#داستان_کوتاه
🔹 زمانی ڪه پیامبر (ص) مڪه را فتح ڪرد، بر روی صفا ایستاد و به بنیهاشم فرمودند: نگوئيد محمّد از ماست (و گناه ڪنید)؛ سوگند بخدا ڪه دوستان و محبّان من فقط پرهيزڪاران هستند! اگر در روز قيامت نزد من آئيد؛ در حاليڪه دنيا را برگردن های خود میڪشيد، من شما را نمیشناسم...
آگاه باشيد ڪه من حقّا حجّت
را تمام ڪردم و راه عذر را بر شما بستم.
📚 روضهڪافی، ص۱۸۲
بحارالانوار، ج۸، ص۳۵۹
کانال استادعالی_پناهیان
@aali_panahiann
#داستان_کوتاه
🔹 یکی از دوستان میگفت: مادرم را سال گذشته از دست دادم. زنی بسیار مؤمن که فرزندانش را به خوبی تربیت نمود و از لحظات عمرش به خوبی استفاده کرد. ایشان میگفت: مادرم را در خواب دیدم فهمیدم از دنیا رفته. دستش را گرفتم و گفتم مادر مرا نصیحت کن، آنجا چه خبر است؟ نگاهی به من کرد و گفت: اسراف، اسراف را خیلی سخت میگیرند. به خصوص اسراف در وقت و عمر. سعی کن از لحظه لحظه عمرت به خوبی استفاده کنی.
📚 کتاب نسیمی از ملکوت
کانال استادعالی_پناهیان
@aali_panahiann
#داستان_کوتاه
🔹 امیرالمومنین امام علی (علیه السلام) فرمودند: یڪ روز دیناری صدقه دادم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) فرمودند: یا علی آیا میدانی ڪه صدقه از دست مومن خارج نشود مگراینڪه از دهان هفتاد شیطان بیرون آید ڪه هر یڪ او را با وسوسه خود از دادن منع می ڪنند (یڪی گوید نده ڪه ریا میشود و دیگری میگوید نده ڪه او مستحق نیست و آن دیگر گوید نده ڪه خود بدان محتاج خواهی شد و ...) وقبل از آنڪه به دست سائل برسد بدست خدا خواهد رسید.
📚 ثواب الاعمال و عقاب الاعمال، ص۳۱۴
کانال استادعالی_پناهیان
@aali_panahiann
#داستان_کوتاه
روایت شده است: سلیمان بن داوود علیه السلام در موکب خود از جایی عبور میکرد و پرندگان بر او سایه افکنده و جن و انس از چپ و راستش ملازم او بودند. راوی میگوید: سلیمان به عابدی از بنی اسرائیل رسید. عابد گفت: سوگند به خدای پسر داوود! خدا به تو سلطنتی بس بزرگ داده است. سلیمان گفت: یک سبحان الله که در نامه عمل مؤمن ثبت شود، بهتر از آن چیزی است که به پسر داوود داده شده است؛ زیرا آن چه به پسر داوود داده شده از بین میرود؛ ولی ذکر خدا میماند.
📚 راه روشن، ج۵، ص۴۹۰
کانال استادعالی_پناهیان
@aali_panahiann
#داستان_کوتاه
🔹 نگاهها همه بر روی پرده سینما بود. اکران فیلم شروع شد، شروع فیلم، تصویری از سقف یک اتاق بود. دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق… سه،چهار، پنج… هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق! صدای همه در آمد. اغلب حاضران سینما را ترک کردند!
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روى تخت رسید. در آخر زیرنویس شد:
این تنها ۸ دقیقه از زندگى این جانباز بود!
کانال استادعالی_پناهیان
@aali_panahiann
#داستان_کوتاه
رجبعلی خیاط مستاجری داشت که زن و شوهر بودند با ۲۰ ریال اجاره. بعد از چند وقت این زن و شوهر صاحب فرزند شدند. رجبعلی به دیدنشون رفت و به مرد گفت: داداش جون فرزند دار شدی خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای ۲۰ ریال ۱۸ ریال اجاره بده، ۲ ریالشم واسه فرزندت خرج کن، این ۲۰ ریال رو هم بگیر اجاره ماه گذشته ایه که بهم دادی، هدیه من باشه برای قدم نوزادت...
⭕ چند تای ما مثل رجبعلیخیاط هستیم...‼️
کانال استادعالی_پناهیان
@aali_panahiann
#داستان_کوتاه
🔹 یکی از دوستان میگفت: مادرم را سال گذشته از دست دادم. زنی بسیار مؤمن که فرزندانش را به خوبی تربیت نمود و از لحظات عمرش به خوبی استفاده کرد. ایشان میگفت: مادرم را در خواب دیدم فهمیدم از دنیا رفته. دستش را گرفتم و گفتم مادر مرا نصیحت کن، آنجا چه خبر است؟ نگاهی به من کرد و گفت: اسراف، اسراف را خیلی سخت میگیرند. به خصوص اسراف در وقت و عمر. سعی کن از لحظه لحظه عمرت به خوبی استفاده کنی.
📚 کتاب نسیمی از ملکوت
کانال استادعالی_پناهیان
@aali_panahiann
#داستان_کوتاه
🔹 روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت و روزی سگی به داخل چاه افتاد و مرد و آب چاه غیر قابل استفاده بود. مردم پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد. مردم صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد. دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. مردم اینکار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. مردم برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد. مرد خردمند گفت: چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟روستاییان گفتند: نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را...
🔸 ابتدا ریشه مشکلات را دریابیم و سپس به حل مشکل بپردازیم...
کانال استادعالی_پناهیان
@aali_panahiann
#داستان_کوتاه
🔹 یکی از دوستان میگفت: مادرم را سال گذشته از دست دادم. زنی بسیار مؤمن که فرزندانش را به خوبی تربیت نمود و از لحظات عمرش به خوبی استفاده کرد. ایشان میگفت: مادرم را در خواب دیدم فهمیدم از دنیا رفته. دستش را گرفتم و گفتم مادر مرا نصیحت کن، آنجا چه خبر است؟ نگاهی به من کرد و گفت: اسراف، اسراف را خیلی سخت میگیرند. به خصوص اسراف در وقت و عمر. سعی کن از لحظه لحظه عمرت به خوبی استفاده کنی.
📚 کتاب نسیمی از ملکوت
کانال استادعالی_پناهیان
@aali_panahiann
#داستان_کوتاه
🔹 از جنگ تبوک بر میگشتند، مردم به استقبال آمده بودند، پیرمردی بود به نام سعد انصاری، با حضرت صلیاللهعلیهوآله دست داد. پیامبر دیدند که دستش خیلی زِبر و چاک چاکه. فرمودند: دستهایت چقدر خشن است؟ گفت: من کارگرم، بیل میزنم، خرج خانوادهمو در میارم. مردم هم جمع بودند و میدیدند. پیامبر دست این پیرمرد کارگر را بوسید و بالا برد و به جمعیت گفت: به خدا سوگند این دستی است که آتشِ جهنم را لمس نخواهد کرد.
📚 اسدالغابه، ج۲، ص۲۶۹
کانال استادعالی_پناهیان
@aali_panahiann
#داستان_کوتاه
🔹 عارف معروفی به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند. کودکان در آن مسجد درس میخواندند و وقت نانخوردن كودكان بود. یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری. در زنبیل پسر ثروتمند پارهای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک. پسر فقیر از او حلوا خواست. آن كودک گفت:
اگر خواهی كه پارهای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن. آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پارهای حلوا بدو داد. بار دیگر بانگ میكرد و پارهای دیگر میگرفت. همچنین بانگ میكرد و حلوا میگرفت. عارف در آنان مینگریست و میگریست. كسی از او پرسید: ای شیخ! تو را چه رسیده كه گریان شدهای؟ عارف گفت:
نگاه كنید كه طمعكاری به مردم چه رسانَد. اگر آن كودک بدان نان تهی قناعت میكرد و طمع از حلوای او برمیداشت، سگ همچون خویشتنی نمیشد.
کانال استادعالی_پناهیان
@aali_panahiann
#داستان_کوتاه
🔹 بزرگی میگفت:
خشم ۳ حرف داره. عشق هم همینطور.
گریه ۴ حرف داره. خنده هم همینطور.
دروغ ۴ حرف داره. راست هم همینطور.
منفی ۴ حرف داره. مثبت هم همینطور.
دشمنی ۵ حرف داره. دوستی هم همینطور.
ناکامی ۶ حرف داره. پیروزی هم همینطور.
🚨 زندگی دو طرفهست،
طرف درست رو انتخاب کن...
کانال استادعالی_پناهیان
@aali_panahiann