May 11
May 11
به بهانه شروع سی و سه سالگی ام سه روز است سر ضبط یک کلیپ تولدم! امشب راس ساعت دوازده قرار بود منتشر بشود. اینجا و توی صفحه اینستاگرامم.
ولی حالا همه چیز عوض شد . یعنی از وقتی بیمارستان شهر تو بمباران شد، همه چیز عوض شد . من، حالم و حتی شکل تولدم . انگار حالا هیچ چیزی سر جایش نیست . مثل بچه ای که تا چند ساعت قبل روی تخت بیمارستان نفس میکشید و مادرش کنارش بود! و یا مثل مادری که روی تخت بیمارستان و پسر کوچکش که فقط یک لنگه دمپایی پوشیده بود و یک پای دیگرش برهنه، کنارش ایستاده بود و دست هایش را سخت به میله ی آهنی تخت چنگ زده بود.
آنجا خیلی ها برای آرزوهایشان هنوز نفس میکشیدند و چشم هایشان باز بود . برای تخت بغل دستی شان دعای سلامتی میکردند ولی نمیدانستند همه شان با هم شهید میشوند و تمام سقف بیمارستان با بمب، یک جا روی تمام زندگی شان، آوار میشود . آن همه شهید ، آن همه مجروح ، به زبان هم زیاد است ، چه برسد به اینکه تو لحظه به لحظه زندگی اش کنی .
من مادرم . وقتی تصویر مادرانی را میبینم که بچه هایشان را برای آخرین بار در آغوش میکشند ، میمیرم و میمیرم . انگار بین اذان و تلقین روزهای زیادی نیست.
راهمان از هم خیلی دور است ولی قلب من برای تو میتپد. دعا میکنم خیلی زود دوباره لبخند بزنی و بتوانی زیر یک سقف کنار خانواده ات زندگی کنی .
روز تولدی که تصویر گریه های تو باشد، بر من مبارک نیست ای کودک فلسطینی ،
......
#غزه#فلسطین
May 11
May 11
این چیه کشیدی مامان ؟
عطرا: یه بچه ای مرده، روی تخت خوابیده دارن میبرنش خاکش کنن
اینا چیه پس؟!
عطرا: اینا بمب کشیدم. اون بمب که خورد تو حیاط بیمارستان ، بچه ها داشتن عمو زنجیر باف بازی میکردن، این همون بمبه است
......
اطهر: مامان امروز خانم معلم و بچه ها برام دست زدن . چون من چند تا دختر فلسطینی کشیدم که خوشحالن.
خوشحال چرا؟
اطهر: چون من اون روز با مامان جون رفتم تو خیابون، خیلی مردم هم اومده بودن، دعا کردیم که خونه شون و دیگه کسی خراب نکنه. خوب دیگه خوشحال میشن اینجوری . تازه چمن و گل هم کشیدم که شهرشون سبز و قشنگ باشه .
.......
عطرا پیش دبستانی و اطهر دوم دبستانه. با دیدن این نقاشی پیش خودم فکر کردم دو تا دخترای من، روزی فقط یک ساعت، که من اخبار رو میبینم، این تصاویر رو از تلویزیون میبینن و چقدر توی ذهنشون نقش بسته ، ولی بچه هایی که لحظه به لحظه این تصاویر رو اونجا دارن زندگیش میکنن، چه حالی دارن؟!!!
.......
برای منِ مادر خیلی سخته تصور یه همچین چیزی ، ،،،
دعا میکنم به حق دلای پاک و معصوم بچه های غزه ، هر چی زودتر رنگ پیروزی بپاشه روی تمام کشورشون .
این روزا بیشتر میفهمم تو من و اصلا قبول نداری ! بیشتر میفهمم تو اصلا من و هیچ جوره نمیپذیری!
راستش این روزا من بیشتر از هر روز دیگه، خودم و قبول دارم و بیشتر از قبل دوست دارم.
پس اصلا برام مهم نیست تو در مورد من چی و چه جوری فکر میکنی !
......
هر جایی از زندگیِ تو، نگاه میکنم من یا نقطه ی امنِ زندگیت بودم یا نقطه یِ مثبتش، من تکه تکه شدم تا تو کامل شی! ولی کسی نبود تکه های من و جمع کنه و انگ های خورده شیشه به من چسبوندن!.
.......
من راه های سختی رو رفتم، سنگ های زیادی رو جلوی پام انداختن ، ولی من از این سنگا، تپه ساختم و زودتر به مسیرم رسیدم .
......
خواستم بگم تو هر جوری من و قبول نداشته باشی من همه جوره خودم و قبول دارم . و مهم اینه!
......
این روزا رو یادم میمونه و درسته سکوت کردم ، اما یه روزی میرسم به جایی که تو حسرتش و بخوری .
......
دهم آبان ۴۰۲