سرگروه:چند نفری بشید برید زیارت، راس ساعت... اینجا باشید!
مثل همیشه دستمو محکم گرفت کشید،پشتس سرش راه میفرتم و از ازدحام زائرا رد میشدیم!
با ایما اشاره و کمی فارسی عربی به خادم گفتیم( میخواییم بریم زیارت...!)
راهیو که با دستش بهمون نشون دادو گرفتیم و رفتیم و رسیدم داخل حرم بابا
ضربان قلبم هعی بیشترو بیشتر میشید
قلبم انگار میخواست پرواز کنه....،هر لحظه ممکن بود از قفسه سینمو بشکنه خودشو پرت کنه بیرون... اروم قرار نداشتم حالم عجیب بود و این باعث میشد دست فاطمه رو محکم تر بگیرم!
با کل وجودم دنبال ضریح بودم که...
تاج ضریح امیرالمونین از دیوارچوبی که با پارچه سیاه پوشیده شده بود دیده شد!
حسِ...(خنده، گریه، خوشحالی، بغض، دلتنگی، وصال...) پر از حس نامعلوم
نا مفهوم بودم...! وچه بسا کل اربعین همینه!
.
.
.
.
یه گوشی ای نشستیم...
فاطمه کفت من میرم همینجا بمون برمیگردم!
حالا من بودم... گوشه دنجی از حرم مولا،پدرم...وکلی حرف برای نگفتن!
نمیدونم چند دقیقه ای طول کشید اما تمام اون مدت تو اوج آرامش بودم آرامشی که توصیف نشدنیه....:)
فاطمه رو از دور دیدم که با دست اشاره میکنه برم سمتش، بلند شدم و چادرو مرتب کردمو یه نکاهی پر از حسرت به جایی که نشسته بودم کردم،دوست نداشتم برم ولی.... دستمو گرفت باز منو دنبا خودش کشید
میگفتم کجاا؟!! میگفت بیاااااا
گفت اونجارو....
و با دستش گنبد....
گنبدی ک از لابه لای سایه بان ها دیده میشد...دقیق همین عکس... و این قاب اولین و اخرین عکسی بود که برای دلتنگی هایم ثبت کردم!
#خاطره