#خاطره1510 باسلام امروز مطب دکتر بودیم که یک دختر 14ساله بدون روسری و یه عالمه هله هوله تو دستش بود وداشت میخورد با مادرش ومادر بزرگش اومدند نشستند مادر بزرگ چادری بود ولی مادرش مانتویی همین که اون دختر را با قد بلندش بدون روسری دیدم مات ومبهوت موندم ونمیدونستم چیکار کنم تو همین فکر بودم که شوهرم گفت حالا اینو چی میگی گفتم منم تو همین فکرم شوهرم بچه را ازم گرفت و گفت برو ببینم چیکار میکنی منم وقتی شوهرم اینطور گفت انرژی گرفتم بلند شدم تو دلم بسم الله گفتم ورفتم جلو پهلوی مادرش نشستم ودر مورد دکتر کمی صحبت کردیم بعد گفتم ببخشید دخترتون چند سالشه گفت 14سال گفتم چرا روسری نداره همین که اینو گفتم دیدم مادر ومادر بزرگش رو کردند به دختر وگفتند دیدی ما چقدر گفتیم اینطور نیا بیرون خانم هرچی بهش میگیم روسری سرت کن گوش نمیده دختر داشت به من نگاه میکرد گفتم مامانت را دوست داری گفت آره گفتم پس اگر اینطور لیایی بیرون گناهش گردن مامانته اون دنیا میگن چرا دخترت را درست تربیت نکردی دوست نداری که مامانت عذاب بشه گفت نه گفتم هم خدا ناراحت میشه هم امام زمان دلش میگیره . تو که اینقدر خوشگل و خانمی چرا روسری سرت نمیکنی اونم فقط خندید بعد گفتم روزه خواری هم بده بیرون نباید چیزی خورد مادربزرگش گفت ما بهش میگیم هر کار میخواد میکنه وبعد از من تشکر کردند وبا لبخند از پیششون رفتم من اولش فکر کردم اگر حرفی زدم باعث دعوا میشه ولی آخرش دیدم چقدر راحت بود وچقدر از حرفم خوشحال شدند