#روایت_خاطرات
چند سال قبل از شهادت ایشان دیدم
اسم و فامیلش نمی دونستم
در بیمارستان آیت الله طالقانی آبادان هر وقت ایشان میدم خیلی محترمانه و با ادب با مردم رفتار میکرد
با دیگران فرق میکرد نوع نشستن روی صندلی ورودی بخش های بیمارستان نوع رفتارش خاص بود تا الان در ذهنم هست
بیاد ندارم در اون موقع با کسی درگیر شده باشه با اینکه محل ورودی بخش ها جای پر تنشی است
بعد از شهادتش شناختمش این همون آقای پلیس است #شهید_مهدی_آزمون
#راوی_مهدی_حرمانی
___ #شهدایگمنامآبادان
╰┈➤ https://eitaa.com/abadansamen
#روایت_خاطرات
صبح روز دوم مهر ۵۹رسید، منزل ما سده بود و صبح زود با صدای نماز خواندن بی بی، همون مادر بزرگم از خواب بیدار شدم مقداری صبحانه خوردم و به طرف منزل مهران، بوارده جنوبی حرکت کردم.
آسمان بشدت سیاه شده بود و دود سوختن مخازن پالایشگاه همه جا را فرا گرفته بود گنجشکها سیاه شده بودن، ساعت حدوا ۸ صبح بود که به درب آموزش و پرورش رسیدم میخواستم از روی پل باریکی که بر روی لوله های انتقال نفت بود عبور کنم اول پل رسیدم دیدم تردد در آموزش و پرورش زیاد بود و چند نفر نزدیک پل باریک اول پل ایستادن ۵ نفری بودن و به سمت مخازن تانکفارم بوارده اشاره میکردن، دوتا از مخازن دقایقی بود که گلوله توپ به آنها اصابت کرده بود و میسوختن و دود سیاه بلند شده بود.
من هم که هیجان زده شده بودم کنار آنها ایستادم و به مخازنی که میسوختن نگاه میکردم، ناگهان صدای بسیار وحشتناکی از بالای سرم عبور کرد من دیگه چیزی نفهمیدم لحظه ای گذشت چشمم را باز کردم چیزی نمیدیدم فقط سیاهی بود نمیتونستم تکون بخورم هیچ دردی نداشتم فقط متوجه شده بودم که چه اتفاقی افتاده ، صدای آدمها می آمد داد میزدن بیا بیا اینجا چند نفر هستن یکی دیگه میگفت آمبولانس خبر کنید یادم هست در همان حالی که بودم و جایی را نمیدیدم گفتم خدایا چشمم را نگیر، ولی دست و پام قطع بشه مشکلی نیست.
دوباره از هوش رفتم وقتی هوش اومدم درد شدیدی در سرم احساس کردم داشتن سرم را بخیه میزدن دیگه چیزی نفهمیدم بی هوش شدم، تا اینکه هوش اومدم دیدم چشمم باز شده و اطرافم را میدیدم درد زیادی داشتم، توی کلاس مدرسه خوابیده بودیم پای راستم تا بالای ران زیر شکم توی گچ بود و سر و صورتم باند پیچی شده بود و بدنم از حرارت تب بالا میسوخت و تشنه بودم. داشتم مرگ را میدیدم تب شدیدی داشتم، داد زدم پرستار ترا خدا آب بیار تشنه هستم، یک خانم اومد و مقداری آب روی لبم ریخت و مقداری روی بدنم گفت نباید آب بخوری، چند ساعت تحمل کن.
اونجا کلاسهای مدرسه دولو پشت شیرو خورشید بود چون توی بیمارستان جا نبود ما را آوردن اینجا و کنارم ۴ نفر بودن ، چند روز گذشت حدوا ۳ روز شده بود و کسی از من خبری نداشت تا اینکه یک نفر که اسم ما را مینوشت فامیلم را که گفتم دوست پسر عموهام در اومد و گفت کسی خبر داره اینجا هستی گفتم خیر.
چند ساعت بعد مادر و دایی کوچکم اومدن، مادرم جیغ و فریاد زنون اومد، ساعتی نگذشته بود که صدای بمباران اومد، شیشه های مدرسه شکست و همه جا را خاک فرا گرفت. همون موقع منازل کارون سر چهار راه شیروخورشید را بمباران کردن و تعدای از مردم شهید شدن.
از طرف بیمارستان گفتن هر مجروحی خانواده اش هستن مجروحش را ببرن و گرنه ما همه مجروها را به دارخوین میبریم.
پدرم اومد و با داییم، من را توی ژیان پدرم گذاشتن و به منزل دایی که سده بیست متری لین ۱۶ بودن رفتیم.
جنگ داشت شدت میگرفت، توی کوچه کنار دیوار همسایه قالی کوچکی انداختن و برایم پتو آوردن پهن کردن و من خوابیدم ولی از تب بالا و درد پاهام و سرم آروم و قرار نداشتم مرتب صدای هواپیما و بمباران و شلیک توپ و کاتیوشا می آمد هنوز برق بود ولی توی خونه میگفتن نخوابید بیرون باشید.
راوی : علیرضا فروزان
_______ #شهدایگمنامآبادان
╰┈➤ https://eitaa.com/abadansamen