گناه کردم...
#جلال!
هرروز با عشق به خانه می آمد، روی متکائی می نشست، و با تمام شیرینی و نور صدا و چهره اش، برای بانویم زهرا سلام الله علیها خطبه ی پیامبر صلی الله علیه و آله در مسجد را قرائت میکرد و بانویم با دقت گوش میداد و سرشار از شور و ذوق می شد!
آه که چه دلتنگم برای آن خنده های متینش برای شیرین کاری های اولاد... بگذریم...
مولایم علی علیه السلام که به خانه می آمد، بانویم را تمام و کمال آگاه از خطبه ها می یافت. وقتی علت را جویا شدند بانویم به سرورم حسن علیه السلام ارجاع دادند.
روزی مولایم در بیت آمد، مخفی شد و منتظر سرورم حسن! چه ذوقی داشتم برای دیدن اشتیاق مولایم..
سرورم به خانه آمد و مثل همیشه شروع به سخنرانی کرد و مولا داشت گوش میداد که... لکنت زبان گرفت!
بانویم از این لکنت تعجب کرد!
که سرورم گفت مادر! تعجب نکن که شخص بزرگی اینجاست...سخنم را می شنود و این استماع، مانع بیان مطلبم شده است!
اینجا بود که مولایم با اشتیاق از مخفیگاه بیرون آمدند و بوسه ای بر حسن زدند...
ای به فدای " ابهتش مرا گرفتت":)
من، زیر انداز بیت دخت النبی هستم...
_سفينة البحار، ج 1، ص 254
گوینده داستان خیالی ست.