#إقرأ♥️
خورشید و ماه ڪنار هم قدم بر مـے دارند، علـے(ع) و محمد(ص)! بـےزار از سیاهـے، از بـےعدالتـے، از بت پرستـے و ... روانہ مـےشوند سوے قرارگاه محمد(ص)! سوے آرامگاهش! سوے خلوتگاهش! و از شدت شوق این خلوتگہ، قدم هایش تند مـےشود! لبخند، لب هاے مبارڪ او را ڪشیده مـےسازد! ضربان قلبش تند تر مـےشود! چرا محمد نورانـےتر از همیشہ بہ نظر مـےرسد؟
دیوارهے غار را نوازش مـےڪند آرام! سنگ ریزهها به یمن قدومش گِرد پاهاے او بہ رقص در مـےآیند و سلام مـےدهند! درخت خشڪیدهے ڪنار غار باز طراوت مـےگیرد و ڪمر خم مـےڪند!
محمد(ص) لبخندش را دلنشین تر مـےڪند و عرق از جبین مـےستارد و مـےنشیند. و زمینـے ڪہ رویش نشستہ، غرق شعف مـےشود!
ذکر می گوید، سماوات و ارضین با او می گویند.
سجده می کند، با او سجده می کنند.
نماز میخواند، به او اقتدا می کنند.
هرچه باشد او رحمة للعالمین است! او پناه همه ی مخلوقات است! و اوست که دریچه وجودش جلوه ی اسم رازق خداوند است و دستان او مقسم ارزاق مخلوقات است...
الله تبارک و تعالی تجلی کمالات خود را می بیند در بندهاش و نهایت محبت، شکوه خود را به رخ می کشد! اما جنس مناجات و جلوه گریِ نور الهی این بار فرق می کند...
****
نفس در سینہے زمان و مڪان حبس شده است! منتظر لحظات پرشوق و شور آینده! شیطان ضجہ مـےزند... و ملائک تسبیحشان را بیشتر می کنند... گویی قرار است جلال و جمال الهی بر محمد (ص) رخ بنماید! اسم اعظم بدرخشد!
محمد(ص) غرق مناجات بود و از خود بی خود که ندای پر عظمت و پر شکوه جبرئیل از درون نبے الله بر می خیزد:
بسماللهالرحمنالرحیم، اِقرأ! بِسمِ رَبِڪ الذے خَلَق...
بارها سروش آسمانـے او را مورد خطاب قرار بود اما این بار...
پردههاے پیش چشم محمد(ص) ڪنار مـےرود... رخِ تابانش سرخ مـےشود! خون در رگهایش مـےجوشد و عرق مـےڪند! گرم مـےشود! مـےسوزد! خون در رگ هایش یخ مـےزند! سرد مـےشود! یخ مـےشود! هم لذت مـےبرد و هم عظمت روح آیات قرآن، اورا از خود بـےخود ڪردهاست! گویـے مـےخواهد روح از جسمش، رخت بر بندد و هزار دور، دور ڪعبہ چرخ بزند!
آرام باش محمد(ص)! راه بلندے پیش روست! قرار است خداوند، خود، بر تو جلوه ڪند و تو آنقدر سنگین شوے، ڪہ ناف حیوانـےڪہ سوار بر آنـے بہ زمین برسد! قرار است خداوند برتو جلوه ڪند و تو از هوش بروے! قرار است خداوند بر تو جلوه ڪند و علـے تو را در آغوش بگیرد!
ناگهان، صداے نالہاے پخش مـےشود! صدای آه سوزان شیطان... چون صراط ولایت و ربوبیت و کرامت الهی بر بشر این بار در وجود محمد(ص) به کامل ترین شکل ممکن خود را می نمایاند.
جبرئیل ابلاغ مـےڪند پیام رسالت این بندهے خورشید مانند خداوند را...
-تو زین پس پیامبر خدایـے یا رسول الله! برسان؛ بندگان خدا را بہ نور حقیقـے...♥シ
و رعشہ بر اندام محمد(ص) غالب مـےشود و...
*
علـےِ ده سالہ،(ع) در حالیڪہ مراقب نبـےاللهاست، و در حالیڪہ از همان ابتداے بعثت ایمان آوردهست بہ محمد(ص)، مـےفرماید: آقاجان! آن نواے بانگ ڪہشنیدیم چہ بود؟
رسولالله هنوز از شدت ابهت رویداد مبارک متاثر است، هواے پاڪ اطراف غار حرا را در ریہهایش جمع مـےڪند و با لبخند روبہ برادرش مـےڪند:
آن...نالہے شیطان بود...
علـےجان! تو آنچہ را ڪہ من مـےشنوم و مـےبینم مـےشنوے و مـےبینـے، جز اینڪہ تو پیامبر نیستۍ بلڪہ وزیر و یاور منـے!
اگر من خاتم پیامبران نبودم پس از من تو شایستگی مقام نبوت را داشتـے، ولـے تو وصـے و وارث من هستـے، تو سرور اوصیا وپیشواے متقیانـے...
علـے(ع) نگاهش همچنان بہ پیامبر است! حال او عادے نیست...
**
خدیجہ سراسیمہ درب را باز مـےڪند، محمد(ص) دیر ڪرده بود و خدیجہ نگران بود!... محمد را ڪہ با این حال مـےبیند آشفتہ تر مـےشود! سلامـے آرام رد و بدل مـےشود...محمد(ص) با تمام لرزش بہ زور لب مـے زند و تعریف مـے ڪند، آنچہ رخ داده است...
و خدیجہ، سرمست از شوق، مـےگوید:
والله دیر زمانۍست ڪہ من در انتظار چنین روزے به سر بردهام و امیدوار بودم ڪہ روزی تو رهبر خلق و پیغمبر این مردم شوے."
و پیامبر آرام مـےگوید:
-خدیجہجان! مرا بپوشان...
و خدیجہ با عجلہ شویش را مـےپوشاند...
و نـبےالله، آرام بہ خواب رفت...
و آغاز شد، مأموریتِ نبـےخدا، هدایت انسان ها بہ سوے بـےنھایت...♥ッ
پ.ن: این نوشته آمیخته ای از مستندات اهل تسنن، شیعه، و کمی احساس است
#تبسم
#إقرأ♥️
خورشید و ماه ڪنار هم قدم بر مـے دارند، علـے(ع) و محمد(ص)! بـےزار از سیاهـے، از بـےعدالتـے، از بت پرستـے و ... روانہ مـےشوند سوے قرارگاه محمد(ص)! سوے آرامگاهش! سوے خلوتگاهش! و از شدت شوق این خلوتگہ، قدم هایش تند مـےشود! لبخند، لب هاے مبارڪ او را ڪشیده مـےسازد! ضربان قلبش تند تر مـےشود! چرا محمد نورانـےتر از همیشہ بہ نظر مـےرسد؟
دیوارهے غار را نوازش مـےڪند آرام! سنگ ریزهها به یمن قدومش گِرد پاهاے او بہ رقص در مـےآیند و سلام مـےدهند! درخت خشڪیدهے ڪنار غار باز طراوت مـےگیرد و ڪمر خم مـےڪند!
محمد(ص) لبخندش را دلنشین تر مـےڪند و عرق از جبین مـےستارد و مـےنشیند. و زمینـے ڪہ رویش نشستہ، غرق شعف مـےشود!♥ッ
خداوند خاضعترین و خاشعترین بندهاش را مـےبیند و حظ مـےبرد...و محمد(ص) معاشقہاش را با معبودش آغاز مـےڪند... خالصتر از همیشہ! زیباتر از همیشہ! شیرین تر از همیشہ!♥シ
****
نفس در سینہے زمان و مڪان حبس شده است! منتظر لحظات پرشوق و شور آینده! شیطان ضجہ مـےزند و خداوند از دیدن این بنده همچنان حظ مـےبرد!♥ジ
جبرئیل ندا مـےدهد: بسماللهالرحمنالرحیم، اِقرأ! بِسمِ رَبِڪ الذے خَلَق...
بارها سروش آسمانـے او را مورد خطاب قرار بود اما این بار...
پردههاے پیش چشم محمد(ص) ڪنار مـےرود و جبرئیل را مـےبیند میانِ عرش و زمین!ابھت عالم پیش رو اورا در بر مـےگیرد! رخِ تابان محمد سرخ مـےشود! خون در رگهایش مـےجوشد و عرق مـےڪند! گرم مـےشود! مـےسوزد! خون در رگ هایش یخ مـےزند! سرد مـےشود! یخ مـےشود! هم لذت مـےبرد و هم عظمت روح آیات قرآن، اورا از خود بـےخود ڪردهاست! گویـے مـےخواهد روح از جسمش، رخت بر بندد و هزار دور، دور ڪعبہ چرخ بزند!
آرام باش محمد(ص)! راه بلندے پیش روست! قرار است خداوند، خود، بر تو جلوه ڪند و تو آنقدر سنگین شوے، ڪہ ناف حیوانـےڪہ سوار بر آنـے بہ زمین برسد! قرار است خداوند برتو جلوه ڪند و تو از هوش بروے! قرار است خداوند بر تو جلوه ڪند و علـے تو را در آغوش بگیرد!
لب از لب باز مـےڪند:
-نمـےتوانم!...
دست جبرئیل بدن محمد(ص) را احاطہ مـےڪند! فشارے بر بدن محمد مـےآوَرَد ڪہ اورا بہ حالت بـےهوشۍ مـےافڪند...
و مـےریزد شهد شیرین علوم الھـے را بہ ڪام شیرهےجانش!
و باز درخواستش را ابراز مـےڪند:
بسماللهالرحمنالرحیم؛ إقرأ بسم ربڪ الذے خلق!
محمد(ص) باز روح و جسمش در تلاطم مـےافتد!...
-نمـےتوانم...
و باز محمد(ص) فشرده مـےشود...
جبرئیل دوباره تڪرار مـےڪند:
بسماللهالرحمنالرحیم؛ إقرأ بسم ربڪ الذے خلق!...
محمد(ص) اینبار حس مـےڪند ڪہ نه! انگار اینبار مـے تواند!
و مـےخواند نام معبودش را...
ناگهان، صداے نالہاے پخش مـےشود!...
جبرئیل ابلاغ مـےڪند پیام رسالت این بندهے خورشید مانند خداوند را...
-تو زین پس پیامبر خدایـے یا رسول الله! برسان؛ بندگان خدا را بہ نور حقیقـے...♥シ
و رعشہ بر اندام محمد(ص) غالب مـےشود و...
*
علـےِ ده سالہ،(ع) در حالیڪہ مراقب نبـےاللهاست، و در حالیڪہ از همان ابتداے بعثت ایمان آوردهست بہ محمد(ص)، مـےفرماید: آقاجان! آن نواے بانگ ڪہشنیدیم چہ بود؟
رسولالله در حالیڪہ جسمش هنوز آرام نشده، سرش تیر مـےڪشد و بدنش چون بید مـےلرزد، هواے پاڪ اطراف غار حرا را در ریہهایش جمع مـےڪند و با لبخند روبہ برادرش مـےڪند:
آن...نالہے شیطان بود...
علـےجان! تو آنچہ را ڪہ من مـےشنوم و مـےبینم مـےشنوے و مـےبینـے، جز اینڪہ تو پیامبر نیستۍ بلڪہ وزیر و یاور منـے!
اگر من خاتم پیامبران نبودم پس از من تو شایستگی مقام نبوت را داشتـے، ولـے تو وصـے و وارث من هستـے، تو سرور اوصیا وپیشواے متقیانـے...
هردو لبخند مـےزنند و حرڪت مـےڪنند سوے خانہ... علـے(ع) نگاهش همچنان بہ پیامبر است! حال او عادے نیست...
**
خدیجہ سراسیمہ درب را باز مـےڪند، محمد(ص) دیر ڪرده بود و خدیجہ نگران بود!... محمد را ڪہ با این حال مـےبیند آشفتہ تر مـےشود! سلامـے آرام رد و بدل مـےشود...محمد(ص) با تمام لرزش بہ زور لب مـے زند و تعریف مـے ڪند، آنچہ رخ داده است...
و خدیجہ، سرمست از شوق، مـےگوید:
والله دیر زمانۍست ڪہ من در انتظار چنین روزے به سر بردهام و امیدوار بودم ڪہ روزی تو رهبر خلق و پیغمبر این مردم شوے."
و پیامبر آرام مـےگوید:
-خدیجہجان! مرا بپوشان...
و خدیجہ با عجلہ شویش را مـےپوشاند...
و نـبےالله، آرام بہ خواب رفت...
و آغاز شد، مأموریتِ نبـےخدا، هدایت انسان ها بہ سوے بـےنھایت...♥ッ
🌸:تبسم:)
" بخشی از داستان برگرفته از صحیح بخاری می باشد"