عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_777 _میگن آدم ها عاشق میشن خوشگل تر میشن... حسین سیخ بعدی را ا
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_778
سفره را توی حیاط ویلا پهن کردند.
هوا به شدت خوب و حال خوب کن بود.مینو کمک آذر و سپهر سفره را پهن کرد.
شهربانو هم برنج را دم کرده بود که با زعفران آن را قاطی کرد و توی دیس کشید و توی سفره گذاشت.
همه سر سفره بودند جز ننه گلی و بهادر که روی ویلچر نشسته بودند.
آذر غذای ننه را به محمد حسین داد تا به او بدهد...
بعد برای بهادر هم کشید و به مینو داد تا به داد شکمش برسد.
مینو برخاست و به سمت بهادر رفت .
-میز بیارم برات؟
بهادر نفسی کشید.
-گشنه ام نیست...
مینو نگاهش کرد .
به خدا که دلخوری از او می بارید.
-منم گشنه ام نیست اما شهربانو قسمم داده ...
تو هم بخاطر من بخور...
بهادر به صندلی کنارش اشاره کرد.
-میشینی اینجا ؟ تنهایی نمی چسبه بهم...
مینو با نگاهی به سفره که دو سه متر آنطرف تر بود نفسی کشید و کنارش نشست.
بیشتر از خودش نگران رنگ پریدگی صورت بهادر بود.
قبلتر اصلا متوجه این موضوع نشده بود تا سپهر حرفش را پیش کشیده بود.
قیافه اش با روز نامزدی زمین تا آسمان فرق کرده بود..
بهادر ظرف غذا را از او گرفت و خودش یک قاشق پر ملات پر کرد و جلوی دهان مینو گرفت.
-بخورش...
مینو سرش را عقب برد و به سفره اشاره کرد
-زشته...
بهادر اخمی کرد و قاشق را توی ظرف انداخت.
خواست توی ویلا برگردد که مینو باشه ای تحویلش داد.
-باشه ... اینقدر یهو عصبی نشو...
یک قاشق را پر کرد و توی دهانش جا داد.
قاشق بعدی را هم جلوی دهان بهادر گرفت.
بهادر همانطور که خیره اش بود دهانش را باز کرد و غذایش را خورد.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
⛅️⛅️⛅️⛅️ ⛅️⛅️⛅️ ⛅️⛅️ ⛅️ #رمان_عشق_پنهانی #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_۱۴۲ بشکنی تحویلش داد. -آفرین... ت
⛅️⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️
⛅️
#رمان_عشق_پنهانی
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_۱۴۳
خودش هم خوب میدانست فراست کرمش گرفته که باز آنجا پیدا شده مگرنه میتوانست آن چند طرح را به طراحش بدهد تا برایش فکس کند!
در اتاق که باز شد، با خدایی گفت و دعا کرد همه چیز ختم به خیر شود.
تا پا در اتاق گذاشت لیلی مجبور شد از پشت میزش بیرون بیاید و به سمتش برود و با او دست بدهد.
چیزی که علنا جلوی چشم محسن بود و چون اتاقش روبه روی او بود این دست دادن مثل خار بود در چشمش!
لیلی نگاهش را که دید لب گزید و سریع در را پشت سر فراست بست و او را به نشستن روی مبل راحتی اش دعوت کرد.
فراست یقه ی کراواتش را نشانش داد.
-شُلِش میکنی برام؟ اذیتم میکنه!
به عادت همیشگی خواست مطابق میلش رفتار کند، همین که دستش را به سمتش دراز کرد گوشی اش رنگ خورد.
شک نداشت که محسن است!
عذرخواهی کرد و برخاست و به سراغ گوشی اش رفت که روی میز بود، اسمش را که دید نفس عمیقی کشید و رد تماس داد.
سریع پشت رد تماسش پیامی برایش فرستاد.
-میای تو اتاقم یا خودم تشریف بیارم اونور؟
"یا خدایی" گفت! باز دیوانگی اش عود کرده بود!
پیام بعدی دیگر تهدید بود.
-سی ثانیه وقت داری.. از الان شروع شد!
نفسش در سینه حبس شد و نگاهش به سمت فراست کشیده شد که مشتاقانه انتظارش را می کشید.
لب گزید و گوشی را درون دستش فشرد.
-شرمنده آقای فراست، من یه مشکلی پیش اومده سریع بر میگردم!
⛅️
⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️⛅️
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_778 سفره را توی حیاط ویلا پهن کردند. هوا به شدت خوب و حال خوب
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_779
نگاهش به انگشتان دست مینو بود .
-حلقه اتو دوست نداری ؟ اگه گمش کردی اشکال نداره بریم یکی دیگه بخریم..
مینو قاشق را توی ظرف گذاشت.
-نه ... گمش نکردم..توی وسایلامه...
بهادر پوزخندی تحویلش داد.
-توی وسایل های ته انباری ؟
سکوت مینو یعنی جوابش مثبت است.
بهادر دیگر کلافه شده بود ..
ظرف غذایش را پس زد و عقب گرد کرد و داخل ویلا شد.
مینو ظرف را روی صندلی اش گذاشت و به دنبالش وارد ویلا شد.
-بهادر..
بهادر سر جایش متوقف شد..
سرش را برگرداند و نگاهش کرد.
-بهادر و چی؟ من نباید بدونم دقیقا چته ؟چه گوهی خوردم که خودم نمی دونم ؟آره قبول دارم اون دو سال عین گاو بودم...ولی از وقتی از آلمان برگشتیم من از گل نازکتر بهت گفتم ؟ چیکار کردم که حقم بی محلی توهه؟
نه روزه دارم خود خوری میکنم..عذاب میکشم...که چه غلطی کردم....
دارم تموم این مدت رو زیر و رو میکنم اما چیزی پیدا نمیکنم...تو هم که کلا منو آدم نمی بینی که باهام حرف بزنی....
خب اگه مشکلت منم بهم بگو ...
مینو به سمتش رفت و جلویش ایستاد.
-تقصیر تو نیست...تقصیر خودمه...
بهادر پوزخندی تحویلش داد.
-یعنی چی؟
پشیمون شدی؟ آره مینو ؟
با کف دستش به دسته ی ویلچرش کوبید.
-نکنه بخاطر این کوفتیه ؟ شایدم فکر کردی بخوای بازیگر بشی من سد راهت میشم....
مینو دیگر صبرش سر آمد....
-نه نه نه....هیچ کدوم از اینا نیست...چقدر بگم چقدر به همه بگم ...درد من کلا یه چیز دیگه است...من...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
⛅️⛅️⛅️⛅️ ⛅️⛅️⛅️ ⛅️⛅️ ⛅️ #رمان_عشق_پنهانی #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_۱۴۳ خودش هم خوب میدانست فراست کر
⛅️⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️
⛅️
#رمان_عشق_پنهانی
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_۱۴۴
فراست به ساعت مچی اش نگاهی انداخت.
-ایرادی نداره لیلی، من همینجا منتظرت میمونم عزیز دل...
لبخند زورکی تحویلش داد و از افشار خواست تا برایش قهوه ببرد، خیالش که از بابت او راحت شدبه سمت اتاق محسن رفت... وارد اتاق که شد جای خالی اش را که دید جا خورد، تا خواست برگردد در اتاق بسته شد و در ميان بهت و تعجب او محسن در را قفل کرد و کلیدش را برداشت و خیلی ریلکس بی آنکه حرفی بزند یا کاری بکند سر جایش برگشت و خودش را با کار سرگرم کرد!
چشمانش از حدقه بیرون زده بود و فکش به زمین چسبیده بود!
با بهت به در بسته اشاره کرد!
-الان این یعنی چی؟
محسن دستانش روی کیبورد حرکت میکرد و مشغول تایپ بود.
-یعنی همین که دیدی، هر وقت اون مردک گورش رو از شرکت گم کرد و رفت به درک، تو هم میتونی بری!
از کله اش گدازه بیرون میزد!
-کلید رو بده من تا سگ نشدم!
نوچی تحویلش دا و حتی سرش را از روی مانیتور بلند نکرد.
-محسن الان اصلا وقت مسخره بازی نیست، فراست یکی از بهترینه... من تا اینجا اومدم خیلیشو مدیون اونم...
-مرتیکه بی ناموس میخوام صدسال سیاه بهش مدیون نباشی... هرچی آدم مزخرف رو از خودت دور کنی به نفع خودته...
-محسن بده تا هوار نکشیدم همه بریزن اینجا!
بیخیال شانه ای بالا انداخت.
-جون مادرت بده من...
نگاه از مانیتور گرفت و به او چشم دوخت.
-اینقدر مشتاقی که جلوی چشمش، يه عروسک برای گندکاریش باشی؟
سکوت لیلی عصبی ترش کرد.
⛅️
⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️⛅️
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_779 نگاهش به انگشتان دست مینو بود . -حلقه اتو دوست نداری ؟ اگه
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_780
-تو چی؟
مینو بغضش گرفت و روی دو پا فرود آمد ...
-عذاب وجدان گرفتم...
بهادر ماتشم برده بود...
-عذاب وجدان چی؟ کی؟
مینو بالاخره بغضش شکست....
اشکش در آمد...
-همش خواب ... میبینم خودکشی کرده...همش میترسم زنگ بزنن بگن مرده...
بهادر ماتش برده بود...
-کی؟چی؟
مینو همین طور که عین ابر بهار اشک میریخت فینی کرد و به زمین خیره شد.
-حس میکنم بهش خیانت کردم... وقتی هیچکس نبود اون بود...حالمو خوب کرد..منو فرستاد پیش یه روانپزشک....برام کار جور کرد...مشوقم بود ...کلی کادو برام خرید... حلقه خرید...
من ....من واقعا نمی دونم چیکار کنم...
به خدا اگه بلایی سر خودش بیاره من چیکار کنم...
بهادر فقط با دهان باز نگاهش میکرد...
هنگ کرده بود.
به جان کندنی گفت
-اینا رو با کی بودی ؟
مینو چانه اش لرزید.
-آرمین..
بعد هم عین ابر بهار اشک ریخت.
بهادر کلا خشکش زد.
عصبی دستی به صورتش کشید.
خم شد و شانه ی مینو را گرفت.
-پاشو ...زمین کثیفه...
مینو محل نداد .
-من گوه خوردم مینو .. اینقدر گریه نکن
من تحمل گریه ی تو رو دارم ؟
مینو فینی کشید و از روی زمین برخاست.
بهادر با دست لباس مینو را تکاند.
-یه لیوان آب برات میارم...روی مبل بشین میام...
مینو سرش را به نشانه ی نه تکان داد.
-خودم میرم میخورم...
بعد هم بلافاصله به سمت آشپزخانه رفت.
تا مینو رفت نگاه بهادر به سپهر افتاد که به چهار چوب در سالن تکیه زده بود و با تأسف نگاهش میکرد .
دستش را هم به نشانه ی خاک بر سرت نشانش داد و از سالن ویلا بیرون رفت.
*
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
⛅️⛅️⛅️⛅️ ⛅️⛅️⛅️ ⛅️⛅️ ⛅️ #رمان_عشق_پنهانی #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_۱۴۴ فراست به ساعت مچی اش نگاهی اند
⛅️⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️
⛅️
#رمان_عشق_پنهانی
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_۱۴۵
برخاست و یه سمتش قدم برداشت و کلید را کف دستش گذاشت.
-بفرما برو، ولی پاتو از این اتاق بذاری بیرون نه من نه تو...
چرا به یکباره نفسش رفت!
مکث کرده بود که چه بشود! مگر نه دوست داشت محسن از زندگی اش بیرون برود! مگرنه بهترین راه بود!
نفس عمیقی کشید.
-نه که خیلی عاشق سینه چاکتم!
این را فقط در زبانش گفت، وگرنه حرف دلش چیز دیگری بود!
برگشت و محسن خدا خدا میکرد از خر شیطان پایین بیاید و اتاقش را ترک نکند.
اما در را که باز کرد و خواست برود یک لحظه عنان از کف داد و دستش را گرفت و به سمتش کشید و چون لیلی یک درصد هم گمان چنین حرکتی را نداشت در آغوشش اسیر شد!
بی حرف و بی صحبت!
هر دو فقط نفس می کشیدند، لیلی اینقدر شوک زده بود که اصلا نمی توانست فکر کند کار درست چیست و چه باید بکند.
محسن او را به دیوار چسباند و آغوشش را محکمتر کرد...
شال افتاده روی شانه اش و نف°°°س های گرم محسن نه گرد°°°ن°°°°ش را، قلبش را داشت به آتش میکشید.
خودش چیزی نمیگفت ولی آغوش°°ش التماس میکرد که نرود!
تا کنون هیچ حسی را اینطور خالصانه نداشته بود، تا کنون هیچ آغوشی اینقدر دست و پایش را شل نمیکرد!
دستهایش هرز نمی رفت ما انگار تمام زنانگی اش را به تملک خودش در آورده بود!
اگر آن گوشی لعنتی لیلی زنگ نمیخورد، هر دو بی آنکه بدانند چقدر زمان گذشته در آن حالت می ماندند!
لیلی با فشار انگشتانش آرام او را از خودش جدا کرد و به صفحه گوشی خیره شد!
فراست بود که در دفترش چشم انتظارش نشسته بود، چقدر دلش میخواست رد تماسش را بزند و باز درون آن خلسه شیرین فرو برود، ولی نگاهش که به حلقه اش افتاد ناخواسته خودش را عقب کشید و بی آنکه به چشمان تب دار محسن نگاهی بیندازد همانطور سر به زیر از اتاقش بیرون رفت!
دست و دلش هنوز می لرزید و وجودش گر گرفته بود، این آغ°°وش اولین چیزی بود که تمام زندگی اش با نهایت دلچسبی نصیبش شده بود.
⛅️
⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️⛅️
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
⛅️⛅️⛅️⛅️ ⛅️⛅️⛅️ ⛅️⛅️ ⛅️ #رمان_عشق_پنهانی #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_۱۴۵ برخاست و یه سمتش قدم برداشت و
⛅️⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️
⛅️
#رمان_عشق_پنهانی
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_۱۴۶
اصلا انگار غرق شده باشد و دوست نداشت شنا کند و خودش را نجات دهد!
-لیلی... چی شد؟ مشکلت حل شد؟ چرا گیج میزنی؟
لیلی ناخواسته به جای آن مبل کذایی پشت میزش کشیده شد و تا خواست بنشیند صدای باز و بسته شدن در اتاق محسن به گوشش خورد و پشت بند آن به افشار گفت برایش مرخصی ساعتی رد کند و از شرکت خارج شد!
لعنتی لعنتی لعنتی! چه کرده بود با خودشان!
اصلا نفهمید فراست چه می گوید و برای اولین بار از پشت میزش هم جُم نخورد! هر چه فراست خواست کرم بریزد با بهانه ای مانعش میشد و نتیجه این شد که با دلی ناکام از بودن با لیلی، از شرکتش بیرون آمد.
فراست رفت اما محسن بر نگشت!. هر چه تا شب انتظارش را کشید فایده نداشت!
قلبش به تپش افتاده بود و استرس کل وجودش را گرفته بود اما با این احوال کاری از او بر نمی آمد.
*
نه تنها آن روز دیگر به شرکت برنگشت، بلکه نوبت شبانه اش را هم نیامد!
لیلی بعد از دو ماه، دیگر عادت کرده بود به حضور یک شب در میانش... ولی هر چه به آن ساعت لعنتی نگاه کرد، خبری از مرد خانه نشد... نگاهش که به دمپایی اش می افتاد و بدرقه کردن هایش، دلش چنگ میزد و چیزی ته گلویش آزارش میداد!
اما مگر خودش نمی خواست محسن را از خودش دور کند، پس این حال مزخرفش این وسط چه میگفت دیگر!
روز بعد با اینکه سعی میکرد خودش را بی تفاوت نشان دهد، اما تمام حواسش به محسن بود، صدبار پیام روز قبلش را خواند و صدبار خودش را نفرین کرد، طعم آغوش مردانه اش بدجور مستش کرده بود و این چیزی بود که نمی توانست انکار کند!
اما خب، بالاخره که باید یک روز همه چیز بینشان ختم به خیر میشد دیگر، گيرم این وسط وجهه لیلی خراب شده بود، حداقل به خواسته اش رسیده بود!
ولی خب نمی خواست اینطور با دلخوری همه چیز تمام شود.
با دو دستش صورتش را پوشانده بود و مانده بود چه غلطی بکند، اینقدر حالش گرفته بود که حتی غذای افشار هم دیگر مثل قبل به او نمی چسبید!
⛅️
⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️⛅️
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_780 -تو چی؟ مینو بغضش گرفت و روی دو پا فرود آمد ... -عذاب وجدا
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_781
باز با کابوس از خواب پرید.. صورتش خیس از عرق بود..سرش را از روی بالشت بلند کرد ...
یادش نمی آمد کی توی اتاق آمده بود...
کنارش را نگاه کرد..بهادر نبود
زیر دلش یکهو خالی شد.
کابوسش اینبار در مورد بهادر بود...
پتو را کنار زد و از تخت پایین رفت...
پا برهنه دنبال بهادر گشت.
شب بود ...
همه غرق در خواب ..
خبری از پسرها نبود...
به دنبال بهادر خانه را گشت..
آنها و شهربانو طبقه ی پایین بودند و بقیه طبقه ی بالا تر ...
اتاق آشپزخانه...
حمام دستشویی..همه جا را گشت..
دلهره کل وجودش را گرفت.
از ویلا خارج شد و توی حیاط به دنبالش گشت...
نبود...
شب مهتابی به او اجازه میداد اطرافش را بهتر ببیند...
بهادر را صدا کرد...
نبود که نبود...
همانطور که سرش را می چرخاند و در ساحل قدم بر میداشت نگاهش ناگهانی به ویلچر کنار آب افتاد..
با دو خودش را به ویلچر رساند...
ویلچر بهادر بود...
تمام تنش را لرز برداشت...
به دریا نگاه انداخت..
تمام حرف هایش جلوی چشمش آمد...
آن لحظه فقط یه چیز توی ذهنش آمد.
نکند بخاطر حرف ها و بی محلی هایش بلایی سر خودش آورده باشد...
بی آنکه دست خودش باشد ویلچر را رها کرد و به سمت دریا کشیده شد..
آب سرد که به پایش خورد لرزشش را بیشتر کرد.
قدم بعدی را محکمتر برداشت و بی آنکه مکث کند به سمت دریا روانه شد و همینطور که بهادر را صدا میکرد اشک می ریخت و بیشتر در آب فرو میرفت.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
⛅️⛅️⛅️⛅️ ⛅️⛅️⛅️ ⛅️⛅️ ⛅️ #رمان_عشق_پنهانی #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_۱۴۶ اصلا انگار غرق شده باشد و دوس
⛅️⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️
⛅️
#رمان_عشق_پنهانی
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_۱۴۷
یک روز دو روزو سه روز این حالت افتضاح به ده روز کشیده شده بود، ده روزی که حتی لوکی هم دلتنگ محسن شده بود چه رسد به لیلی!
بدتر از همه کم محلی هایش بود!
این را دیگر نمی توانست تحمل کند وقتی او را می دید و وانمود میکرد که نمی بیند!
دقیقا روز دهم... در اتاقش با تقه ای به صدا در آمد و در میان بهت و تعجب لیلی محسن با برگه ای در دست وارد اتاقش شد.
برای لحظه ای خودش ا گم کرد، اما این مرد باز هم قصد کوتاه آمدن نداشت، برگه را که روی میزش گذاشت گمان کرد که استعفا نامه است، این دیگر زیاده روی بود، اصلا خودش به درک، شرکتش چه میشد!
-اومدم مرخصی بگیرم... دو روزه!
نفس راحتی کشید، باز جای شکرش باقی بود!
برگه را امضا کرد و به سمتش گرفت.
-خوش بگذره!
-
بدون ما همیشه به شما بیشتر خوش می گذره!
این را گفت و رفت، لیلی لب گزید، دلخور بود از دستش... کاش لااقل نگاهش میکرد!
*
*
جای خالی محسن بیشتر عذابش میداد ، لااقل آن روزها هر از گاهی وقتی برای کاری این اتاق و آن اتاق میشد دلخوش بود او را میبیند اما حالا از همان هم محروم شده بود!
نفسش را صدا دار بیرون داد و به ظرف غذای افشار نگاهکرد.
-چند روزه حالتون یه جوریه خانم، از کسی یا چیزی ناراحتین؟
⛅️
⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️⛅️
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_781 باز با کابوس از خواب پرید.. صورتش خیس از عرق بود..سرش را ا
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_782
تمام تنش در آب فرو رفته بود ...
شنا کردن بلد نبود و فقط دست و پا میزد...
زندگی اش از اولین روزی که یادش می آمد تا آن حرف هایی که به بهادر زده بود از جلوی چشمش رژه می رفت.
دیگر توان دست و پا زدنش را از دست داد و لحظه ای که میخواست در خلا فرو برود دستی مردانه دور کمرش را گرفت و او را با شدت تمام به بالا کشید و سرش را از توی آب بیرون آورد...
فرهاد که رفته بود سیگار بخرد و دیر موقع برگشته بود ...لب دریا مشغول کشیدن سیگار بود از دور مینو را دیده بود دقیقاً قبل از اینکه تمام تنش توی آب فرو برود و با سرعت به سمتش دویده بود...
فرشته ی نجاتش شد و او را به سمت ساحل کشید..
تن بی حرکتش او را ترسانده بود...
هر که که صدایش می زد فایده ای نداشت ...
دستش را روی قفسه ی سینه اش گفت کرد و محکم فشار داد ..
با صدا زدن سپهر و بهادر پشت سرش برگشت...
نگاهشان به ناگاه به مینو و جسم بی جانش افتاد...
صداها در گوشش اکو میشد...
شلوغ و پر هر ج و مرج بود...
چیزی گرم مثل پتو دورش را احاطه کرد..
به اغوشی که او را محکم گرفته بود بیشتر چسبید.
اما بدنش توان حرکت و حتی حرف زدن را نداشت...
*
چشم که باز کرد سرش را بالا گرفت.
نگاهش به سرم بالای سرش افتاد.
سرش را چرخاند...
سپهر روی صندلی سر به زیر و غرق در فکر بود...
دستش را دراز کرد و بازویش را لمس کرد ...
سریع از جا پرید.
مینو را که با چشم های باز دید نفس راحتی کشید.
_کشتیمون دختر ...چه کاری بود آخه...
آب دهانش را به زور قورت داد.
_بهادر کجاست ؟
سپهر خیره نگاهش کرد.
_والا تو رو که تو اون وضع دید مرد..
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
⛅️⛅️⛅️⛅️ ⛅️⛅️⛅️ ⛅️⛅️ ⛅️ #رمان_عشق_پنهانی #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_۱۴۷ یک روز دو روزو سه روز این حال
⛅️⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️
⛅️
#رمان_عشق_پنهانی
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_۱۴۸
قاشقش را در ظرف به بازی گرفت.
-نه فقط حوصله ام سر رفته...
-خانم ميگما، ما فردا شب میریم باغ یکی از فامیل هامون... میخواین شما هم بیاین!
نفسش را صدا دار بیرون فرستاد.
بعد از عمری دلش یک تفریح میخواست ولی نمی خواست با حضورش کسی را معذب کند.
اما افشار انگار دست بردار نبود، چرا که در صورتش هم میخواند بی میل نیست... اینقدر اصرار کرد که در آخر لیلی که بیشتر هم از خدایش بود قبول کرد، حداقل اینطور می توانست مادر او را ببیند و تشکری تحویلش دهد بابت این همه غذای خوشمزه اش!
*
به باغ با صفای جلوی رویش نگاهی انداخت، با تمام آن باغ های لعنتی اعیانی فرق میکرد!
باغی که هنوز بوی گل دیوار چین هایش با چند قطره آب جان می ریخت به نفس آدمی!.
از ماشین که پیاده شد با ذوق به درخت مرکبات چشم دوخت... به بوته های گل سرتاسری باغ!
همه چیز این باغ حس خوب زندگی میداد، مخصوصا آن خانه ی ساده در میانه باغ!
ماشین پدر افشار که 405 خاکستری رنگی بود جلوی آن ها متوقف شد.
لیلی با لبخند و تشکر به سراغشان رفت.
پدرش مرد میانسالی بود با لبخندی که از روی لبش کنار نمی رفت و مادرش یک زن چادری با رویی به خنده باز شده که تا او را دید گل از گلش شکفت و حسابی تحویلش گرفت.
لیلی این خانواده های معمولی با چنین صفا و محبتی را دوست نداشت، آنها را می پرستید و در تمام زندگی اش حسرت این زندگی را داشت.
چقدر تحویلش گرفتند، چقدر هوایش را داشتند!
اصلا هیچ فرقی میان دخترشان و اویی که اولین بار بود پا در جمع خانوادگی اشان می گذاشتند نبود انگار!
عصر رسیده بودند، مادرش شام را درست کرده بود و آورده بود، مشتاق بود برادرش را هم ببیند اما درس داشته بود و مجبور بود برای کنکور در خانه بماند و بکوب درس بخواند.
⛅️
⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️
⛅️
#رمان_عشق_پنهانی
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_۱۴۹
لیلی فکرش را هم نمیکرد برادری که افشار اینقدر از او تعریف میکند از خودش هم کوچکتر باشد!
بساط شام را توی ایوان پهن کردند...
لیلی به کمک افشار سفره را پهن کرد و تا سر سفره نشستند لیلی کادوهایی که برای هر کدام خریده بود تقدیمشان کرد.
کلا دست به هدیه دادن خوبی داشت و برای خرج کردن هیچ محدودیتی قائل نبود...
هر چه که آنها نمی خواستند قبول کنند لیلی از غذای مادر تشکر کرد و گفت که هیچ وقت در زندگی اش چیزی به او آنقدر نچسبیده، البته اگر آن آغوش را فاکتور می گرفت.
به آتش روشن خیره بود، دمنوشش را مزه کرد و آرام نوشید.
پدر و مادر افشار خستگی را بهانه کردند و رفتند برای خواب تا دخترشان با لیلی راحت باشد.
به افشار نگاه کرد، بیچاره از خستگی به زور چشمانش را باز نگه داشته بود، کل مسیر طولانی را همراهش بود و چشم روی هم نگذاشته بود و اینقدر حرف زده بود تا لیلی هم خوابش نبرد.
دستی به شانه اش گذاشت.
-برو بخواب، منم ده دقیقه ی دیگه میرم بخوابم...
از خدا خواسته از جا برخواست.
-شرمنده چشمام نمی دونم چه مرگشونه همش بسته میشه... دوست دارم تا صبح بیدار باشما، اما نمی دونم چرا نمیشه!
لبخند تحویلش داد.
-برو دخترجون.. خوب بخوابی...
خمیازه ای کشید و دست جلوی دهانش گرفت.
-چیزی لازم داشتین صدام بزنید، جاتون رو انداختم تو اتاق آخری... من پیش مامان و بابا میخوابم... شب بخیر..
تشکری تحویلش داد و به سمت آتش روشن چرخید.
گوشی اش را روشن کرد ، به صفحه چتش با محسن نگاه کرد.
⛅️
⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️
⛅️⛅️⛅️⛅️