هدایت شده از عمار
mehdirasuli3.mp3
669.4K
لورفتن عملیات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
هدایت شده از عمار
امشب به سما دُرِّ هما میریزد
چون برگ خزان گناه ماه میریزد
از یمن ولادت امام هادی
رحمت ز حریم کبریا میریزد
🌸میلاد امام هادی (ع) مبارک باد🌸
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و پنجم» بخش دوم
تا چشمش به من خورد، دید که من دارم سیاه میشم و تموم میکنم، دسپاچه شد و اومد طرفم که مثلا نجاتم بده! ولی میدونستم که اگه دست منو بکشه و مثلا بخواد نجاتم بده، زودتر تموم میکنم و حتی به احتمال قطعی و قوی، گردنم زودتر از مرگم خورد میشه! چون فشار از هر دو طرف روی گردنم میفتاد : هم از طرف عمار و هم از طرف اون بی پدر!
تمام زورمو جمع کردم توی لبم و به زور تکونش دادم و به عمار فهموندم: دهنش دهنش چک کن عمار دهنش
عمار فهمید که منظورم چیه و فورا رفت بالا سرش در حالی ک هنوز یکی از دستاش پشت سرش هست و درست نمیتونه راه بره و ممکنه حتی بیهوش بشه!
من دیگه واقعا چشمام سیاهی میرفت و حتی قدرت جا به جایی زیادی هم نداشتم! نفس که اصلا نداشتم دستامم که ابتکار عمل نداشت کلا شده بودم مثل آمریکا و هیچ غلطی نمیتونستم بکنم!
عمار رسید بالا سر اون و تنها کاری که کرد این بود که دو تا دستشو برد به طرف لب و دهن اون نامرد و با چنگ و ناخوناش،دست انداخت دو طرف چاک دهن اونو محکم کشید به دو طرف
لباش که که تونست باز کنه، سه تا انگشت سمت راست سه تا هم انگشت سمت چپش را فرو کرد لای دندونای اون با داد وحشتناکی که عمار کشید، فهمیدم که اون نامرد دندونشو داره محکم به هم نزدیک میکنه و انگشتای عمار را میخواد قیچی و قطع کنه!
من بس بی حال و بی جون شده بودم و فکر میکردم دارم تموم میکنم به اسمش قسم، داشتم تو عالم خودم دنبال امام حسین میگشتم آخه ازش خواستم وقت مردنم هر جا باشم بیاد بالا سرم به جان عزیزش قسم الان داره اشکم درمیاد که اون صحنه واسم تداعی شد!
با خودم فکر میکردم که دیگه حتی اگه عمار بتونه دهن اونو تخلیه کنه و سیانورش را بیاره بیرون و نجاتش بده و بزنه بیهوشش کنه، بازم دیگه به دردم نمیخوره و من دیگه تمومم و یا لااقل آدم قبلی نمیشم!
تسلیم افتاده بودم
داشت میشد سه دقیقه و داغی خون خودمو روی گردن و بدنم حس میکردم و میفهمیدم که الان انگشت و ناخونای تیغ و بردنش، توی دو سوم گردنم فرو رفته و اگه به همین کار ادامه بده و عمار نتونه کاری بکنه، کلکم کنده است!
من فقط و فقط در اون لحظه، منتظر بودم
دیگه نه منتظر زندگی و حیات و نجات و اینا ...
با اینکه دیگه جایی نمیدیدم، اما چشماممو به اطرافم میگردوندم
میخواستم ببینمش
پارسال پیاده روی اربعین ازش قول گرفته بودم که بیاد
وقت رفتنم بیاد یه سر بالا سرمو و دست و پا زدنمو ببینه
همینطور که بالا سر بابام هم اومد
مطمئنم که اومد
منتظر بودم بالا سر منم بیاد
حالا یا خودش بیاد یا مادر پهلو شکستش ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🔴🔴🔴🔴رضا سگ باز(!) یه لات بود تو مشهد
هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!) و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!
چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!
مدتی بعد....
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!
چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
”آهای کچل با تو ام.....! “
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“
رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“
چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....
رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!
شهید چمران: چرا؟!
رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....
شهید چمران: اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!
هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!
رضا جا خورد!....
..... رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!
تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟
اذان شد.
رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.
..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....
رضارو خدا واسه خودش جدا کرد......! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردن ش)
یه توبه و نما ز واقعی........
خاطرات شهید مصطفی چمران
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و ششم»
لباش که که تونست باز کنه، سه تا انگشت سمت راست سه تا هم انگشت سمت چپش را فرو کرد لای دندونای اون با داد وحشتناکی که عمار کشید،فهمیدم که اون نامرد دندونشو داره محکم به هم نزدیک میکنه و انگشتای عمار را میخواد قیچی و قطع کنه!
من که دیگه حال دست و پا زدن هم نداشتم
عمار بلند فریاد میکشید و همینطوری که سه تا انگشت دست راست و سه تا انگشت دست چپش بین دندوناش گیر انداخته بود و داشت تلاش میکرد دهن کثیف اونو تخلیه کنه تا اگه سیانور داره، بندازه بیرون و قورت نده، واسم بعدا گفت که انگشت اشاره دست راست و انگشت اشاره دست چپش هم فرو کرد توی کاسه چشمش و انشگتای شصتش هم محکم فرو کرده بود توی گوشش تا بتونه راحت تر سرش را تکون بده و بلند کنه و به زمین بکوبه! عشایر و روستایی ها از این روش برای شکستن گردن و خوابوندن گاوهای وحشی و گوساله های خطرناک استفاده میکنن!
اما من لحظات آخرم بود و فقط میشنیدم که عمار وسط داد و بیدادش و فریاد کشیدنش، که هم سببش درد وحشتناک انگشتاش بود که داشت قطع میشد و هم قدرت زیادی که میخواست سر اونو بلند کنه و به زمین بکوبه، فقط اسم ارباب را میگفت و داد میزد: یا حسین! یا حسین! یا حسین!
من که دیگه چیزی نفهمیدم و داشتم از هوش میرفتم!
ولی دیگه داشتم تموم میکردم و خر خر آخرم بود که حس کردم چند تا مولکول هوا داره از حلقومم عبور میکنه نمفهمیدم دیگه ولی مشخص بود که عمار کار خودشو کرده و داره دستا و انگشتا و چنگال اون غول بی شاخ و دم شل و سست میشه و از بین چنگالش داره کم کم هوا میرسه به حلقومم
من اصلا نمیتونم قشنگ اون صحنه را به قلم و تصویر بکشم و باید خودتون اونجا میبودید که بدونید چه خبر شد و چه کشیدیم؟!
اما فقط همینو بگم که عمار تونست من و اونو از هم جدا کنه بعدش که اون غش کرد و مثل یه تیکه گوشت گنده افتاد اون ور، عمار فورا اومد سراغم و شروع به تنفس دهان به دهان کرد و چون هول شده بود، خیلی اصولی این کارو نمیکرد!
حسابی شوکه شده بود و میشنیدم که داره همش حضرت زهرا را صدا میزد و متوسل بر امام حسین میشد و وسط تنفس ها میگفت: آقا این نوکر خودتونه!نفس
آقا به دادش برس!نفس
آقا تورو جون مادرت ...نفس
آقا قسم دادم به جون مادرت نفس
آقا جواب زن و بچش چی بدم؟نفس
دیگه به گریه افتاده بود میگفت: یا امام حسین ..نفس
قلبمو ماساژ میداد و شونه هامو میمالید و به صورتم میزد تا اینکه یهو سرفه کردم ..بازم سرفه کردم...گلوم خیلی درد میکرد قیافشو تار میدیم
دستمو به زور بردم سمت گلوم و میخواستم گلومو بگیرم که یهو عمار با بغض گفت: «نکن قربون شکل ماهت برم! نکن عزیز من صبر کن الان بچه ها میرسن!»
دستمو گرفته بود و داشت با اون یکی دستش بیسیم میزد و گفت: کمک ! مجید بیداری؟! مرکز! همه را بفرست اینجا محمد ..محمد حالش بده! درخواست کمک فوری!من خداشاهده به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکردم جز اون غول بیابونی! میخواستم که زنده باشه! خیلی کارش داشتم ... اینطور موجودات، خوراک حرف و نشت اطلاعات اند!
به زور صورتمو بردم اون طرف و دیدم کنارم افتاده زمین و انگشتاش هم کنار صورتم بود همون انگشتایی که چند دقیقه قبلش داشت منو میکشت!
اما یه چیز دیگه هم دیدم دیدم یه چیزی پر خون و لخته و کثیفی هم اونجا افتاده رو کردم به طرف عمار نمیتونستم حرف بزنم منظورمو فهمید ... گفت: آره بابا زنده است اونم چیزی نیست حاجی مجبور شدم باید بقیه عمرش را یه چشمی سپری کنه!استراحت کن الان بچه ها میرسن!
اینو گفت و خودش هم افتاد کنارم ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
💢خاطره ای با عنوان «ترکش کلنگی» که از زبان برادر شهید نقل میشود، آمده است:
🌹در جبهه خیلی مجروح میشد. یک بار همان طوری که خم شده بود تا از تیررس ترکشها در امان باشد، از کمر به پایین مورد اصابت قرار گرفته بود.
به مجروحیتهای عجیب و غریب محسن عادت داشتم. یک روز پنجشنبه او را با عصا خانه آوردند. گفتم: چی شده؟ گفت: «این دفعه ترکش کلنگی خوردم» باور نکردم. گفتم: ترکش کلنگی دیگه چیه؟! ترکش خوردی؟ گفت: چه جوری بهت بگم، دارم میگم ترکش کلنگی خوردم! گفتم: همه رقم شنیده بودیم؛ تیر، تیر کالیبر 50، کالیبر 45 و .... اما ترکش کلنگی نشنیده بودم!
بعد جریان را فهمیدم که موقع کندن کانال، کلنگ یکی از بچهها به زانوش خورده است. کلنگهای جبهه سنگ را هم میشکند. از آن روز به بعد دیگر زانوی محسن 90 درجه خم نمیشد.
📚منبع: کتاب #لبخندی_به_معبر_آسمان
کانال_شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم
@shahidtalebi 🕊🌺
🌹 تو شلوغيِ اربعين ديدم زني با عباي عربي روبروي حرم سيدالشهدا با لهجه و كلام عربي با ارباب سخن ميگويد.
عربي را ميفهميدم؛ زنِ عرب میگفت:
آبرويم را نبر، به سختي اذن زيارت از شوهرم گرفته ام... بچه هايم را گم كردهام ... اگر با بچه ها به خانه برنگردم شوهرم مرا ميكشد...
گريه مي كرد و با سوزِ نجوايش اطرافيان هم گريه ميكردند.
كم كم لحن صحبتش تند شد:
توخودت دختر داشتي...
جان سه ساله ات كاري بكن...
چند ساعت است گم كردهام بچههايم را.
🌹 كمي به من برخورد كه چرا اينطور دارد با امام حسين(ع) حرف میزند.
ناگهان دو كودك از پشت سر عبايش را گرفتند...
يُمّا يُمّا ميكردند...
زن متعجب شد...
🌹 با خود گفتم لابد بايد الان از ارباب تشكر كند..!
بچه هايش را به او دادند، اما بي خيالِ از بچه هاي تازه پيداشده دوباره روبرويِ حرم ايستاد..
🌹 شدت گريه اش بيشتر شد!!
همه تعجب كرده بوديم!
رفتم جلو و گفتم: خانم چرا هنوز گريه ميكني؟ خدا را شاكر باش.
🌹 زن با گريه ي عجيبي گفت:
من از صاحب اين حرم بچه هايِ لالم را كه لال مادرزاد بودند خواسته ام، اما نه تنها بچه هايم را دادند، بلكه شفاي بچه هايم را هم امضا كردند.😔
به احترام ارباب بی کفن آقا اباعبدالله الحسین (ع) هر چی ارادت دارید به اشتراک بگذارید.
🌹اللهم الرزقنا زیارت الحسین (ع)
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و هفتم»بخش اول
چشمامو که باز کردم، دیدم دور و برم سه چهار تا از بچه های اداره هستن. رییسمون هم بود و تا دید چشمامو باز کردم، به بقیه نگاه کرد و گفت: «خب خدا را شکر! این از چشماش ... فقط مونده حنجره و صداش!»
اومدم سلام کنم که یهو درد زیادی را در ناحیه گلوم احساس کردم ... اذیت شدم و ابرو در هم کشیدم و دستمو آروم گذاشتم روی گلوم!
رییسمون گفت: «هیس! نه محمد جان! نمیخواد به خودت فشار بیاری! باید استراحت کنی... اصلا به گلوت فشار نیار!»
با حرف اون بنده خدا بیشتر احساس درد کردم و فهمیدم که اوضام خیلی خرابه و حالا حالاها درگیر درد کوفتی گلوم هستم!
من کلا حرف خیلی میزنم اما وراج و بی ملاحظه نیستم. نمیتونم جایی برم و ساکت بشینم و ارتباط نگیرم. یه لحظه به این فکر کردم که اگه دیگه نتونم حرف بزنم چی؟
دکتر اومد داخل. از دکترهای خودمون بود. خیلی جدی و خشک برخورد کرد. از همین چهره و برخوردش فهمیدم که اوضاع یه جوریه که حتی دکتر هم نمیخنده و دلداری نمیده و برام آرزوی شفا و بهبودی نمیکنه!
وقتی دکتر رفت بیرون، صندلی گذاشتن و نشستند. تا میخواستن شروع کنن، عمار هم اومد. شدند پنج نفر و شروع به صحبت کردند.
من فقط نگاشون میکردم...
رییسمون گفت: «خب الحمدلله وضع سلامتی و حیات محمد بهتره و خطر جدی رفع شده. حالا خلاصه پرونده را بگو ببینم!»
عمار که پشت کلش یه باند و چسب چسبونده بودند و معلوم بود که اونم تحت مراقبت پزشکی بوده، یه نفس عمیق کشید و یه نگاه عمیق به من کرد و گفت: «قربان ما الان ...»
رییس حرفاشو قطع کرد و گفت: «نپرسیدم الان کجایینا؟ خلاصه پرونده لطفا!»
عمار که معلوم بود اعصاب درستی اون لحظه نداشت، گفت: «چشم! ما با یه گروهک روبرو نیستیم. حداقل دو یا سه گروهک بودنشون قطعی هست و هر کدوم به روش خودشون دارن بازی میکنن. اینو میشه از تیپ و قیافه و روش برخورد و وسایل شخصی و نحوه عملیاتشون و... فهمید. شاید اینقدر هماهنگی با هم در طول این چهار دهه انقلاب کم سابقه باشه...بگذریم ...
دو نفر در حال بازجویی داریم که از سر پنجه ها هستند ...
دو نفر هم جنازه رو دستمونه که ... متاسفانه خودشون دست به عملیات حذف همدیگه زدند...
یه نفر هم همین غول بیابونی بود که فعلا تخلیه ذهنی و اطلاعاتی نشده ...»
رییسمون که داشت مثل همه رئسای دیگه در چنین مواقعی، با تسبیحش بازی میکرد و گاهی هم سری تکون میداد و مثلا تایید میکرد، یه نگا به من کرد و بعدش به عمار گفت: «خدمت شما و محمد آقا ارادت داریم اما اگه رییس یه کلانتری محله هم فرستاده بودیم دنبال یه سوژه، با چیزی کمتر از مطالبی که شما گفتید برنمیگشت!»من که خیلی بهم برخورد!
عمار که مشخص بود داره کظم غیظ میکنه، گفت: «ولی ما هنوز برنگشته بودیم! هنوز وسط یه عملیات هستیم و شما تقاضای خلاصه پرونده دارین! ما هنوز خونه های دیگه ی شطرنجمون خالیه و ابتکار و غافلگیری دست ماست!»
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌷قصهی دلدادگی🌷
#بسم_رب_الشهدا
اوایل دی ماه ۸۵ بود و من از سرنوشتی که برام رقم میخورد بیخبر بودم،روزهام رو با درس و دانشگاه میگذروندم ، یه شب مادرم دستام رو تو دستاش گرفت و با مهربونی بهم گفت : فاطمه جان میخوام چیزی بهت بگم، قراره برات خاستگار بیاد
خیلی تعجب نکردم،
گفت چیه باور نمیکنی؟
هر خواستگاری رو بمن نمیگفتن، اگه از نظر خودشون تایید شده بود اونوقت بمن میگفتن،
گفتم چرا مامان باورمیکنم،
اسمش #حسنِ؟
مامانم چشماش گرد شد، اول فکر کرد مسئله عشق و عاشقی در میونه و من بهش نگفتم،
بهش گفتم نه مامان ،
دو هفته پیش #خوابش رو دیدم !!
داخل حرم عبدالعظیم آقایی صدام کرد و انگشتری به دستم انداخت و گفت :
مالِ حسن آقاست
دوباره پرسیدم : اسمش حسن آقاست؟
مامانم با تعجب گفت بله دخترم
حسن آقای غفاری ..
خانواده حسن ۳ بار به خونه ما اومدن، بار سوم حسن آقا هم باهاشون اومد
همه از زیبایی چهره و نظمش حرف میزدن
اما من به دنبال انگشتری بودم که توی خواب نشانه ای رو به امانت برام گذاشته بود،وقتی که چایی اوردم انگشتر #عقیق قرمز رو توی انگشتش دیدم بسیار زیبا و بی نظیر بود، یقین کردم بین خواب و این انگشتر یه ارتباط مقدسی باید باشه
گفتن بریم تو اتاق صحبت کنیم و باهم آشنا بشیم
هر دوی ما میدونستیم که من باید پشت سر راه برم،با دو سه قدم فاصله وارد اتاق شدیم و روبروی هم نشستیم،سرم پایین بود،یاد سفارش بابا افتادم،خوب نگاه کنم،ببینم و حرف بزنم،حسن سرش پایین بود،فرصت خوبی بود که کامل نگاهش کنم چون قرار بود شریک زندگیش بشم، مدتی به سکوت گذشت ..
حرف زدیم، ازهمه چیزوهمه جا،ازعلایقمون گفتیم،از سلیقه هامون
ولایت مداری و #رهبری حرف زدیم، هر دو تو یه خط بودیم
من بیشتر میپرسیدم،از آشپزی کردن آقایون تو منزل،کمک به همسرو اشتغال زن خارج از منزل و ..
جواب من برای ازدواج با حسن مثبت بود
بلند شدیم بیرون بیایم،فهمیدم بهش علاقمند شدم
قلبم براش میتپید، اون جلوتر از من رفت و من پشت سرش
همونطور که قدم برمیداشت و ازم دور میشد، دلتنگی عجیبی به سراغم اومد،
دیگه فکروخیالم حسن شده بود،
ای کاش اونروز جای جای اون اتاق عاشقانه هامون رو می نوشتن،،شاید امروز کمتر دلتنگش میشدم
پای سفره عقد یه جا دلم تپید و جای دیگه لرزید
اون لحظه که (( هفت سفر عشق)) مهریه ام شد دلم بدجور براش تپید
نه برای سفر، برای مردانگی و مرد بودنش
بهم گفت :فاطمه تو الان پای سفره عقد نشستی شنیدم تو این لحظه دعای عروس برآورده میشه یه خواهشی دارم ازت اما نه نگو
تو چشمام نگاه کرد وگفت
دعا کن #شهید بشم سکوت کردم
خدایامن هنوزحلاوت زندگی رو نچشیدم ،من باید برای عزیزم کسی که قراره محبوب و #معشوق و انیس سالهای زندگیم باشه آرزوی شهادت کنم
امامگه میشه به حسن ، به همه زندگیم نه بگم!
اون روز و همون لحظه اولین پیوندمون اشک دلتنگی برای حسن عزیزم ریختم
عاقدخطبه میخواند..
برای بار سوم میپرسم، عروس خانوم من وکیلم؟
بله
انگار که گفتم حسن رو #قبول دارم
قبول کردم که بی اون دنیام رو سر کنم و فرزندانم رو بزرگ کنم...
میگفت فاطمه وقتی تورو دیدم و بله رو ازت گرفتم خدارو شکر کردم
#سجده_شکر به جا آوردم که دختر خوب و پاکی قسمت من کرده
#شهیدان_اینگونه_اند
خیلی دوست دارم اولین جائی که بعد از محضر میریم حرم عبدالعظیم باشه
آقارو زیارت کنیم، کنار حرمش عهد ببندیم که با هم صادق و مهربان و #دوست باشیم و همیشه برای خدا قدم برداریم ..
قبول کردم ، هرچی حسن میگفت نه نمیگفتم
رفتیم حرم
باهم شام خوردیم
یه شب بیادموندنی ...
اِنّ الجهاد باب من ابواب الجنة
فتحهُ الله لخاصة اولیائه
نام : حسن
نام خانوادگی : غفاری
سال تولد : ۱۳۶۱
سال ازدواج : ۱۳۸۵
سال شهادت : ۱۳۹۴
محل شهادت : سوریه "درعا"
هفت شهرعشق
عاشقانه ای از شهید مدافع حرم #حسن_غفاری
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺