یک بار هم وصیتنامه شهدا را بخوانید
🌹امام خمینی:
اين وصيتنامههايى كه اين عزيزان[شهدا] مینويسند مطالعه كنيد. پنجاه سال عبادت كرديد، و خدا قبول كند، يك روز هم يكى از اين وصيتنامهها را بگيريد و مطالعه كنيد و تفكر كنيد.
📗صحیفه امام؛ ج۱۴ ص۴۹۱ | جماران؛ ۱ تیر ۱۳۶۰
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
🔴نه آمریکا و نه بزرگتر از آمریکا قادر نیستند حادثه ای مثل حادثهی صلح امام حسن(ع)را بردنیای اسلام تحمیل کنند.
✅اینجا اگر دشمن زیاد فشار بیاورد،حادثهی کربلا اتفاق خواهد افتاد!
امام خامنه ای
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
⭕️ساده زیستی سرداری که نقشههای تریلیون دلاری غرب برای بر هم زدن منطقه را نقش بر آب کرد...
✍حجّتالاسلام علی شیرازی: تاکنون این را نگفتهام اما اکنون که ایشان شهید شدهاند میگویم که سردار سلیمانی یک ریال یا یک دلار حق ماموریت نگرفت؛ گاهی به من میگفت که من در خرج زندگی زن و بچه خود میمانم.
🔸یکی مثل حاج قاسم با سالها ماموریت خطرناک برون مرزی ریالی از حقش رو نگرفت، یکی هم مثل ظریف و تیمش تنها بخاطر تحمیل برجام پر ضرر و خسارت، صدها سکه طلا به جیب زدند .میزان حق ماموریت های اروپاگردیشان را فقط خدا میداند
کاش یک صدم مردانگی حاج قاسم رو بعضی مسئولین داشتن!
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_دوازدهم
💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه #حضرت_زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای #عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این #غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونهام میکنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه #ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی #زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم.
💠 چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن #ایرانی هستی!» و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و #شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!»
💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ #عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت #حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
💠 اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این #شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام #مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه #درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد :«به بهشت #داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :«اینجا ییلاق #دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه #سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به #ایران برگردیم و چه راحت #دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو #دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»
💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین #خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را #صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
هی نگاهت بڪنم!
گم بشوم در چشمت ؛
گم شدن در شبِ چشمان تو
پیـــدا شـدن اسـت ...
#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_روح الله_طالبی_اقدم
هدیهبهروحپاکش #پنجصلوات
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
﷽؛
🌸🍃 آیت الله #بهجت (رحمة الله علیه) :
یکی از علمای نجف روزی در مسیر راهش به فقیری کل داراییش یک درهم بود صدقه داد، شب در خواب دید او را به باغ مجللی دعوت کرده اند که نظیر آن را کسی ندیده بود، باغی دارای قصری بسیار عالی، پرسید: این باغ و قصر از آن کیست؟ گفتند: از آن شماست. وی تعجب کرد که من در برابر اینهمه تشریفات عملی انجام نداده ام.
به او گفتند: تعجّب نکن
این پاداش آن یک درهم شماست که خالصانه و با حسن نیت انجام گرفته است.
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
﷽؛
#موسوی_خوئینیها #فتنه 78 را هم با انتشار یک نامه شروع کرد..
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
🔴خوب به این عکس خیره شو! اینجا خط تولید جنگنده بومی کوثر ایرانیهاست، همون ایرانی که مسئولین پهلوی معتقد بودند جز توانایی ساخت لوله آفتابه کاری بلد نیست
خدا قاجار و پهلوی را لعنت کند، چقدر ایران را عقب نگه داشته بودند ...
امیرکبیر۱۴ سال زودتر از ژاپن شروع به ساختن کشور در ۱۸۵۴ باافتتاح دارالفنون کرد. انقلاب میجی ژاپنیها در سال ۱۸۶۸ شروع شد، ولی ما با خیانت قاجار و پهلوی مواجه شدیم ولی ژاپن بعد از ۲۱ سال توانست جز کشورهای صنعتی قرار بگیرد و به عنوان ابر قدرت شرق در جنگهای جهانی که محل تقسیم ثروت و قدرت در عصر بعدی بود شرکت کند ما هم همان زمان در حال نسل کشی شدن توسط انگلیس و آمریکا و شوروی بودیم،اگر خیانت قاجارو پهلوی نبود الان ازدهها سال قبل جز کشورهای صنعتی جهان بودیم. ولی افسوس... .
متاسفانه همین الان هم با وجود این همه خیانت این دو رژیم سابق، غرب پرستانی مثل صادق زیبا کلام با حالت تهوع آوری از رضا پهلوی و... حمایت می کنند
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
🔴 آقای ابطحی گفته دولت و حسن روحانی اصلا اصلاحطلب نیستن که ما فقط به عنوان یک انتخاب از او حمایت کردیم
🔹این تیتر روزنامه آرمانه،باید فکری به حال خودمون بکنیم که این ها اینقدر به #حافظه_تاریخی ضعیف ما دلخوشن و هرچی دلشون میخواد میگن
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
در باغ ولایت گل خوشبوست رضا🌹
سروچمن گلشن مینوست رضا🌼
نومید مشو ز درگه احسانش🌷
زیرا به جهان ضامن آهوست رضا🌸
میلاد هشتمین نورولایت، بر همه شیعیان بویژه محضر ولی عصر(عج) و شما بزرگواران مبارکباد🌷
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
🌷 امام رضا(ع):
سکوت، دری از درهای حکمت است.
📗تحف العقول
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
❌ جنگی با کسی نداریم
📩امام خمینی(ره): ما میخواهیم این طوری انقلابمان را صادر کنیم نه جنگی با کسی داریم، نه میخواهیم لشکرکشی کنیم، ما میخواهیم با صحبت و با کار خوب که در اینجا انجام میدهیم، به دنیا بفهمانیم که #اسلام برای همه مظلومها خوب است
📡 کانال_ رسمی شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم
@shahidtalebi 🕊🌺
🔰#عکسنوشت | خب نگوییم دشمن؟
🔹وقتی من توطئه را میبینم و مشاهده میکنم، که نمیتوانم از شما پنهانش بکنم، باید بگویم به شما. یک عدّهای تا ما میگوییم دشمن، میگویند چقدر فلانی مدام میگوید دشمن دشمن! خب نگوییم دشمن؟ خدا در قرآن اینهمه اسم شیطان را آورده.
📅رهبر انقلاب | ۱۳۹۵/۰۷/۲۸
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
تولدش روز بعد عقدمان بود.
هدیه خریده بودم: پیراهن ،کمربند ،ادکلن .
نمی دانم چقدر شد!!
ولی به خاطر دارم چون می خواستم خیلی مایه بگذارم ،همه را مارک دار خریدم و جیبم خالی شد.
بعد از ناهار، یکدفعه با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق.. شوکه شد.
خندید: تولد منه؟ تولد توئه؟اصلا" کی به کیه؟
وقتی کادورو بهش دادم، گفت:چرا سه تا؟
خندیدم..
که دوست داشتم!
نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوقم نزده باشد ،به شوخی گفت: اگه ساده ترم می خریدی ،به جایی بر نمی خورد!
یک پیس از ادکلن را زد کف دستش.
معلوم بود خیلی از بویش خوشش آمده.. لازم نکرده فرانسوی باشه.. مهم اینه که خوش بو باشه!
برای کمربند دو رو هم حرفی نزد.
آخر سر خندید که ،بهتر نبود خشکه حساب می کردی میدادم هیئت؟!!
🌷شهید محمدحسین محمدخانی🌷
ولادت: ۱۳۶۴/۴/۹
شهادت: ۱۳۹۴/۸/۱۶
📎به روایت همسر محترمه شهید
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
🌹 یازهرا 🌹
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سیزدهم
💠 دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.
بدن لختم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح #سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده #دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!»
💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!»
حالا می فهمیدم شبی که در #تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام #زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و #شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعهها تو همین شهر سُنینشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!»
نمیفهمیدم از کدام #حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید.
💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه #داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از #عشق کشید :«نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا بهزودی #جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمهای بخوره، پس به من اعتماد کن!»
💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگریاش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این #غربت ذره ذره آب میشدم.
💠 اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه #کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانهوار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمهشب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میلههای مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم.
💠 دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بیمنت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینیاش نداشتم که سرپا ایستادم و بیهیچ حرفی نگاهش کردم.
💠 موهای مشکیاش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!»
برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بیتفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم #ترکیه!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
ﻣﺪﺍفعے ﺑﻪ ﺣﺮﻡ ﺳﯿﻨﻪ ﭼﺎﮎ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺳﺖ
ﺗﻮ ﺯﯾﻨﺒے ﻭ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺷﻬﯿﺪ، ﺑے ﺗﺎﺏ ﺍﺳﺖ
ﺩﻟﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺁﻣﺪه ﻣﺪﺍﻓﻌﺖ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﺸﻨﻪ ﺍے ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺿﺮﯾﺢ،ﺳﯿﺮﺍﺏ
ﺍﺳﺖ...
🕊شادیارواحطیبهشهداء بالاخص شهید طالبی صلوات🕊
باشــهداء_تـاســیدالــشــهــداء🇮🇷
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
امام باقر علیه السلام:
با هوای نفس خویش مبارزه کن؛ همانگونه که با دشمنت مبارزه می کنی
جَاهِد هَوَاکَ کَمَا تُجَاهِدُ عَدُوَّک
من لایحضر؛4:410
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
💢 عبادت ما، کار کردن است
امام خمینی (ره):
براى ما ننگ است كه در ارزاقمان دستمان را پيش آمريكا دراز بكنيم. ما بايد جديت كنيم. خداوند به ما، هم زمين داده، هم آب داده است و هم بركات آسمانى هست. بايد كار كنيم تا خودكفا باشيم. بلكه ان شاءالله صادرات هم داشته باشيم. شما برادرها الان عبادتتان اين است كه كار بكنيد. اين عبادت است. همان طورى كه فرض كنيد آمدن به زيارت حضرت معصومه(س) عبادتى است، كار كردن هم يك عبادتى است و شايد از بسيارى از مستحبات بالاتر باشد.
#امام_خمینی
صحیفه امام؛ ج12؛ ص2 | قم؛ 12 دی 1358
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
💠رهبر انقلاب: خادمی امام رضا علیهالسلام افتخار من است.
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
خیلی زینبی بود و نسبت به حضرت زینب(س)حساسیت خاصی داشت،
همیشه میگفت : تا زمانی که زنده باشم، تو سوریه میمونم و از ناموس امام حسین (علیه السلام) پاسداری میکنم .
یادم هست که میگفت:با چند نفر از دوستان با هم نشسته بودیم و در مورد تحولات سوریه صحبت میکردیم .
یکی از همرزمان گفت:اگر سوریه سقوط کرد چیکار کنیم
هر کسی که نشسته بود یه چیزی میگفت .
میرم لبنان،اون یکی میگفت عراق .
به آقامهدی گفتن:شما کجا میرید،سید مهدی؟
لبخند همیشگی خودش زد گفت:من ميرم حرم بی بی زینب دم در حرم میمونم، تا آخرین قطره خونم از حرم خانم پاسداری میکنم...
تا کسی نگاه چپ به حرم نکنه .
سرشون رو انداختن پایین ، یکیشون گفت:ایول آقامهدی.دست ماروهم بگیر تفکر مَهدی حسادت داشت...
🌹 🌷شهید #مهدی_حسینی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهاردهم
💠 باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم #زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم.
از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای #ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از #ارتش_آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به #سوریه حمله کنه!»
💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟»
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!»
💠 جریان #خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم #ایران!» و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟»
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو #داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.»
💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده #وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!»
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ #وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟»
💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت #قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد :«خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه #سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»
💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید #فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و #خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم #ایران...»
💠 روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای #فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
طلـوع صبـــح
مشرقیترین جای آغوش تـــو است
خورشید را کنار میزنم ..
من با گرمای وجودت زنده خواهم شد ..
و با ناز نگاهت زندگی
خواهم کرد...
#شهید مدافع حرم #روح الله_طالبی_ اقدم🌷
شهادت: اول آبان ۹۴، ظهر تاسوعای حسینی _حلب،منطقه الحمراء اشرار
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
👇👇👇👇
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
نزدیک غروب بود...
باتمام هیجانی که داشت وارد منزل شدو خطاب به همسرش گفت:
امشب میهمان عزیزی دارم که سالهاست ندیدمش...
شخص باکلاس و تحصیل کرده و باکمالاتی است...
سعی کن براش سنگ تموم بذاری،
بهترین سفره آرایی و خوشمزه ترین غذا ها...
راستی یادت نره قبل از ورودش به خونه، پدرپیرم رو به اتاقی که داخل حیاطه ببری
مبادا دوستم اونو دیده وبادیدنش کسر شأنم بشه...
همسرش سری به نشونه اطاعت امرتکون داد...
مرد راهی بازارشد تا برای شب میوه، شیرینی و... خرید کنه...
پدر که پشت در اتاق صدای پسر را شنیده بود بی آنکه چیزی بگه، دلشکسته و گریون دور از چشم عروس، از خانه بیرون شد...
دوست نداشت اون شب خانه بمونه که مبادا وقتی که میهمان پسرش وارد حیاط میشه صدای سرفه اورا شنیده و متوجه بشه. چون نمیخواست دیدنش موجب کسر شأن و شرمندگی فرزندش بشه.
هوا نسبتا تاریک شده بود پس خونه رو ترک و راهی نزدیکترین پارک محل سکونت شد.
شب تاریک وسردی بود؛ همچنانکه عصا زنان ولرزان قصد عبور ازجوی کنار خیابان را داشت. درحالی که ناتوان از عبور بود، ناگهان جوان رعنا وشیک پوشی را مقابل خودش دید.
جوان: سلام پدر جان،
_سلام پسرم
_کجااین وقت شب با این حال؟اجازه بدین کمکتون کنم.
پیرمردآهی کشید و گفت:
ممنون پسرم خدا خیرت بده
میخوام از این جوی گذر کنم و از پیاده رو به پارک سرخیابون برم.
جوان: اگه اجازه بدین من شما رو تا پارک همراهی کنم.
پیرمرد: نه پسرم به کارت برس دیرت نشه.
جوان: نه پدر من امشب از شهری دیگه برای دیدن دوستی اومدم که سالهاست ندیدمش.
پیرمرد: چه جالب پسر من هم امشب یکی از دوستان سابقش رو دعوت داره.
جوان: پس چرا...
چرا شما از خانه بیرون شدین و قصد پارک دارین؟!
پیرمرد آهی کشید و درحالی که قطرات اشک روگونه هاش می غلطید گفت:
پسرم، از پسرم شنیدم که به عروسم می گفت:
یادت باشه قبل از ورود دوستم به منزل، پدر پیرمو به اتاق داخل حیاط ببری... تا کسر شأنم نشه...
برای همین چون پسرمو خیلی دوست دارم و نمیخوام جلوی دوستش که بعد از سالها به دیدنش میاد و انسان تحصیل کرده و باکلاس و با کمالاتیه، بااین قد خمیده و صورت چروکیده و دست و پای لرزان شرمسارش کنم و کلاسش رو پایین بیارم...
جوان با شنیدن حرفهای پیرمرد دلش به درد اومد و اشک از چشماش فروریخت...
بغض سنگینی گلوش رو فشرد پیرمرد رو در آغوش گرفت وبوسید و گفت:
پدر؛ من سالهاست از نعمت پدر محرومم، ازت خواهشی دارم:
دوست دارم جای پدرم امشب شما را مهمان غذایی به نزدیک ترین رستوران این اطراف کنم اگه قبول کنید...
پیرمرد نگاهی از سر حسرت به جوان کرد، انگار حسرت داشتن همچین پسری تمام وجودش را گرفته بود...
گفت: نه پسرم شما به دیدن دوستت برو حتما منتظره.
جوان: نه پدر؛ دوست دارم امشب باشما باشم. به دوستم زنگ میزنم منتظرنباشه.
پیرمرد موافقت نمود و دوتایی برای صرف شام به رستورانی همان حوالی رفتند.
جوان نخست دو نوشیدنی گرم سفارش داد، مشغول نوشیدن بودند که موبایلش زنگ خورد...
بله دوستش
(پسر پیرمرد) بود...
الوو... کجایید منتظرم...
جوان: باپدرم هستم... امشب درخدمت پدرمم فرداشب مزاحم شما میشم...
پسراز این حرف دوستش تعجب کرد. چرا که قراربود دوستش را تنها ملاقات کنه چه شده که میگه باپدرم...؟!!!
پسر به دوستش اصرار زیادی کرد وگفت پس با پدرتون به منزل ما تشریف بیارین...
جوان قبول نکرد و بلکه از او نیز خواست تا با همسرش برای ملاقات وشام به آدرسی بیاد که اونها آنجا بودند...
آدرس را داد و منتظر ماند تا دوستش و همسرش برای شام به او و پیرمرد ملحق بشن. غافل از اینکه پیرمرد پدر همان دوستشه...
مدتی نگذشت که مرد و همسرش خندان و با لباسی شیک و وضعی مرتب وارد رستوران شدند...
پشت پیرمرد به اونا بود
جوان با دیدن دوست و همسرش که در حال نزدیک شدن به میز بودند بلندشد و به سمت اونا حرکت کرد تا به نشستن پای میز دعوتشون کنه.
همینکه پسر و عروس پیرمرد قصد نشستن پای میز را داشتند پیرمرد روی برگردوند و....
پسر و عروس با مشاهده پیرمرد شوکه شده وبه شدت جاخوردند...
شرم و خجالت از سرخی رخسارشون پیدا بود...
پیرمرد که وضعیت عروس و پسرش را فهمید، بدون اونکه خودشو ببازه باهاشون بعنوان کسی که برای اولین بار ملاقات کرده، خوش و بشی کرد؛ طوری که دوست پسرش بویی از قضیه نبره...
ناچارپای میز نشستند،
جوان پیرمرد رو معرفی کرد و قضیه رو جوری که پیرمرد شرح داده بود به دوست و همسرش شرح داد و برای پسر پیرمرد تاسف خورد.
پس از مدتی غذا سفارش رو روی میز گذاشته شد...
جوان نگاهی به پیرمرد که دستانش از ناتوانی میلرزید و نمیتوانست قاشق را به سمت دهان ببرد نگاهی کرد و با شفقت و لبخند و مهربانی باقاشق خودش شروع به غذا دادن پیرمرد کرد...
اشک پیرمرد و جوان هردو از چشمانشان سرازیر شد... پیرمرد از جفای پسر و جوان از نبود پدر...
پسر و عروس پیرمرد با دیدن این👇👇
صحنه در نهایت خفت و خواری اشک ندامت می ریختند... که چه بیرحمانه باعث شدند پدر خانه را ترک کند و اینگونه مورد محبت کسی قرار گرفته که آنان حضور
پدر را مقابل او کسرشأن می دانستند.
اشک امانشان رابرید. مرد و همسرش در میان هق هق گریه واشک، دیگر توان کتمان و تظاهر به بیگانگی با پیرمرد را نداشتند. خواستند با کمال شرمندگی به حقیقت اعتراف کنند اما اینبار هم پیرمرد با مهرپدری نگذاشت فرزندش رسوا و خجالت زده شود. لب به شوخی گشود و شروع به تعریف خاطرات جوانی اش کرد... باظاهری شاد، اما دلی آکنده از درد می گفت تا اینکه ناگهان حالش دگرگون شد...
پیرمرد به انتها رسیده بود...
گویا در دل آرزو داشت ادامه ای نباشه. مبادا که ته این ماجرا به رسوایی فرزندش ختم بشه...
نفس های آخرش بود که رسوندنش بیمارستان. و دیری نگذشت که جان به جان آفرین تسلیم نمود... و اینچنین دفتر زندگانی اش باجفای فرزند بسته شد.
بیاییم قدر داشته ها را قبل از اینکه از دستشان بدیم بدونیم...
خصوصا.....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
امیرالمؤمنین عليه السلام:
اگر نادان سكوت اختيار می کرد،
میان مردم، اختلاف پدید نمی آمد
لَو سَكَتَ الجاهِلُ مَا اختَلَفَ النّاسُ
كشف الغمّة جلد3 صفحه139
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸