گفتم که با فراق مدارا کنم نشد
یک روز را بدون تو فردا کنم نشد
در شعر شاعران همه گشتم که مصرعى
در شأن چشمهاى تو پیدا کنم نشد
گفتند عاشقِ که شدى؟ گریهام گرفت
میخواستم بخندم و حاشا کنم نشد
بیزارم از رقیب که تا آمدم تو را-
از دور چند لحظه تماشا کنم نشد
شاعر شدم که با قلمِ ساحرانهام
در قاب شعر عشق تو را جا کنم نشد!
#سجاد_سامانی
دلم شبیه درخت، آن چنان پر از مهر است
که سایه از سر هیزمشکن نمیگیرم...!
#سجاد_سامانی
گفتم فراق را به صبوری دوا کنم
صبرم زیاد نیست، چرا ادعا کنم؟
بوسیدمش ز دور و چنین مستم از غرور
گر بوسه بر لبش بگذارم چهها کنم؟
گفتم به قول خویش وفا کن، جواب داد
کی قول دادهام که بخواهم وفا کنم؟
بیم فراق دارم و باید به شوق وصل
شب تا سحر نماز بخوانم، دعا کنم...
اشکی نماندهاست که جاری کنم ز چشم
جانی نماندهاست که دیگر فدا کنم
ای عشق، من که عقل خود از دست دادهام،
دیوانهام مگر که تو را هم رها کنم؟
زاهد به ذوق آمده از شعر من ولی
ننگا به من که ذوقی از این مرحبا کنم
#سجاد_سامانی
ای رفتگان، حقیقت دنیای ما چه بود؟
ای تازه باخبر شدگان، ماجرا چه بود؟
در رنج زیستیم و بلا را گریستیم
رنج از برای چیست؟ مراد از بلا چه بود؟
گر با دعای خود به جهان پا گذاشتم
در حیرتم که فلسفهٔ آن دعا چه بود؟
دل بردی از جهان و نپرسیدی از خودت
راهی که میرسید به قلب خدا چه بود؟
اقرار میکنم به گناه و بعید نیست
منکر شود خدا و بگوید کجا؟ چه بود؟
#سجاد_سامانی
ماهی تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت
برکهای کوچک به من میداد، دریا پیشکش!
#سجاد_سامانی
مرا اگر به جهنم بیفکنی ای دوست
هنوز نعره برآرم که دوستت دارم ...
#سجاد_سامانی
آه اگر دوران شیرین وفا خواهد گذشت
روزهای همنشینیهای ما خواهد گذشت
بعد من تنها نخواهی ماند، اما بعد تو
بر من تنها نمیدانی چهها خواهد گذشت...
عاشقانِ تازهات اهل کدام آبادیاند؟
عطر گیسوی تو این بار از کجا خواهد گذشت؟
تاب دورافتادنم از تاب گیسوی تو نیست
کی دل آشفته از موی رها خواهد گذشت؟
ای دعای عاشقان پشت و پناهت! بازگرد
بی تو کار دوستداران از دعا خواهد گذشت...
#سجاد_سامانی
گفت در چشمان من غرق تماشایی چقدر
گفتم آری، خود نمیدانی که زیبایی چقدر!
در میان دوستداران تا غریبم دید گفت:
دورهگرد آشنا! دور و بر مایی چقدر!
ای دل عاشق که پای انتظارش سوختی
هیچکس در انتظارت نیست، تنهایی چقدر
عاشقی از داغ غیرت مُرد و با خونش نوشت
دل نمیبندی ولی محبوب دلهایی چقدر
آتش دوری مرا سوزاند، ای روز وصال
بیش از این طاقت ندارم، دیر میآیی چقدر...
#سجاد_سامانی
عطـرِ موهـایت قـرار از شهـر مـیگیـرد بگو
دل ربودن را کدام عطار یادت داده است؟
#سجاد_سامانی
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
عطـرِ موهـایت قـرار از شهـر مـیگیـرد بگو دل ربودن را کدام عطار یادت داده است؟ #سجاد_سامانی
سرد بودن با مرا دیوار یادت داده است
نارفیق بیمروّت، کار یادت داده است
توبهات از روزهایم عشقبازی را گرفت
آه از آن زاهد که استغفار یادت داده است
دوستت دارم ولی با دوستانت دشمنی
گردش دنیا فقط آزار یادت داده است
عطر موهایت قرار از شهر می گیرد بگو
دل ربودن را کدام عطار یادت داده است؟
عهد با من بستی و از یاد بردی، روزگار
از وفاداری همین مقدار یادت داده است.
#سجاد_سامانی
کاری که با من کرد دنیا، داستان دارد
شرحش نخواهم داد، اما داستان دارد
مهتاب من! هنگام دیدار تو فهمیدم
دیوانهبازیهای دریا داستان دارد!
عاشقشدن تنها به پیراهندریدن نیست
دلدادگیهای زلیخا داستان دارد
مستی که در شهر خبرچینان تو را بوسید
امروز آسوده است، فردا داستان دارد!
عشقی که پنهان بود، در دنیا زبانزد شد
هر قصهگویی دیگر از ما داستان دارد
#سجاد_سامانی
با دل آزردهام
چیزی نمیگویی ولی
از دل آزردن که
حرفی میشود آمادهای..
باز بر دوری صبوری میڪنم
اما مگیر
امتحان تازهای
از امتحان پس دادهای ...!!
#سجاد_سامانی