eitaa logo
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
12.4هزار دنبال‌کننده
146 عکس
78 ویدیو
0 فایل
سلام هر روز پارت داریم 😍😍 کپی و نشر رمان کاملا حرام و پیگرد قانونی دارد تبلیغات خصوصی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1295320096C095b8db981
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات همشهری
شروع خط قلب درکف دست شما شبیه کدام تیپ است؟ ❤ ️✋ 🏻 تیپ A ❤ ️✋ 🏻 تیپ B ❤ ️✋ 🏻 تیپ C ❤ ️✋ 🏻 تیپ D جواب باورنکردنیست👇 https://eitaa.com/joinchat/2348613640Cb4bce891ae روحی تازه درفضای مجازی👆
هدایت شده از تبلیغات قایم موشک❤️
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درمان سریع ریزش مو طی هشت روز کشف شرکت دانش بنیان ایرانی در آنتن زنده شبکه ســـه ســیــمــا!!😳😳 ویدیو داخل لینک را حتما مشاهده کنید تا با تاثیرات عجیب این روش درمانی آشنا شوید 👨‍⚕👨🏻✨🩺 بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا از این روش معجزه‌_آسا نتیجـه گرفتن 😍 روی لینک زیر کلیک کنید😃👇 https://www.20landing.com/214/1902 https://www.20landing.com/214/1902
هدایت شده از تبلیغات عاشقی ممنوع
اسمم مهرو هست ... توی روستا زندگی می کردم رمان زیاد دوست داشتم پسر عموم هم برام میورد ومن اونا رامیخوندم؛یه روز وقتی از مدرسه به سمت خونه برگشتم دیدم مادرم اصلا حالش خوب نیست😱 مامانم باردار بود فکر کنم‌وقت زایمانش بود،بلافاصله منو پی قابله فرستاد وای از اون روز که قابله رو پیدا نکردم مجبور شدم برم پی پیرزن دهمون؛ اونو به زور آوردم سر مادر بی جونم🥺 ولی ای دل غافل اون بادستای لرزونش نتونست برای مادرم کاری بکنه وقتی که مامانم داشت جون میداد منو برای کمک کردن خواست ؛ منی که دوازده سال بیشتر نداشتم با دیدن اون صحنه ....😱😱🔥🔥 https://eitaa.com/joinchat/1681130232C7de61dbbae خدای من اون با مادر من کاری کرد؛که منو وارد دنیای وحشتناکی کرد .ادامه داستان واقعی من بیا اینجا👆👆
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_231 #به_قلم_زهرافاطمی یوسف آرام که گرفت چشم گشود، ترانه هنوز چشمانش بسته بود،
با سرعت از کوچه بیرون آمد و بی آنکه بداند مقصدش کجاست به راه افتاد. نرگس ذکر می گفت و صلوات میفرستاد. یوسف دست دراز کرد و دست ترانه را لمس کرد... سرد بود! بغضش گرفت! چه خریتی کرده بود! با دست محکم به فرمان کوبید و خودش را لعنت کرد. پدر و مادرش هر چه سعی می‌کردند آرامش کنند فایده ای نداشت! گند زده بود، همانجا قسم خورد اگر همه چیز ختم به خیر شود تا عمر دارد به او دست نزند! فقط باشد، بماند، همین کافی بود برایش... نگاهش بین چهره ی رنگ پریده اش و جاده در گردش بود! بیمارستان خارج از شهر بود و جاده خطرناک!. رسول هر چه گفت بگذار او رانندگی کند، اما مگر یوسف دلش طاقت می آورد! گوشی مادرش زنگ خورد. خاله خانم بود که از دخترش شنیده بود، مادرش گفت که در مسیر بیمارستان هستند و خاله خواست اگر خبری شد به او هم بگویند! دل نگران شده بود. -یوسف مادر یه جا نگه دار حداقل یه آب قندی چیزی بدم بخوری... وضع خودت بهتر از ترانه نیست! یوسف مگر حرف گوش میداد! دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. -چی شد یهو؟ به منم بگین بفهمم! کسی چیزی گفته؟ نرگس اشاره کرد تا سکوت کند! در واقع یوسف کار بدی نکرده بود فقط زنش را بو*س*یده بود، زنی که شرعا حلالش بود، اما نمی خواست با یادآوری آن لحظه حال خراب پسرش را بدتر کند. 👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀🤵👰‍♀👰 👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀
یادش به شکلات درون کیفش افتاد، آن را بیرون کشید و به سمت جلو خم شد. -بیا مادر، نگه که نمیداری حداقل اینو بخور فشارت نیفته... جون منی که مادرتم نه نیار! قسم جانش را خورده بود مگر می توانست نه بگوید! خواست شکلات را بگیرد که از دستش رها شد، کمی برگشت تا پیدایش کند که همین برگشتنش سر پیچ به یکباره یا حسین پدرش را در آورد و جیغ مادرش و تا یوسف خواست سر برگرداند ضربه ای به گارد ریل و بعد از جاده به درون دره پرت شدن... فقط آخرین لحظه درست میان زمین و آسمان برای آخرین بار نگاهش به ترانه اش افتاد و بعد دیگر همه چیز با فرود آمدن ماشین، سیاه و تاریک شد! *** طلا برای بار دهم به عدد روی ترازو خیره شد! چه خبر بود! دو کیلو وزن اضافه کرده بود باز! دلش می‌خواست ترازوی دیجیتال  را بزند توی دیوار و خورد و خاکشیر کند! با حرص به لباس های روی تخت نگاه‌کردن، اندازه اش نبودند! در آینه به اندامش نگاهی انداخت، داشت از هیکل باربی اش بیرون می‌آمد و همه را از چشم امیر می دید! حالا که برای امیر او و هیکل اورجینالش اهمیتی نداشت چرا او باید مطابق نظر او پیش می رفت! به سمت تخت رفت و کاری که مدت ها پیش را باید انجام می‌داد را انجام داد. به یکی از دوستانش سپرد تا برایش داروی لاغری و آن کپسول های خارجی را جور کند. بچه به درک! اندامش مهمتر بود یا بچه ای که قرار بود دو روز دیگر به رویش بخندد! امیر که از سرکار برگشت، جلوی آینه داشت موهای رنگ شده اش را شانه می‌کرد، امیر طبق عادت همیشگی اش اولین کاری که می‌کرد سر زدن به طلا بود و دیدن قیافه ای که روز به روز برایش توپرتر و خواستنی تر می‌شد. 👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀🤵👰‍♀👰 👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀
خب در جریان باشید رمان عروس اجباری توی vip تموم شده😍😍 عزیزانی که می‌خوان رمان رو تا انتها بخونن میتونن با پرداخت ۳۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈 دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀 @taraneh7l کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
در جریان باشید توی vip هر دو داستان تمومه✅ تبلیغ نداریم اونجا✅ عاشقی ۵۰ عروس۳۰ هر دو با هم تخفیف میخوره ۷۰✅ و این قیمت فقط تا پایان ساله✅🙈 بعد از اون افزایش داریم🙈
هدایت شده از تبلیغات عاشقی ممنوع
هق هقش روی اعصابم بود از حرص نفس نفس میزدم اما صدای گریه هاش روی مخم میرفت، منه دیوونه عين يه جانى واقعی افتادم به جون این دختر بدبخت که بزور عقدش کرده بود نگام که به صورت خیسش افتاد همونجا یه چیزی ته دلم تکون خورد ، همه ی نفرتی که از خودشو پدرش داشتم یهو پر کشید با صدای ضعیفی نالید تروخدا رحم کن..🥺🙏 روی صندلی نشوندمش و برای اینکه ببینم چه بلایی سرش آوردم سعی کردم لباس عروس رو آزاد کنم ولی با چیزی که روی مچ پاهاش دیدم سرم سوت کشید اون یه...😱😱❤️‍🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/857276829Cbc06131f03 میخوای بدونی چه بلایی سر دختره بیچاره اومد برو اینجا بخون🙊🚫
هدایت شده از تبلیغات عاشقی ممنوع
مادرم یه پسرعمویی داشت بنام سعید،موقعی که کوچیک بودم هر وقت میومد خونه ما برام یه چیزی میخریدو منو توو بغلش می‌گرفت و نازم میکرد و می‌گفت ماشاءالله چه دختر خوشگلیه🥰 چند سالی از این قضیه گذشت و منم بزرگتر شدم حالا پایه نهم بودم تا یه روز از مدرسه داشتم برمیگشتم یه مرتبه آقا سعید با موتورش اومد گفت سارا سوار شو برسونمت.منم که کاملا بهش اعتماد داشتم سوار شدم که یه مرتبه دیدم رفت سمت خونه خودشون.! گفتم سعید آقا کجا داریم میریم؟ گفت سارا جان مامان بابات امروز ناهار اومدن خونه ما، اما تا وارد خونه شدم یه مرتبه سعید...😭😱🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/3279356058Cfda33c0c35 سرگذشت دردناکمو کامل نوشتم بیا بخون🥺❤️‍🔥
هدایت شده از تبلیغات عاشقی ممنوع
تو اتاق داشتم خودمو آرایش میکردم و به خودم می‌رسیدم،خوشحال بودم که بعد ۳سال این شوهر غیابی رو میخام ببینم که در باز شد و یه پسر ناشناس وارد شد😱 جیغ خفیفی کشیدم که به دیوار کوبیدم و جلوی دهنمو گرفت وگفت:تو کی هستی دیگه تو اتاق من چیکار داری؟با اخم نگاهش کردم شروع کردم به حرف زدن که چیزی از حرف هام نفهمید... کلافه گازی از دستش که روی دهنم بود گرفتم که دادی زد و‌ دستشو کشید عقب:چته وحشی _وحشی تویی یا من...اینجا اتاق منه نه تو با اخمای در هم نگاهش کردم که لب زد: _تا قبل رفتنم اینجا اتاق من بود،تو کی هستی؟... _عروس خانواده م تو کی هستی؟! با ابرو های بالا رفته نگاهم کرد و با شیطنت لب زد:شوهرت...سرش رو خم کرد که یهو... ❌😱🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/4191486495Cd7848c9260 🔥سرگذشت ازدواج غیابی من🔥
بعد از پنج سال زندگی متاهلی وقتی تموم فامیل حسرت از زندگی پر زرق و برق منو می خوردند یه شب نحس که کل زندگیمو عوض کرد از آگاهی زنگ زدن و خبر دادن شوهرم رو با یه زن دیگه توی پارتی دستگیر کردن... شوهری که پنج سال تموم توی اتاق جدا شبو صبح میکرد را با یک زن عجیب و غریب دستگیر کردن.. وقتی رفتم و اونا رو با اون وضع دیدم دنیا روی سرم خراب شد و شوهرم رازی را بهم گفت که بعد از شنیدنش دیگه حاضر نشدم باهاش زیر یک سقف سر کنم.. رازی که اگه خانواده اش از اون باخبر میشدند دیگه آبرویی براشون نمی موند...پس التماس کرد تا چیزی نگم و منم فقط یک شرط گذاشتم که مو بر تنش سیخ کرد... https://eitaa.com/joinchat/1354236934C98afc64f54
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا