eitaa logo
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
13.2هزار دنبال‌کننده
156 عکس
77 ویدیو
0 فایل
سلام هر روز پارت داریم 😍😍 کپی و نشر رمان کاملا حرام و پیگرد قانونی دارد تبلیغات خصوصی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1295320096C095b8db981
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد سریع گوشی اش را از توی جیب مانتو اش بیرون آورد و کف دستش گذاشت. -اینم مال خودت نخواستیم... اصلأ خاک‌تو سرم که فکر کردم آدمی جای داداش نداشتمو میگیری..اصلا از همتون متنفرم... آشغال های نچسب بیشعور... خواست برود بهادر نگذاشت. -نگاه کن منو... مینو اما از عمد سرش را بر نمی گرداند.. بهادر جدی تر از قبل صدایش زد. -گریه نکن...بدم میاد گریه کنی... مینو خواست دستش را پس بکشد نگذاشت. -ولم کن...من کنه ام... بهادر نفس عمیقی کشید و بیخیال گوشی او را توی جیبش گذاشت. -باشه...چیز اضافی خوردم ببخشید...خوبه ؟ مینو سرش را برگرداند و نگاهش کرد بالاخره! -چیز چیه ؟ لبخند نشست روی لبش و جواب مینو را داد. -گوه... چانه مینو از بغض می لرزید. -چرا هی می‌خوای منو بیرون کنی ؟چرا هی عوض میشی...من نمی تونم اینجوری تحمل کنم کسی باهام تا کنه...بیا اصن اتمام حجت کنیم... میخوای برم تعارف نداریم...بگو می رم...بدون هیچ ناراحتی... حوصله جر و بحث با تو هم ندارم... 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
(ترانه) نفس عمیقی کشید. -ببخشید... مینو موهای بیرون آماده از شالش را با دست داخل فرستاد. -دیگه بهم نگی کنه ها...بخدا یه بار دیگه بگی صورتتو با ناخن می خراشم... بهادر دست روی چشمش گذاشت. -چشم... مینو اما اینبار نگاهش مشکوکانه شد. -دقیقا چرا اینقدر مهربون شدی تو الان؟پس اون اخم چند دقیقه پیشت چی بود.؟تعادل رفتاری نداری ؟ بهادر دست توی شلوار جین اسلشش فرو برد و نگاهش را در پارکینگ چرخاند. -گفتم ببخشید دیگه...تو هم کوتاه بیا...باور کن اولین دختری هستی اینجوری جلوش به گوه خوردن افتادم.... چند ثانیه سکوت بعد یکهو نیش مینو باز شد. -روم کراش نزنی ها...اصلا استایل من نیستی...قول بده... انگشتش را بالا گرفت! بهادر هم خندید و کوفتی تحویلش داد. مینو به انگشتش اشاره کرد. -بده دیگه... بهادر با همان خنده اش انگشتش را توی انگشت او قفل کرد. -ما فقط دوستیم... یه کوچولو نگاه اون یکی عوض شد باید خودشو گم و گور کنه اوکی ؟ دقیقا حرف قبلی خود بهادر را این طور دوستانه بیان کرده بود و خاک تو سر بهادر که بلد نبود عین آدمیزاد حرف بزند! 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #زهرافاطمی(ترانه) #پارت195 نفس عمیقی کشید. -ببخشید... مینو موهای بیرون آماده از شالش
* دو روزی از آن شب پر ماجرا و قول و قراری که با هم گذاشته بودند می گذشت! بهادر را در این دو روز اصلا ندیده بود! داشت ویدیویی را که جدید گرفته بود را آپلود میکرد که وارد آسانسور شد. قبل از بسته شدن آسانسور یک لنگه کفش مردانه مانع بسته شدنش شد. در که باز شد و قیافه ی روزبه را دید ایشی کرد و و رویش را برگرداند. حتی بر حسب ادب هم سلام نکرد. روزبه بعد از دو روز از مسافرت برگشته بود و باز با این دختر لجباز روبه رو شده بود! با مکثی کوتاه وارد آسانسور شد و با فاصله از او ایستاد. محال ممکن بود جلوی خودش را نگیرد که نپرسد. _کلید رو از بهادر گرفتم... مینو متعجب به سمتش برگشت. _به من چه؟ کیف چرمش را توی دستش جا به جا کرد. خواست چیزی بگوید در آسانسور باز شد. مینو زودتر از او از آنجا خارج شد. از جلوی در خانه اش که رد شد چشمانش چهارتا شد. در خانه بهادر را باز کرد ؟ _مگه رفتن؟ مینو پر حرص نفس عمیقی کشید و به سمتش برگشت. _نه خیر...ما ساکن بودیم و هستیم...الان هم اگه به حریم خصوصی بقیه بلدین احترام بذارین و سرتون تو لونه خودتون باشه بنده مرخص میشم... حتی اجازه نداد چیزی بگوید وارد خانه شد و در را محکم به هم کوبید! در که بسته شد یکهو به یاد حرف روزبه افتاد! کلید را از بهادر گرفته؟ سریع در خانه را باز کرد و تا روزبه خواست وارد خانه اش شود دستش را روی درگذاشت و روزبه چون حواسش به او نبود در را محکم بست و دست آن بیچاره و بهتر است بگوییم انگشتان نازنینش نابود شد و چنان جیغی زد که چهار ستون بدن روزبه را لرزاند و سریع در را باز کرد... دستش را که دید یا خدایی گفت. _دستت چرا اینجا گذاشتی ؟ مینو خم شده بود و دستش را با آن یکی دستش محکم گرفته بود و دلش میخواست به قصد کشت بزند خورد و خاکشیرش کند! بیشعور را آنقدر بلند گفت تا بشنود و چشمانش وزغی بشود! -با منی؟ -نه خیر با این در بیشعورم! پشت بندش هم با پا لگد محکمی به در زد. کم داشت! قسم میخورد این دختر یک تخته اش کم بود! بیخیال کل کل با او پوفی کرد 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
-کاری داشتی با من؟ -داشتی چیه؟داشتین ! مگه دختر خاله اتم... یا صاحب صبر! چشمانش را برای چند ثانیه بست تا به اعصابش مسلط باشد. -داشتین....امرتون ؟ مینو که تازه دلیل آمدنش را یادش آمده بود به کل دستش را فراموش کرد. -بهادر چی شده ؟کجا رفته ؟ به وضوح که نمی توانست بگوید از خانه بیرونش کرده...خودش دچار سوءتفاهم شده بود... فقط باید فرع را می‌گفت و بیخیال اصل ماجرا میشد. -دیگه اینجا زندگی نمیکنه....نمی دونمم کجاس...دیگه هم سوال اضافه نپرسین.. بعد هم وارد خانه شد و در را محکم به هم کوبید. مینو با دهان بازش تمام فحش های مثبت هجده اش را سانسور کرد و با حرص کثافتی تحویلش داد و لگدی به در خانه اش زد و بعد به سمت آسانسور حرکت کرد. دو قدم دور نشده طوری روزبه در خانه را باز کرد که علنا مینو گرخید... حتی برنگشت تا نگاهش کند پس سرعتش را بیشتر کرد. -بار آخرتون باشه به حریم خصوصی بنده لگد میزنید... خنده ای مسخره تحویلش داد. وارد آسانسور شد و همان‌طور که با آن چشم های پر شیطنتش نگاهش میکرد دکمه پارکینگ را فشار داد و همزمان با لبخندی پهن خیره اش شد تا در آسانسور بسته شود. 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
تا در بسته شد نفس عمیقی کشید. حریم خصوصی...آخه در هم حریم خصوصیه... بدبخت گدا... همینطور فحشش میداد تا به پارکینگ رسید و در آسانسور باز شد. خودش هم نمی دانست در پارکینگ چکار میکنید...اما انگار حس ششمش می‌گفت بهادر را فقط می تواند آنجا پیدا کند! به دنبال دلبرک نازنین بهادر در پارکینگ چرخید... خب خدارو شکر سر جایش بود ... به سمت ماشین پا تند کرد و درست در یک قدمی اش متوقف شد.. باورش نمیشد...توی ماشین...؟! حرصش گرفت... حتی بیشتر از همسایه ی نچسبش از بهادر حرصش گرفت... قدم های آمده را برگشت... خواست از ساختمان خارج شود که برای لحظه‌ای نگاهش به کارتن های گوشه ی سرایداری افتاد...! ** سه روزی میشد ماشینش خانه اش شده بود ...فقط برای خواب نیازش بود و صد البته دلش نمی آمد پول عزیزش را صرف یک هتل کند...هر چه که بود خواه با ناخواه در مضیقه بود باید مراعات میکرد... کش و قوسی به بدنش داد و گوشی اش را از روی صندلی کناری اش برداشت باز مادرش برای آمدن بهانه تراشیده بود... خودش هم نمی فهمید چرا اینطور فاز برداشته! او که اینقدر مصمم بود ...پس چرا برای آمدن پا پس کشیده! اصلا شاید اگر می گفت شهربانو را آورده تغییر عقیده می داد و دل از آن خانه منفور می‌کند... خواست پیامی بدهد و قضیه شهربانو را بگوید که نگاهش به پیامی که مینو برایش فرستاده بود افتاد! 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
تا پیام را دید سیخ روی صندلی نشست. چند بار پیامش را خواند این دختر دیوانه بود شک نداشت... سریع شماره اش را که گرفت و خاموش بود در ماشین را باز کرد و با دو خودش را به آسانسور رساند. استرس به جانش افتاده بود نکند اذیتش میکند...؟! اینطور بدون هیچ اتفاقی.... کاری هم که نکرده بود آخر... تا آسانسور به طبقه ای که میخواست رسید کلی خود خوری کرد و دعا کرد فقط یک شوخی باشد... در آسانسور که باز شد به سمت خانه اش دوید وبه پشت در که رسید در زد. هر چه زنگ زد فایده ای نداشت که نداشت. بیخیال زنگ زدن در را با کلید باز کرد و هم‌زمان شهربانو را صدا زد اما تاریکی خانه اصلا چیز خوشایندی به نظر نمی رسید!زیر دلش را انکار خالی کرده بود... برق خانه را روشن کرد. خانه از تمیزی برق میزد! به سمت اتاق ها رفت ...همه چیز مرتب..اما هیچ اثری از شهربانو و مینو نبود! وارد اتاق خودش که شد با دیدن چیزهایی که روی تخت خوابش بود علنا وا رفت... بالاخره کار خودش را کرده بود نامرد... اینطور بی خبر! به سمت تخت رفت...گوشی.... کفش قاب بلندش با یک تکه کاغذ! خم شد و کاغذ را برداشت... «یه دوست پسر توپ گیرم اومده گفت همه هزینه هات با من...اینا رو هم خواستم بندازم دور گفتم شاید لازمت بشه...اون کفش هم اصن نپوشیدم... میتونی بری پس بدی...بای....» همین ؟! واقعا همین؟! آخر دوست پسر توی سه روز از کجا پیدا شده بود! نمی دانست بخندد یا گریه کند...با عصبانی بشود! اما می دانست حسی مثل شکست عشقی نصیبش شده ! روی تخت نشست... خوشحال باشد از اینکه خانه اش را دارد و دیگر آواره نیست ؟ یا نه! گیج و منگ بود... خودش را روی تخت انداخت و به سقف اتاق خیره شد... سنمی با هم نداشتند...چرا باید نگرانش بشود...گفته بود که دوست پسر... یکهو سیخ نشست... 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
📢از این کـانال به قـیمـت تـولیــدی و زیر ۲۰۰ تومن😱 بـرای بچه هاتون لبـاس بخـرید😳‼️ همیشه دوست داشتم بهترین و شیک ترین لباسارو تن بچه هام بکنم اما با این قیمتای بالا نمیشد😢 تا اینکه یه روز اتفاقی تو ایتا میچرخیدم چشمم خورد به این کانال😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1723597383C9da68b4709 کلی واسه بچه هام خرید کردم ازشون🥰👜🛍 قیمت لباس‌های زمستونیشون خیلی مناسبه👌♥️ تازه همه روزه هم ارسال رایگان دارن😇
واقعاً دوست پسر توی کتش نمی رفت... توی سه روز دوستش بشود .. آنقدر که بگوید تمام هزینه هایش با او! به خدا که چنین پسری هم هنوز روی کره ی خاکی زاده نشده! سر چرخاند...به گوشی اش نگاهی انداخت... چقدر ذوق کرده بود! دلش میخواست بزند خرد و خمیرش کند! همین را فهمید که کاغذ توی دستش مچاله شده و پر حرص نفس عمیقی کشید و چقدر که دلش میخواست گلوی دوست پسر جدیدش را خفه کند! تا داشت با خودش دو دوتا چهارتا میکرد در خانه باز شد! صدای قدم هایی به گوشش رسید. در نیمه باز اتاق که باز شد کامل برگشت و همین که مینو را دید و مینو چشمش به او خورد جیغ بنفشی کشید که بهادر از ترس گوشی از دستش افتاد و قالب تهی کرد. الان دقیقا چرا جیغ زده بود ؟ با انگشت  به مینو اشاره کرد. -تو آخر منو می‌کشی... این را گفت و روی تخت وا رفت. مینو باورش نمی‌شد بهادر دراز به دراز روی تخت از حال رفته باشد..اما چشمان بسته و جسم بی جانش می‌گفت انگار واقعا غش کرده! کلا قضیه آمدنش را از یاد برد و دست به کار شد تا بهادری که از عمد خودش را به غش زده بود بهوش بیاورد! دوتا لیوان آب قند به خوردش داد.. یک تنگ آب روی کله ی مبارک خالی کرد...کلی هم سیلی نثارش کرد... اما انگار واقعنی مرده بود.... این حجم از غشی بودن توی کتش نمی رفت. نکند مرده باشد! گوشش را به قفسه ی سینه اش چسباند و التماس کرد که نفس بکشد... صدای قلبش را که شنید نفس آسوده ای کشید خواست بلند شود که بهادر با دوتا دستش خفتش کرد و جیغش را درآورد. 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
-ولم کن بیشعور...فکر کردم مردی... بهادر اما محکم کله اش را گرفته بود. -دلم میخواد همچنین بزنمت صدا سگ بدی... اسم سگ آمد دید بیخیال آزاد کردنش نمی‌شود چنان دندانی از بازویش گرفت که داد بهادر را درآورد و او را رها کرد... از درد به خودش می پیچید و مینو هم با آن موهای جنگلی شده اش عین جن تسخیر شده وسط اتاق با لذت به دردی که به جانش انداخته بود می خندید. بهادر هر چه آستینی تیشرت را بالا کشید دید شاهکارش را نمی بیند... زهر ماری نثارش کرد و جلوی چشمان ورقلمبیده ی مینو تیشرتش را خواست بیرون بیاورد که با صدای نفر سوم در همان حالت ماند. _چه خبره ساختمون رو گذاشتین رو سرتون... هر دو به سمت در چرخیدند. روزبه بود! بهادر بیخیال درآوردن تیشرتش شد . _بفرما تو دم در بده.... روزبه با نگاهش فحشش داد همین که سر چرخاند و نگاهش به مینو با موهای ریخته توی صورتش افتاد علنا کف کرد و از ترس قدمی عقب رفت. _آدمیزاد قحط بود رفتی سراغ اجنه ؟ مینو نگاه خصمانه ای به او انداخت‌. یعنی قشنگ امروز روزش را به گوه کشیده بود و خدا را شکر اینجا دیگر سرکار نبود که بخواهد خودخوری کند! _به تو چه اصن... اینجا مگه گاوداریه سرتو انداختی اومدی تو...از عالم و آدم ایراد میگیره بعد خودش قانون مقررات به هیچ جاش نیست..به جای اینکه بگی این کجه اون کجه...این کثیفه اون فلانه رو اخلاق گوهت کار کن آقای محترم.... 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
قشنگ فک دوتا پسر را چسباند وسط اتاق! ولی بهادر ابدا نمی توانست نخندد.. درجا کفی برایش زد و براوویی نثارش کرد. مینو پر حرص نگاهی فحش دار هم به او انداخت. _اعتراف میکنم آقای محترم آخرش از همش بدتر بود... بهادر همانطور که می‌خندید به سمت روزبه ی لبو شده برگشت. چقدر کیف میکرد او را این مدلی می‌بیند. اصلا کیفش کوک بود _اقای محترم نمی‌خوای جواب بدی ؟ دسته ی کیف چرمی توی مشتش له شده بود. واقعا زبانش بند آمده بود! این حجم از بی پروایی در کتش نمی رفت! مینو بیخیال احوال او به سمت بهادر رفت. _بکش اونور...تر زدی به موهام... بی‌شعور دو ساعت وقت گذاشته بودم براش... بهادر همانطور که می‌خندید کش مویش را قشنگ زیر ماتحت خودش جاسازی کرد. _واسه چی وقت گذاشتی همیشه همین مدلی که... همینجوری میری سر قرار پسره خوف نمیکنه ؟ روزبه خواست برود اما با شنیدن حرف های بهادر ترجیح داد همانجا عین مترسک باقی بماند... آب دیگر از سرش گذشته بود. مینو که گیج میزد خم شده بود و زیر تخت را نگاه می‌کرد. _پسره کدوم خریه ؟ بهادر با همان قیافه مشتاقی که داشت کاغذ مچاله شده است را نشانش داد و بلند بلند خواند «یه دوست پسر گیرم اومده گفت همه هزینه هات با من... مینو دست از گشتن برداشت و نگاهش را به سمت بهادر چرخاند. تازه دوزاری اش افتاد چه می گوید. بهادر با لبخند دندان نما سرش را تکان داد. _خب میشنوم... _چیزه...من به چشم پسر نمی بینمش... بهادر از خنده غش کرد. 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
_از این ژیگولی هاس...دامن هم میپوشه برات... در جا یک لگد محکم نثار ساق پایش کرد. _زهر مار اگه به دامن پوشیدنه خودت هم پوشیدی...دیگه نبینم به عشقم توهین کنی... بیشعور. در حال لبخند بهادر ماسید. دل روزبه هم خنک شد اما از شانس قشنگ چشم در چشم بهادر شد. _تو چرا اینجایی دقیقا ؟نکنه این وسط کاشتنت ؟خونه ات اینجا نیستا..هری... با اخمی که داشت از خانه اش خارج شد ماند آن دو تنها با هم.... _نکبت دست پشت سر هم نداره...درو باز گذاشت رفت...حالا اگه خودش بود... _دقیقا فقط خودشو شاخ میبینه مرده شور قیافه ی خوشتیپ و جنتلمنش رو ببرم...با اون تتوهای کثافت رو دستش... بهادر چرخید به سمت مینو.... _من الان متوجه نشدم... تعریف کردی یا فحش دادی ؟ _هر چی...به تو چه؟ عاصی از پیدا نکردن کش مویش... نگاهش را در اتاق چرخاند.. خودکار روی میز را که دید لبخندی زد موهایش را جمع کرد و با خودکار مدل زنان آسیای شرقی بالا بست. -این حرکت برای وقتیه نخوای روش شال بندازی...بری بیرون ملت فکر می‌کنن شاخ درآوردی... شالش را روی سرش مرتب کرد. -ملت به کفن خودشون خندیدن بخوان زر بزنن... کارش که تمام شد به سمت بهادر برگشت. -اصن خوب شد رو در رو دیدمت... اومدم شارژر شهربانو رو بردارم از بخت بدم دیدمت...حالا بیخی...میگردم پیداش میکنم میرم...تو هم راحت باش...بای... 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺