eitaa logo
چند متری خدا...
311 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
787 ویدیو
22 فایل
رهسپارِ آغوش خداوندم و از خلق جدا ˘˘ نشان مذهب من عشق است، حقیقتی که در آن عالم امید آنکه به اعجازش، شهید خوانده شوی هم هست...
مشاهده در ایتا
دانلود
هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سید العرفاء سید علی قاضی رحمة الله علیه خلاصه صفحات ۹ و۱۰ ساعت 17:20 🌹🔆🌹🔆🌹🔆🌹🔆 ✅عاقبت از میان رستخیز هستی ها مسافری کوچک اما عظیم را از مکنون عالم غیب در آغوش خویش یافتم؛در چشمان سیاهش هزارویک حقیقت نانوشته را مشاهده کردم........ ✅گویا ندایی آسمانی میشنیدم که در اعماق قلب های عارفان ولادت سید العرفا و کوه توحید را مژده می داد........ ✅پدر شدن آن حقیقتی است که تجلی رویت خویشتن در چشمانی دیگر را به انسان می بخشد........ ✅نامش را سیدعلی گذاشتم تا مقصدش حقیقت مسمایش باشد....... ✅در پیش چشمانم به سرعت قدر می‌کشید و بازی های کودکانه اش تبدیل به درنگ های حکیمانه در مدرسه های علمی تبریز شد. گریه های نوزادی اش به اشک های شبانه و سرمستی های سحرگاهی مبدل گشت........ ✅سریعتر از تندباد از برادرش سید احمد مرد شد و من می دانستم که او امانتی است رفتنی به دامن مولا الموحدین علی علیه السلام..... وپَر کاهی تقدیم به ان آستان یا علی مدد... https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۱۱و ۱۲ 📿 دوم 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 ✅راهی دراز در مسیر تبریز به نجف اشرف که انتهای آن کوههای عظیم قد علم کرده بودند. در یک دستم افسار اسب بود و در دست دیگر تسبیح تربت یادگاری پدر؛ آه که چقدر طول کشید تا او به این سفر راضی شود. خاک وجود من و برادرم احمد را ابتدا او آب عشق داد و این طایر قدسی را خود آماده پرواز به آن سرزمین اسرارآمیز کرد. صدای کاروان سالار آمد که فریاد میزد امشب را در کاروانسرای پیشرو اتراق می کنیم. چه میکردم؟! نوری مرا میکشید و از خود بی خود می کرد. چقدر پدر برای من زحمت کشید. هرگاه به چهره‌اش نگاه میکردم، صورت امامقلی نخجوانی را در شمایلش میدیدم مردی ملکوتی و اهل مراقبت از نفس که در بازار تبریز دکان برنج فروشی داشت. زورق وجود پدر را او به دریای وارستگی و مجاهدات انداخته بود؛ اما در حقیقت پدرم گوهر عاشقی را از سامرا و ملا حسینقلی همدانی به یادگار داشت. وقتی پدرم قصد عزیمت از سامرا و برگشت به تبریز را داشت ،میرزا او را کنار کشیده و گفته بود "سید حسین ساعتی از شبانه روز را برای تفکر در احوال خویشتن کنار بگذار" و نفس قاهر او چنان در پدر اثر گذاشت که به جای ساعتی در روز صبح و شام را به مراقبت دروازه های دل سپری می کرد. به بالای اسب نگاه کردم. چشمانم با چشمان همسرم رخشنده تلاقی کرد. لبخند و آرامش استواری و انگیزه‌ای بی‌مثال را در این سفر به ارمغان می‌آورد ؛اما از آنجا که سه دختر بچه قد و نیم قد را مادری می کرد ،آثار خستگی از چهره هویدا بود. زنی را می دیدم که با آن مال و منال خانواده‌اش معامله‌ای بزرگ با خدا کرده بود و جهادی طاقت فرسا در پیش داشت... 🌴ادامه دارد... https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۱۳ و ۱۴ 📿 سوم 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 ✅نجف برایم آب بود و زندگی در آن حیات و رهایی از آن گدازندگی های جانسوز. تبریز که بودم هر جا می توانستم در هر فراغتی که برایم ممکن می شد دو رکعت نماز می خواندم دست به سوی آسمان بلند می کردم و فراهم شدن سفر به نجف را از خداوند میخواستم. پدرم سالها به من سخت می گرفت و می خواست بار علمی ام را در تبریز برداشته باشم و سپس عازم عراق شوم. مجبور شدم حاشیه بر کتاب ارشاد شیخ مفید بنویسم. دست مشیت الهی همراهم شده بود که رخشنده ،خواهر میرزا باقر آقای قاضی، را به همسری گرفتم. به برکت او و خانواده و کاروان شان بود که روزی پدرم تقاضای مردم برای روحانی شدن برای کاروانِ عازم نجف را مطرح کرد. پس از مدت کوتاهی مرا با هزار امید با کاروانی به عنوان روحانی قافله روانه نجف اشرف کرد. به کاروانسرا رسیدیم ،کاروانسالار مثل همیشه مردم را رها کرد و اسب ها و شتر ها را به اصطبل برد و علوفه تازه و آب مقابلشان گذاشت. مردم گفتند:"مرد حسابی، اهل کاروان را گرسنه و تشنه رها کردی و آمدی به اسب ها با شتر ها آب می دهی؟" گفت:" اگر من به این زبان بسته ها به خوبی نرسم و تیمار شان نکنم ، رسیدن به عراق محال است. نتیجه این رسیدگی ها را به زودی خواهید دید!" چشمانم برقی زد، گویا قوانین طریقت همه جا خود را به من نشان می داد. روح راکب بدن و سوار بر آن است . اگر در این دنیا میخواهی روح را به مقصد برسانی ، باید بدن را تیمار کنی تا زمین گیر نشود و تو را از راه باز ندارد. وضویی ساختم و در سجاده دشت به نماز ایستاده ام... 🌴ادامه دارد.... https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی عرفانی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۱۵و ۱۶ 📿 چهارم 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 ✅رخشنده سادات ✅هنوز خسته راه بودم . باورم نمی شد که کربلا را زیارت کرده باشم . فردا غروب پس از ۸۱ روز از کربلا عازم نجف می شدیم. حال سید علی را نمی فهمیدم ؛ مدتی طولانی اشتیاق نجف بی تابش کرده بود . مراقب دخترها بودم تا سید علی به کارهایش برسد... یاد روز خواستگاری افتادم ؛ نمی‌دانستم در پیچ و تاب روحش آتش زیر خاکسترِ عشق نهفته است. مردها مثل کودکانند باید کنارشان باشی. حتی اگر بنا بود از دنیا و دارایی هایم دست بکشم... دیگر چه میخواستم ؟! مهر و محبت مردی که آرزویش نجف بود . محبت خوب است ؛ اما تا آدمش که باشد. زمانی دلی تو را دوست دارد که قد خواسته هایش به اندازه همین دنیاست و زمانی قلبی دوستدار توست که زلال و آسمانی شده است. برای من مبدا عشق و منشا تراوش آن مهم بود. خاک کربلا چه بهت آور بود ؛ از سویی انگار وسط بهشت نشسته ای و از سوی دیگر انگار کوه غم روی دوشهایت سنگینی می کند. اما شنیده بودم نجف طور دیگری است ؛ انگار در خانه ی پدری نشسته ای و آرام میشوی... 🌴ادامه دارد... https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی عرفانی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۱۵و ۱۶ 📿# دنباله قسمت چهارم 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 ✅رخشنده سادات ✅هنوز خسته راه بودم . باورم نمی شد که کربلا را زیارت کرده باشم . فردا غروب پس از ۸۱ روز از کربلا عازم نجف می شدیم. حال سید علی را نمی فهمیدم ؛ مدتی طولانی اشتیاق نجف بی تابش کرده بود . مراقب دخترها بودم تا سید علی به کارهایش برسد... یاد روز خواستگاری افتادم ؛ نمی‌دانستم در پیچ و تاب روحش آتش زیر خاکسترِ عشق نهفته است. مردها مثل کودکانند باید کنارشان باشی. حتی اگر بنا بود از دنیا و دارایی هایم دست بکشم... دیگر چه میخواستم ؟! مهر و محبت مردی که آرزویش نجف بود . محبت خوب است ؛ اما تا آدمش که باشد. زمانی دلی تو را دوست دارد که قد خواسته هایش به اندازه همین دنیاست و زمانی قلبی دوستدار توست که زلال و آسمانی شده است. برای من مبدا عشق و منشا تراوش آن مهم بود. خاک کربلا چه بهت آور بود ؛ از سویی انگار وسط بهشت نشسته ای و از سوی دیگر انگار کوه غم روی دوشهایت سنگینی می کند. اما شنیده بودم نجف طور دیگری است ؛ انگار در خانه ی پدری نشسته ای و آرام میشوی... 🌴ادامه دارد... https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی عرفانی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۱۷و۱۸و۱۹ 📿 پنجم 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 ✅رخشنده سادات ✅در این فکر ها غوطه ور بودم که صدای سید علی آمد:"رخشنده سادات! بیداری؟ نخوابیدی؟" گفتم:" خواب بودم، اما بیدار شدم؛ کمی دلشوره دارم!" گفت: "چرا عزیز من؟ چرا دلشوره داری؟" به آرامی گفتم:" چرا کم حرف میزنی! چرا غصه دارو مضطربی؟" سرش را زیر انداخت و مدتی ساکت ماند. دیدم به سمتم آمد، دستم را در دستش گرفت و گفت:" رخشنده! شنیده‌ای می‌گویند بزرگترین ترس ها را عاشق های به عشق رسیده درک میکنند؟" متوجه بودم می خواهد چه بگوید؛ اما دلم تابِ اندوهناک دیدنش را نداشت. پس با خنده گفتم: " برای همین است تو ترسوترین آدم روی زمین هستی؛ چون به من رسیده ای و پیداست که دیگر کارت تمام است." لبخند ملیحی زد و گفت:" تو که جای خود داری؛ اما من شیفته ی این خاکم. رسیدنمان به عراق، برایم حکم ماهی تشنه لبی را دارد که به اقیانوس افتاده است." گفتم: "خب ما که آمده ایم، دیگر نباید غصه‌دار باشی!" گفت:" رخشنده! من دیگر نمی توانم و نمی خواهم به تبریز برگردم، می خواهم همین جا بمانم. اگر برگردم، تلف میشوم." متحیر نگاهش کردم. بیشتر فکر میکردم بناست زیارتی کنیم و برگردیم تبریز. گفتم:" سید علی تو هرجا باشی من کنارت هستم.." سید علی گفت:" خدا تو را برای من نگه دارد رخشنده. اما...." - اما هنوز نگران پدرم هستم، راضی نمی شود در نجف بمانم؛ نمی دانم باید چه کنم. دلم گواهی می داد که امیرالمومنین علی علیه السلام خود این سید جوان را طلب کرده و این آتش را به دلش انداخته است؛ از این رو سرم را به سوی حرم سیدالشهدا علیه السلام برگرداندم و گفتم:" از این آقا میخواهیم همه چیز را برایمان درست کند." انگار روح تازه ای در جانش دمیده شده بود؛ نگاهم کردصورتش را نزدیک آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت:" از اینکه همسری مثل تو دارم، خدا را شکر می‌کنم." نگاهش کردم؛ بلندشد، عمامه اش را بر سرش گذاشت، قبایش را پوشید و با طمأنینه ای دیدنی، به سوی بارگاه قمر بنی هاشم علیه‌السلام به راه افتاد تا او را واسطه کند که سالار شهیدان برای باقی ماندنمان در نجف اشرف قلب مولی الموحدین علی علیه السلام را راضی گرداند... 🌴ادامه دارد... https://eitaa.com/Aarameshelahii
🕊 هشتم بهمن ماه، سالروز رحلت عالم جلیل القدر آیت الله سید علی قاضی طباطبایی است ، ◾️برای شادی روح بلند وپر فتوحشان صلوات https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی عرفانی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۲۵و۲۶ 📿قسمت هشتم 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 ✅درویش ✅...و من( درویش) آنجا نشسته بودم و انتظار ش(سید علی) را می کشیدم ؛گوشه‌ای کنار گذرگاه وادی السلام گوش به صدای قدم هایش سپرده بودم. از اعماق دل می دانستم که بناست برهه ای کوتاه به دست من از گل و لای دنیا به سمت لایه های طریقت حرکت کند. مسیر او، مسیر جامعیت و فقاهت و تعبد بود. هفت دریا آتش و هفت آسمان مجاهده در پیش داشت... حقیقت عشق ، او را از تبریز به سوی خویش فرا خوانده بود... تقدیر آدم ها گوناگون است و عشق ، خود را به تمامه نصیب هرکسی نمی‌کند.این بار، جناب عشق علیه‌السلام گدازان به استقبال این تُرک تبریزی برخاسته بود... از دور گرد و خاک کاروانش را میدیدم که به شهر عجایب نزدیک میشد. نخستین نقطه‌ای را که گنبد درخشان دیده می‌شد، به عنوان کمین گاهِ ربودنش انتخاب کردم. بالاخره قافله سالار را پیش روی آنها دیدم... چشمم در پیِ سید علی بود؛ او را شناختم ، نشانم داده بودند. قدی نه کوتاه نه بلند، جثه ای وسط،عمامه ای سیاه و بزرگ، چشم و ابرویی مشکی و چهره ای پر از عطش برای رسیدن به مقصد عالی.... ادامه دارد....... https://eitaa.com/Aarameshelahii
هو آقا سید هاشم حداد می‌فرماید: حضرت آقا ( سید علی قاضی طباطبایی) خیلی در گفتارشان و در قیام و قعودشان و به طور کلی در مواقع  تغییر از حالتی به حالت دیگر، خصوص کلمه‌ی «یا صاحب الزمان» را بر زبان جاری می‌کردند. یک روز یک نفر از ایشان پرسید: آیا شما خدمت حضرت ولی عصر ارواحنا فداه مشرف شده‌اید؟! فرمودند: کور است هر چشمی که صبح از خواب بیدار شود و در اولین نظر نگاهش به امام زمان (عج) نیفتد. https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی عرفانی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۲۷و۲۸ 📿قسمت نهم 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 ✅درویش ✅با خود(درویش) اندیشیدم خداوند رحمانِ رحیم چه می کند برای تربیت اولیای خودش؛ درویشی گریخته از خانقاه و صوفیان را در به در و مامورِ راهنماییِ جوانی کرده است که در آینده‌ای نزدیک، خورشیدی عظیم برای اهل طریقت و فقاهت خواهد بود... ابروانم را در هم کشیدم و چشمانم را به او دوختم. دیدم که مات و مبهوت افسار اسب را کشید و ایستاد. چه پیوندی با روحش داشتم! قطره های الماس بود که روی چشمانش سرازیر می گشت. زیر لب مکرراً میگفت: "السلام و علیک یا ابالحسن یا امیرالمومنین و رحمة الله و برکاته." اگر میدانست که چه خوشامدی به او می‌گویند لایه‌های حجابِ خودخواهی اش کدرتر می شد. همین که پاسخ مولا را نشنید باعث غلیان بیشتر دلش شد و ترنمی باطنی در دلش طنین انداخت:" یاعلی رسم بر این است که صاحب خانه، مهمان را سه روز نگه می دارد؛ اما من می خواهم تا آخر عمر مهمان تو باشم." سید علی به اشک های روان و چکیده اش به روی خاک وادی السلام نگاهی کرد. و من (درویش) در آن نقطه برای آغاز رسالتم دانه ای را در دلش کاشتم که ملاقاتمان در آینده‌ای نزدیک را رقم می زد.... 🌴ادامه دارد.... https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی عرفانی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۲۹و۳۰ @Aarameshelahii 📿قسمت دهم 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹 ✅سیدعلی ✅چهل روز گذشته بود، دلم میخواست بمانم(سیدعلی) اما نگران پدر بودم؛ نگران رضایتش. مدام به وادی السلام می‌رفتم و نماز می خواندم. روزی همانطور که در نزدیکیِ مقبره منسوب به هود و صالح علیه السلام نشسته بودم و تعقیبات نماز می خواندم، نوای گیرایی شنیدم که این ابیات را زمزمه می‌کرد: ای قوم به حج رفته کجایید کجایید معشوق همینجاست بیایید بیایید معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار در بادیه سرگشته شما در چه هوایید گر صورت بی صورت معشوق ببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید با تعجب برخاستم و کمی جلوتر، پیرمردی ژولیده با موهای سراسر سپید را نزدیک به گذرگاه یافتم. قبا و عبایم را کمی تکاندم و به سویش به راه افتادم. صدایش بلند تر و آشکارتر به گوشم میرسید: ده بار از آن راه بدان خانه برفتید یکبار از این خانه بر این بام برآیید پشتش به من بود. سلامی کردم. بدون آن که رویش را برگرداند، گفت:" سلام سید علی!" دوباره گفتم:" سلام علیکم، اسم بنده را از کجا می دانید؟ تاکنون شما را ندیده بودم." با مِهری که در چهره‌اش موج می زد، گفت:" من که تو را دیده بودم سید علی! تو هم دیده ای، اما حتماً یادت نمی آید." در حالی که اخم هایم را در هم کرده و در محتملات گشت میزدم، او ادامه داد:"تو مگر السیّد علیّ بن المولی المیرزاحسین بن المیرزا احمد قاضیّ ...ام ابراهیم بن الحسن فاطمة بنت سیّد الشهداء الحسین ابن علیّ علیه الصّلاة و السّلام،متولد ۱۲۸۵ تبریز نیستی؟
😍شعری زیبا به زبان فارسی بر ایوان طلای حرم امام علی علیه السلام در نجف اشرف زائران درگهت را بر در خلد برین می‌دهند آواز طبتم( پاکیزه شوید)، فادخلوها امنین(پس داخل شوید درحالیکه ایمن یافتگان هستید ) . https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی عرفانی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۳۱و۳۲و۳۳ 📿قسمت یازدهم 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 ✅گفت(درویش):" تعجب نکن، مگر اینها را در حاشیه ارشاد مفید، به عنوان شجره ات ننوشته بودی؟ همین اندکی قبل!" با سرگردانی نگاهش کردم(سیدعلی) و از احاطه درویش به احوالات سابقم دهانم قفل شده بود. با لحنی سراسر حکمت گفت:" باید فانیِ در اراده اوباشی سید علی! حالا هر کجا که میخواهی باشی. راهی که پیش رو داری، راه از بین بردن خود و تمام تعلقات آن است." دیگر مطمئن شدم که از دقیق ترین زوایای وجودم اطلاع دارد و نمی توانم چیزی را از او مخفی کنم. اجازه خواستم که بنشینم. روی خاک گرم ِ وادی السلام در مقابل او نشستم و با بغضی که در گلو داشتم، گفتم(سیدعلی):" نجف تمام آرزوی من است. روحم در حرم وادی السلام ،کوفه،سهله و کربلا سبک و آماده پرواز می شود.در ابتدای ورودم به این شهر ،از امیرالمومنین علیه السلام تقاضا کردم که تا عمر دارم مهمان بارگاه او باشم." لبخند ملیحی زد(درویش). سپس با انگشت اشاره اش نقطه ای از گذرگاه وادی السلام را نشان داد و گفت(درویش):" تماشایت می کردم آنجا بود.جواب آمد، حیف که هنوز گوش شنیدن نداشتی." 🌴ادامه دارد... https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی عرفانی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۳۱و۳۲و۳۳ 📿ادامه قسمت یازدهم 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 ✅...همانطور که ماتم برده بود(سیدعلی)، رو به من کرد و گفت(درویش):" سید علی، خودت را در اراده مولایت رها کن. توطلب نکن و بگذار او برای تو بخواهد. هر آنچه او بخواهد، همان بهترین مشیّت و تقدیر برای توست. قلب امام علیه السلام آشیانه مشیت الهی است، به آن اعتماد کن." در حالی که اشک از چشمانم می آمد با لکنت زبان گفتم:" اما من دنبال کسی بودم که پدرم را راضی کند و از طرف او برایم رخصت ماندن بیاورد." منتظر پاسخ شدم؛ اما پیرمرد در سکوت عمیقی فرو رفت. من مضطرب بودم و تلاش می کردم که مرا از آینده پیشِ رویم آگاه سازد. برای همین پرسیدم(سیدعلی):" من در نجف خواهم ماند؟" باز هم سرش را بلند نکرد و در سکوت فرو رفته بود. برای بار سوم به درویش گفتم:" خواهم ماند یا برخواهم گشت؟ من به هیچ عنوان تابِ برگشت از این سرزمین را ندارم." این بار سرش را بلند کرد و با چهره ای تلخ نگاهی عمیق به چشمانم کرد و گفت:" همان بود که گفتم پسر! در مقابل اراده مولایت اراده‌ای نداشته باش و کار را به او واگذار کن!" دنیا بر سرم خراب شد و احساس ناامیدی بر وجودم چنبره زد. پیرمرد همانطور که ساکت بود از جایش بلند شد و از بین تمام کلمات هستی ،به یک کلمه اکتفا کرد و گفت:" تو را خواهم دید!" دیگر حتی به صورتم هم نگاه نکرد؛ رویش را به سمت انتهای وادی السلام برگرداند و قدم زنان از نظرم محو شد... 🌴ادامه دارد. https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی عرفانی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۳۵و۳۶ 📿قسمت دوازدهم(1) 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 ✅مرد تنگ دست ✅ابتدای محله ی مشراق، منتهی به ورودیِ باب شیخ طوسی، جای بساط من(مرد فقیر) بود؛ آن وقت ها معنای زندگی برایم فقط در نگاه به رد پای دیگران و چشم داشتن به دست آنها خلاصه می شد. گدا های دیگر می دانستند که نباید به مملکت من نزدیک شوند. اعتقاد داشتم که گداهای بی‌مقدارِ تازه‌ِ کار، لایق محل های پُر رفت و آمد نیستند. گدا بودن آداب ویژه ی خودش را دارد. اگر گدا هستی، نباید به چیز دیگر فکر کنی. خلاصه اینکه آدمها با هم فرق می کردند. این شهر(نجف) به دلیل حرمش، پر از آدم های اهل دین بود. بیش از همه، طلبه ها می آمدند و کمک می کردند. به ویژه اول ماه قمری که شهریه شان را می گرفتند، کاسبی من هم گرم تر بود. دست کم این حرفه به من یاد داده بود که اگر کسی مردانه دست در جیب کند برای خودش عالّم بزرگتری ساخته است. اما تا آن زمان، کم پیش آمده بود کسی را ببینم که عالّمش با روزمرگی ها فرق داشته باشد. تمام تصویرم از زندگی همین ها بود تا آنکه سید علی، آن طلبه ی ترک تبریزی آمد و نگاه من به عالمِ گدایی را عوض کرد. او تفاوتی بزرگ با دیگران داشت. نخستین بار که میدیدمش، آرام آرام قدم بر میداشت، با چشمانی مشکی، عمامه ای سیاه و قدی متوسط... 🌴ادامه دارد... https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی عرفانی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحه۳۷ 📿ادامه قسمت دوازدهم(2) 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 ✅مرد تنگ دست ✅آن روز برای نخستین بار پس از هشت سال و دو ماه و دوازده روز گدایی کردن، از روزی که پدر و مادرم(مرد فقیر) را یکجا از دست داده بودم، جوانی هم سن و سال خودم در مقابل ایستاده بود. دیدم به من زل زده است، من هم به او زل زدم. به من لبخند می زد. خیره خیره نگاهش کردم. کجای سرووضع من چنین لبخندی داشت؟! سال‌ها بود که کسی به من لبخند نزده بود، حس عجیب و بی‌سابقه‌ای بر وجودم سایه انداخت. این لبخندِ ملیح با تمام لبخندهای پیش از این فرقی شگرف داشت و آن رنگ و بوی محبتی بود که از آن احساس میکردم؛ چیزی که سالها فراموش کرده بودم. نگاهش را از من بر نداشت و با لبخندِ بیشتری به من نزدیک شد. سلام گرمی کرد و با چشمانش پرسید: "اجازه هست کنارت بشینم؟" یا للعجب! سالها بود کسی از من برای کاری اجازه نگرفته بود. خودم را جابجا کردم و تکانی خوردم؛ با دستانش عبای خاکی اش را بالا گرفت، کنارم روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد و به ورودی حرم نگاه کرد. بدون مقدمه با ته لهجه ی ترکی، به عربیِ فصیح گفت: "چطوری مجاور حریم مولا؟" با تعجب از لقبی که گرفته بودم، گفتم:" بد نیستم، شکر خدا!" رو به من کرد و بی مقدمه گفت:" رفیق! چطور میتوان در اراده مولا فانی شد؟" 🌴ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خیلی زشته کیفتو میدی محافظت حمل کنه...! اگه تکرار بشه، از کار برکنار میشی!!
حواستون تو جشنهای غدیر باشه 🔴داریم بازی میخوریم ! نقاشی روی صورت بچه ها شروع پدیده ی شدن هاست ! 🧛 به طور سراسری آگاه سازی کنید که توی مراسمات مذهبی مون این پدیده رو اجرا نکنن ! توی جشن 10 کیلومتری غدیر قراره این اتفاقات بیفته ! مراقب نفوذ فرهنگی و پنهان دشمن باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیش‌بینی استاد درباره اغتشاشات و ناآرامی‌ها در جهان 🔹آماده یک تغییرات کلیدی در جهان باشید 🔶 جنگ‌ها و اتفاقات عجیبی در جهان پیش‌رو داریم، که آنچیزی که در ایران رخ داد یک شوخی بیشتر نبود. خدا گریبان همه کشورهایی که در ناآرامی‌های ما نقش داشتند را می‌گیرد.
"هادے" اگر تویے ڪه‎ڪسے گُم نمےشود..! (ع)💫🌺 💫🌺