#رمان مذهبی عرفانی
هو
کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه
خلاصه صفحات ۱۷و۱۸و۱۹
📿#قسمت پنجم
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟
✅رخشنده سادات
✅در این فکر ها غوطه ور بودم که صدای سید علی آمد:"رخشنده سادات! بیداری؟ نخوابیدی؟"
گفتم:" خواب بودم، اما بیدار شدم؛ کمی دلشوره دارم!"
گفت: "چرا عزیز من؟ چرا دلشوره داری؟"
به آرامی گفتم:" چرا کم حرف میزنی! چرا غصه دارو مضطربی؟"
سرش را زیر انداخت و مدتی ساکت ماند. دیدم به سمتم آمد، دستم را در دستش گرفت و گفت:" رخشنده! شنیدهای میگویند بزرگترین ترس ها را عاشق های به عشق رسیده درک میکنند؟"
متوجه بودم می خواهد چه بگوید؛ اما دلم تابِ اندوهناک دیدنش را نداشت. پس با خنده گفتم: " برای همین است تو ترسوترین آدم روی زمین هستی؛ چون به من رسیده ای و پیداست که دیگر کارت تمام است."
لبخند ملیحی زد و گفت:" تو که جای خود داری؛ اما من شیفته ی این خاکم. رسیدنمان به عراق، برایم حکم ماهی تشنه لبی را دارد که به اقیانوس افتاده است."
گفتم: "خب ما که آمده ایم، دیگر نباید غصهدار باشی!"
گفت:" رخشنده! من دیگر نمی توانم و نمی خواهم به تبریز برگردم، می خواهم همین جا بمانم. اگر برگردم، تلف میشوم."
متحیر نگاهش کردم. بیشتر فکر میکردم بناست زیارتی کنیم و برگردیم تبریز.
گفتم:" سید علی تو هرجا باشی من کنارت هستم.."
سید علی گفت:" خدا تو را برای من نگه دارد رخشنده. اما...."
- اما هنوز نگران پدرم هستم، راضی نمی شود در نجف بمانم؛ نمی دانم باید چه کنم.
دلم گواهی می داد که امیرالمومنین علی علیه السلام خود این سید جوان را طلب کرده
و این آتش را به دلش انداخته است؛ از این رو سرم را به سوی حرم سیدالشهدا علیه السلام برگرداندم و گفتم:" از این آقا میخواهیم همه چیز را برایمان درست کند."
انگار روح تازه ای در جانش دمیده شده بود؛ نگاهم کردصورتش را نزدیک آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت:" از اینکه همسری مثل تو دارم، خدا را شکر میکنم."
نگاهش کردم؛ بلندشد، عمامه اش را بر سرش گذاشت، قبایش را پوشید و با طمأنینه ای دیدنی، به سوی بارگاه قمر بنی هاشم علیهالسلام به راه افتاد تا او را واسطه کند که سالار شهیدان برای باقی ماندنمان در نجف اشرف قلب مولی الموحدین علی علیه السلام را راضی گرداند...
🌴ادامه دارد...
https://eitaa.com/Aarameshelahii
🕊 هشتم بهمن ماه، سالروز رحلت عالم جلیل القدر آیت الله سید علی قاضی طباطبایی است ،
◾️برای شادی روح بلند وپر فتوحشان
صلوات
https://eitaa.com/Aarameshelahii
#رمان مذهبی عرفانی
هو
کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه
خلاصه صفحات ۲۵و۲۶
📿قسمت هشتم
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟
✅درویش
✅...و من( درویش) آنجا نشسته بودم و انتظار ش(سید علی) را می کشیدم ؛گوشهای کنار گذرگاه وادی السلام گوش به صدای قدم هایش سپرده بودم.
از اعماق دل می دانستم که بناست برهه ای کوتاه به دست من از گل و لای دنیا به سمت لایه های طریقت حرکت کند. مسیر او، مسیر جامعیت و فقاهت و تعبد بود.
هفت دریا آتش و هفت آسمان مجاهده در پیش داشت...
حقیقت عشق ، او را از تبریز به سوی خویش فرا خوانده بود...
تقدیر آدم ها گوناگون است و عشق ، خود را به تمامه نصیب هرکسی نمیکند.این بار، جناب عشق علیهالسلام گدازان به استقبال این تُرک تبریزی برخاسته بود...
از دور گرد و خاک کاروانش را میدیدم که به شهر عجایب نزدیک میشد.
نخستین نقطهای را که گنبد درخشان دیده میشد، به عنوان کمین گاهِ ربودنش انتخاب کردم. بالاخره قافله سالار را پیش روی آنها دیدم...
چشمم در پیِ سید علی بود؛ او را شناختم ، نشانم داده بودند.
قدی نه کوتاه نه بلند، جثه ای وسط،عمامه ای سیاه و بزرگ، چشم و ابرویی مشکی و چهره ای پر از عطش برای رسیدن به مقصد عالی....
ادامه دارد.......
https://eitaa.com/Aarameshelahii
هو
آقا سید هاشم حداد میفرماید: حضرت آقا ( سید علی قاضی طباطبایی) خیلی در گفتارشان و در قیام و قعودشان و به طور کلی در مواقع تغییر از حالتی به حالت دیگر، خصوص کلمهی «یا صاحب الزمان» را بر زبان جاری میکردند. یک روز یک نفر از ایشان پرسید: آیا شما خدمت حضرت ولی عصر ارواحنا فداه مشرف شدهاید؟! فرمودند: کور است هر چشمی که صبح از خواب بیدار شود و در اولین نظر نگاهش به امام زمان (عج) نیفتد.
https://eitaa.com/Aarameshelahii
#رمان مذهبی عرفانی
هو
کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه
خلاصه صفحات ۲۷و۲۸
📿قسمت نهم
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟
✅درویش
✅با خود(درویش) اندیشیدم خداوند رحمانِ رحیم چه می کند برای تربیت اولیای خودش؛ درویشی گریخته از خانقاه و صوفیان را در به در و مامورِ راهنماییِ جوانی کرده است که در آیندهای نزدیک، خورشیدی عظیم برای اهل طریقت و فقاهت خواهد بود...
ابروانم را در هم کشیدم و چشمانم را به او دوختم. دیدم که مات و مبهوت افسار اسب را کشید و ایستاد. چه پیوندی با روحش داشتم! قطره های الماس بود که روی چشمانش سرازیر می گشت. زیر لب مکرراً میگفت: "السلام و علیک یا ابالحسن یا امیرالمومنین و رحمة الله و برکاته."
اگر میدانست که چه خوشامدی به او میگویند لایههای حجابِ خودخواهی اش کدرتر می شد.
همین که پاسخ مولا را نشنید باعث غلیان بیشتر دلش شد و ترنمی باطنی در دلش طنین انداخت:" یاعلی رسم بر این است که صاحب خانه، مهمان را سه روز نگه می دارد؛ اما من می خواهم تا آخر عمر مهمان تو باشم."
سید علی به اشک های روان و چکیده اش به روی خاک وادی السلام نگاهی کرد.
و من (درویش) در آن نقطه برای آغاز رسالتم دانه ای را در دلش کاشتم که ملاقاتمان در آیندهای نزدیک را رقم می زد....
🌴ادامه دارد....
https://eitaa.com/Aarameshelahii
#رمان مذهبی عرفانی
هو
کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه
خلاصه صفحات ۲۹و۳۰
@Aarameshelahii
📿قسمت دهم
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹
✅سیدعلی
✅چهل روز گذشته بود، دلم میخواست بمانم(سیدعلی) اما نگران پدر بودم؛ نگران رضایتش. مدام به وادی السلام میرفتم و نماز می خواندم. روزی همانطور که در نزدیکیِ مقبره منسوب به هود و صالح علیه السلام نشسته بودم و تعقیبات نماز می خواندم، نوای گیرایی شنیدم که این ابیات را زمزمه میکرد:
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همینجاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بی صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
با تعجب برخاستم و کمی جلوتر، پیرمردی ژولیده با موهای سراسر سپید را نزدیک به گذرگاه یافتم. قبا و عبایم را کمی تکاندم و به سویش به راه افتادم. صدایش بلند تر و آشکارتر به گوشم میرسید:
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یکبار از این خانه بر این بام برآیید
پشتش به من بود. سلامی کردم. بدون آن که رویش را برگرداند، گفت:" سلام سید علی!" دوباره گفتم:" سلام علیکم، اسم بنده را از کجا می دانید؟ تاکنون شما را ندیده بودم."
با مِهری که در چهرهاش موج می زد، گفت:" من که تو را دیده بودم سید علی! تو هم دیده ای، اما حتماً یادت نمی آید."
در حالی که اخم هایم را در هم کرده و در محتملات گشت میزدم، او ادامه داد:"تو مگر السیّد علیّ بن المولی المیرزاحسین بن المیرزا احمد قاضیّ ...ام ابراهیم بن الحسن فاطمة بنت سیّد الشهداء الحسین ابن علیّ علیه الصّلاة و السّلام،متولد ۱۲۸۵ تبریز نیستی؟
😍شعری زیبا به زبان فارسی بر ایوان طلای حرم امام علی علیه السلام در نجف اشرف
زائران درگهت را بر در خلد برین
میدهند آواز طبتم( پاکیزه شوید)، فادخلوها امنین(پس داخل شوید درحالیکه ایمن یافتگان هستید ) .
https://eitaa.com/Aarameshelahii
#رمان مذهبی عرفانی
هو
کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه
خلاصه صفحات ۳۱و۳۲و۳۳
📿قسمت یازدهم
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟
✅گفت(درویش):" تعجب نکن، مگر اینها را در حاشیه ارشاد مفید، به عنوان شجره ات ننوشته بودی؟ همین اندکی قبل!"
با سرگردانی نگاهش کردم(سیدعلی) و از احاطه درویش به احوالات سابقم دهانم قفل شده بود.
با لحنی سراسر حکمت گفت:" باید فانیِ در اراده اوباشی سید علی! حالا هر کجا که میخواهی باشی. راهی که پیش رو داری، راه از بین بردن خود و تمام تعلقات آن است."
دیگر مطمئن شدم که از دقیق ترین زوایای وجودم اطلاع دارد و نمی توانم چیزی را از او مخفی کنم.
اجازه خواستم که بنشینم. روی خاک گرم ِ وادی السلام در مقابل او نشستم و با بغضی که در گلو داشتم، گفتم(سیدعلی):" نجف تمام آرزوی من است. روحم در حرم وادی السلام ،کوفه،سهله و کربلا سبک و آماده پرواز می شود.در ابتدای ورودم به این شهر ،از امیرالمومنین علیه السلام تقاضا کردم که تا عمر دارم مهمان بارگاه او باشم."
لبخند ملیحی زد(درویش). سپس با انگشت اشاره اش نقطه ای از گذرگاه وادی السلام را نشان داد و گفت(درویش):" تماشایت می کردم آنجا بود.جواب آمد، حیف که هنوز گوش شنیدن نداشتی."
🌴ادامه دارد...
https://eitaa.com/Aarameshelahii
#رمان مذهبی عرفانی
هو
کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه
خلاصه صفحات ۳۱و۳۲و۳۳
📿ادامه قسمت یازدهم
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟
✅...همانطور که ماتم برده بود(سیدعلی)، رو به من کرد و گفت(درویش):" سید علی، خودت را در اراده مولایت رها کن. توطلب نکن و بگذار او برای تو بخواهد. هر آنچه او بخواهد، همان بهترین مشیّت و تقدیر برای توست. قلب امام علیه السلام آشیانه مشیت الهی است، به آن اعتماد کن."
در حالی که اشک از چشمانم می آمد با لکنت زبان گفتم:" اما من دنبال کسی بودم که پدرم را راضی کند و از طرف او برایم رخصت ماندن بیاورد."
منتظر پاسخ شدم؛ اما پیرمرد در سکوت عمیقی فرو رفت.
من مضطرب بودم و تلاش می کردم که مرا از آینده پیشِ رویم آگاه سازد. برای همین پرسیدم(سیدعلی):" من در نجف خواهم ماند؟"
باز هم سرش را بلند نکرد و در سکوت فرو رفته بود.
برای بار سوم به درویش گفتم:" خواهم ماند یا برخواهم گشت؟ من به هیچ عنوان تابِ برگشت از این سرزمین را ندارم."
این بار سرش را بلند کرد و با چهره ای تلخ نگاهی عمیق به چشمانم کرد و گفت:" همان بود که گفتم پسر! در مقابل اراده مولایت ارادهای نداشته باش و کار را به او واگذار کن!"
دنیا بر سرم خراب شد و احساس ناامیدی بر وجودم چنبره زد.
پیرمرد همانطور که ساکت بود از جایش بلند شد و از بین تمام کلمات هستی ،به یک کلمه اکتفا کرد و گفت:" تو را خواهم دید!"
دیگر حتی به صورتم هم نگاه نکرد؛ رویش را به سمت انتهای وادی السلام برگرداند و قدم زنان از نظرم محو شد...
🌴ادامه دارد.
https://eitaa.com/Aarameshelahii
#رمان مذهبی عرفانی
هو
کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه
خلاصه صفحات ۳۵و۳۶
📿قسمت دوازدهم(1)
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟
✅مرد تنگ دست
✅ابتدای محله ی مشراق، منتهی به ورودیِ باب شیخ طوسی، جای بساط من(مرد فقیر) بود؛ آن وقت ها معنای زندگی برایم فقط در نگاه به رد پای دیگران و چشم داشتن به دست آنها خلاصه می شد.
گدا های دیگر می دانستند که نباید به مملکت من نزدیک شوند. اعتقاد داشتم که گداهای بیمقدارِ تازهِ کار، لایق محل های پُر رفت و آمد نیستند.
گدا بودن آداب ویژه ی خودش را دارد. اگر گدا هستی، نباید به چیز دیگر فکر کنی.
خلاصه اینکه آدمها با هم فرق می کردند. این شهر(نجف) به دلیل حرمش، پر از آدم های اهل دین بود.
بیش از همه، طلبه ها می آمدند و کمک می کردند. به ویژه اول ماه قمری که شهریه شان را می گرفتند، کاسبی من هم گرم تر بود.
دست کم این حرفه به من یاد داده بود که اگر کسی مردانه دست در جیب کند برای خودش عالّم بزرگتری ساخته است. اما تا آن زمان، کم پیش آمده بود کسی را ببینم که عالّمش با روزمرگی ها فرق داشته باشد.
تمام تصویرم از زندگی همین ها بود تا آنکه سید علی، آن طلبه ی ترک تبریزی آمد و نگاه من به عالمِ گدایی را عوض کرد.
او تفاوتی بزرگ با دیگران داشت. نخستین بار که میدیدمش، آرام آرام قدم بر میداشت، با چشمانی مشکی، عمامه ای سیاه و قدی متوسط...
🌴ادامه دارد...
https://eitaa.com/Aarameshelahii
#رمان مذهبی عرفانی
هو
کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه
خلاصه صفحه۳۷
📿ادامه قسمت دوازدهم(2)
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟
✅مرد تنگ دست
✅آن روز برای نخستین بار پس از هشت سال و دو ماه و دوازده روز گدایی کردن، از روزی که پدر و مادرم(مرد فقیر) را یکجا از دست داده بودم، جوانی هم سن و سال خودم در مقابل ایستاده بود. دیدم به من زل زده است، من هم به او زل زدم. به من لبخند می زد. خیره خیره نگاهش کردم. کجای سرووضع من چنین لبخندی داشت؟!
سالها بود که کسی به من لبخند نزده بود، حس عجیب و بیسابقهای بر وجودم سایه انداخت.
این لبخندِ ملیح با تمام لبخندهای پیش از این فرقی شگرف داشت و آن رنگ و بوی محبتی بود که از آن احساس میکردم؛ چیزی که سالها فراموش کرده بودم.
نگاهش را از من بر نداشت و با لبخندِ بیشتری به من نزدیک شد. سلام گرمی کرد و با چشمانش پرسید: "اجازه هست کنارت بشینم؟"
یا للعجب! سالها بود کسی از من برای کاری اجازه نگرفته بود. خودم را جابجا کردم و تکانی خوردم؛ با دستانش عبای خاکی اش را بالا گرفت، کنارم روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد و به ورودی حرم نگاه کرد. بدون مقدمه با ته لهجه ی ترکی، به عربیِ فصیح گفت: "چطوری مجاور حریم مولا؟"
با تعجب از لقبی که گرفته بودم، گفتم:" بد نیستم، شکر خدا!"
رو به من کرد و بی مقدمه گفت:" رفیق! چطور میتوان در اراده مولا فانی شد؟"
🌴ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خیلی زشته کیفتو میدی محافظت حمل کنه...! اگه تکرار بشه، از کار برکنار میشی!!
حواستون تو جشنهای غدیر باشه
🔴داریم بازی میخوریم !
نقاشی روی صورت بچه ها
شروع پدیده ی #حیوان شدن #انسان هاست ! 🧛
#مراقب_باشید
به طور سراسری آگاه سازی کنید
که توی مراسمات مذهبی مون این پدیده رو اجرا نکنن !
توی جشن 10 کیلومتری غدیر قراره این اتفاقات بیفته !
مراقب نفوذ فرهنگی و پنهان دشمن باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ پیشبینی استاد #رائفی_پور درباره اغتشاشات و ناآرامیها در جهان
🔹آماده یک تغییرات کلیدی در جهان باشید
🔶 جنگها و اتفاقات عجیبی در جهان پیشرو داریم، که آنچیزی که در ایران رخ داد یک شوخی بیشتر نبود.
خدا گریبان همه کشورهایی که در ناآرامیهای ما نقش داشتند را میگیرد.
"هادے"
اگر تویے
ڪهڪسے گُم نمےشود..!
#میلاد_امام_هادی(ع)💫🌺
#بر_شیعیان_جهان_مبارکبارد💫🌺
مداحی_آنلاین_حاجت_دلارو_خدا_با_مهر_تو_داده_میثم_مطیعی.mp3
4.18M
🌺 #میلاد_امام_هادی(ع)
💐حاجت دلارو خدا با مهر تو داده
💐خنده تو برای ما باب المراده
🎙 #میثم_مطیعی
👏 #سرود
👌فوق زیبا
✅ داستان جالب یک اصفهانی که امام هادی علیه السلام را نمیشناخت، امّا شیعه او شد.
🔺 جماعتى از اصفهانیها از جمله احمد بن نصر و محمّد بن علويه مىگويند: در اصفهان يک نفر شيعه به نام «عبد الرحمن» بود.
به او گفتند چه چيز باعث شد كه تو از ميان مردم، فقط به امامت امام على النقى قائل شدى؟
گفت: چيزى را از وى مشاهده كردم كه موجب شد به امامت او قائل شوم.
🔸من مردى فقير امّا با جرأت و سخندان بودم. سالى اهل اصفهان شكايتى داشتند و مرا با عدهاى به سوى متوكل روانه كردند. رفتيم و به آنجا رسيديم. روزى نزد درب قصر متوكل بوديم كه دستور صادر شد تا امام على النقى را احضار كنند.
🔸 از كسانى كه آنجا بودند پرسيدم: اين شخصى كه دستور صادر شده كه آن را بياورند، كيست؟
گفته شد: مردى علوى است كه رافضىها مىگويند: او «امام» است. بعد گفتند شايد متوكل او را احضار مىكند تا به قتلش برساند.
با خود گفتم: از اينجا نمىروم تا ببينم اين شخصى را كه مىآورند كيست. ناگهان ديدم سوار بر اسب مىآيد، و مردم نيز طرف راست و چپ او ايستادهاند و او را نظاره مىكنند. وقتى كه او را ديدم محبّتاش در قلبم افتاد. و پيوسته دعا مىكردم كه خدا شرّ متوكل را از او دفع نمايد. همينطور از ميان مردم عبور مىنمود و به چپ و راست نگاه نمىكرد، فقط چشمش را به موهاى گردن اسب دوخته بود و من هم پيوسته براى او دعا مىكردم. هنگامى كه مقابل من رسيد، رو به من كرد؛ فرمود: خدا دعايت را اجابت كند و عمرت را طولانى نمايد و ثروت و فرزندت را زياد گرداند.
عبد الرحمن مىگويد: در اين هنگام، از هيبت و جلالت او لرزه بر اندامم افتاد و در ميان رفقايم بر زمين افتادم.
🔸به من گفتند: تو را چه شده است؟ گفتم: خير است. و به آنها چيزى از ماجرا نگفتم. بعد از آن به اصفهان برگشتيم و خدا به بركت دعاى او درهاى نيكبختى را به رويم گشود. و ثروتمند شدم تا حدى كه امروز، ثروت درون خانهام، بالغ بر هزار هزار (یک ميليون) درهم مىشود، به غير از ثروتى كه در خارج خانه دارم. و خداوند ده فرزند به من عطا نموده است. اكنون هفتاد سال و اندى از عمرم مىگذرد. آرى، من به امامت شخصى قائلم كه از قلبم خبر داد و خدا دعايش را در مورد من اجابت كرد.
📚 الخرائج والجرائح، جلد ۱، صفحه ۳۹۲
🌸🍃 به مناسبت ولادت امام علی النقی الهادی علیه السلام
سوزن و نخ.mp3
8.67M
🌷سوزن و نخ🌷
👫
🎤اجرا : اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🗣 تلاوت: سوره بقره آیه ۱۸۲ و ۱۸۳
🎶 تدوین : اسماعیل کریم نیا
✍منبع:شبهای شیرین
https://eitaa.com/Aarameshelahii