❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #بیست_وچهار
زهرا,خانم بشدت عصبی ایست. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویی.از پشت سر دستم را روی شانه مادرت میگذارم
_ مامان تورو خدا اروم باش..
چیزی نیست! دست من ربطی به علی اکبر نداره.من....من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت و جنگ باشه....من...
برمیگردد و باهمان حال گریه میگوید:
_ دختر مگه با بچه داری حرف میزنی؟عزیزدلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه...این قضیه باید به پدر و مادرت گفته شه .... بین بزرگترا!! مگه میشه همین باشه!
_ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم..بفکر من بود.میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم!
به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد:
_ اره دارم میبینم چقدر بفکرته!
_ هست!هست بخدا!!...فقط...فقط...تا امشب فکر میکرد روشش درسته! حالا..درست میشه...دعوا بین همه زن و شوهرا هست قربونت بشم..
تو دستهایت را از پشت دور مادرت حلقه میکنی...
_ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم.منم که هنوز اینجام....حق با شماست اشتباه من بود.اینقد بخودت فشار نیار سکته میکنی خدایی نکرده .
نگاهت میکنم .باورم نمیشود از کسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته... اما نمیدانم چه رازی در چشمان غمگینت موج میزند که همه چیز را از یاد میبرم...چیزی که بمن میگوید مقصر تو نیستی! ومن اشتباه میکنم!
زهرا خانوم دستهایت را کنار میزند و از هال خارج میشود...بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند.باتعجب اهسته میپرسم
_ همیشه اینقد زود قانع میشن؟
_ قانع نشد!یکم اروم شد...میره فکرکنه! عادتشه...سخت ترین بحثا با مامان سرجمع ده دیقس..بعدش ساکت میشه و میره تو فکر!
_ خب پس خیلیم سخت نبود!!
_ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه!
_ حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن!..
لبخند معنا داری میزنی ، پیرهنت را چنگ میزنی و بخش روی سینه اش را جلو میکشی..
_ اره!من برم لباسمو عوض کنم...بدجور خونی شده!
مادرت تا یک هفته با تو سرسنگین بود و ما هر دو ترس داشتیم از اینکه چیزی به پدرت بگوید.اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و ارامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد.فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو بخوبی جواب های سربالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهتر از قبل شده بود اما انطور که انتظار میرفت نبود!تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی.از ابراز محبت و عاشقی خبری نبود! کاملا مشخص بود که فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی.اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد.
سجاد هم تاچند روز سعی میکرد سر راه من قرارنگیرد . هر دو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم.
با شیطنت منو را برمیدارم و رو میکنم به زینب
_ خب شما چی میل میکنید؟
وسریع نزدیکش میشوم و در گوشش اهسته ادامه میدهم:
_ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم...
میخندد و خجالت سرخ میشود.فاطمه منو را از دستم میکشد و میزند توی سرم
_ اه اه دوساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه!
_ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم
زینب لبش را جمع میکند و اهسته میگوید
_ هیس چرا داد میزنید زشته!!!
یکدفعه تو از پشت سرش می آیـے،کف دستت را روی میز میگذاری و خم میشوی سمت صورتش
_ چی زشته ابجی؟
زینب سرش را مینداز پایین.فاطمه سرکج میکند و جواب میدهد
_ اینکه سلام ندی وقتی میرسی
_ خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته...الان خوشگل شد؟
فاطمه چپ چپ نگاهش میکند
_ همیشه مسخره بودی!!
خنده ام میگیرد
_ سلام اقاعلی!اینجا چیکار میکنی؟
نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی
_ راستش فاطمه گفت بیام.مام که حرف گوش کن!آمدیم دیگر
از اینکه توهم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمه را میگیرم و با لبخند گرم فشار میدهم.اوهم چشمک کوچکی میزند.
سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.دست چپت را زیرچانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای...
_ چه کم حرف شدی زینب!
_ کی من؟
_ اره! یکمم سرخ و سفید!
زینب با استرس دست روی صورتش میکشد و جواب میدهد
_ کجا سرخ شده؟
_ یکمم تپل!
اینبار خودش راجمع و جور میکند
_ ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟
با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پر رنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی!
فاطمه با چشمهای گرد و دهانی باز میپرسد
_ تواز کجا فهمیدی؟
میخندی
_ بابا مثلا یمدت غابله بودما!
همه میخندیم ولی زینب با شرم منو را از روی میز برمیدارد و جلوی صورتش میگیرد.
تو هم بسرعت منو را از دستش میکشی و صورتش را میبوسی
_ قربون ابجی باحیام
باخنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود.با ترس یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون میکشم،
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #بیست_وپنج
بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال را روی بینی ات میگذارم...
همه یکدفعه ساکت میشوند.
_ علی...دوباره داره خون میاد!
دستمال را میگیری و میگویی
_ چیزی نیست زیرافتاب بودم ....طبیعیه.
زینب هل میکند و مچ دستت را میگیرد.
_ داداش چی شد؟
_ چیزی نیست عه! افتاب زده پس کلم همین خواهرم!تو نگران نشو برات خوب نیست.
و بلند میشوی و از میز فاصله میگیری.
فاطمه بمن اشاره میکند
_ برو دنبالش
ومن هم از خدا خواسته بدنبالت میدوم.متوجه میشوی و میگویی
_ چرا اومدی؟...چیزی نیست که!چرا اینقد گندش میکنید!؟
_ این دومین باره!
_ خب باشه!طبیعیه عزیزم
می ایستم ! عزیزم؟ این اولین باری است که این کلمه را میگویی.
_ کجاش طبیعیه!
_ خب وقتی تو افتاب زیاد باشی خون دماغ میشی..
مسیر نگاهت را دنبال میکنم.سمت سرویس بهداشتی!...
_ دیگه دستمال نمیخوای؟
_ نه همرام دارم.
و قدمهایت را بلند ترمیکنی...
....
پدرم فنجان چایش را روی میز میگذارد و روزنامه ای که در دستش است را ورق میزند.من هم باحرص شیرینی هایی که مادرم عصر پخته را یکی یکی میبلعم!مادرم نگاهم میکند و میگوید
_ بیچاره ی گشنه! نخورده ای مگه دختر! اروم تر...
_ قربون دست پخت مامان شم که نمیشه اروم خوردش...
پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم میکند
_ مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟
_ مسافرت؟ الان؟
_ اره! یه چند وقته دلم میخواد بریم مشهد...
دلمون وامیشه!
مادرم در لحظه بغض میکند
_ مشهد؟....اره! یه ساله نرفتیم
_ از طرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم مام بریم!
و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند
_ ها بابا!؟
پیشنهاد خوبی بود ولی اگر میرفتیم من چندروزم را از دست میدادم...کلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم!
سرم را تکان میدهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه میکنم...
_ هرچی شما بگی بابا
_ خب میخوام نظر تورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده اقا دومادم بگیم بیان
برق از سرم میپرد
_ واقعنی؟
_ اره! جا میدن...گفتم که...
بین حرفش میپرم
_ وای من حسابی موافقم
مادرم صورتش را چنگ میزند
_ زشته دختر اینقد ذوق نکن!
پدرم لبخند کمرنگی میزند...
_ پس کم کم اماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم....
شیرینی را در دهانم میچپانم و به اتاقم میروم.در را میبندم و شروع میکنم به ادا درآوردن و بالا پایین پریدن.مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن.خصوصن الان که شیر نر کمی ارام شده.
مادرم لیوان شیر کاکائو بدست در را باز میکند.نگاهش بمن که می افتد میگوید
_ وا دخترخل شدی؟چرا میرقصی؟
روی تختم میپرم و میخندم
_ اخه خوشاااالم مامان جووونی.
لیوان را روی میزتحریرم میگذارد
_ بیا یادت رفت بقیشو بخوری..
پشتش را میکند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد
یعنی...تو اون سرت! شوهرذلیل!
میرود و من تنها میمانم با یک عالم#تو
......
مدتی هست که درگیر سوالی شده ام
توچه داری که من اینگونه هوایی شده ام
....
روی صندلی خشک و سرد راه آهن جابه جا میشوم و غرولند میکنم.مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که:
_ چته ازوختی نشستی هی غرمیزنی.
پدرم که درحال بازی با گوشـےداغون و قدیمـےاش است میگوید
_ خب غرغر از دوری شوهره دیگه خانوم!
خجالت زده نگاهم را ازهر دویشان میدزدم و به ورودی ایستگاه نگاه میکنم.دلشوره به جانم افتاده " نکند نرسند و ما تنها برویم"از استرس گوشه روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و بازمیکنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی اورم از جا بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد:
_ کجا؟
_ میرم آب بخورم.
_ وا اب که داریم تو کیف منه!
_ میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟
_ نه مادر!
پدرم زیر لب میگوید: واسه من یه لیوان بیار
آهسته چشم میگویم و سمت آبسردکن میروم اما نگاهم میچرخد در فکر اینکه هر لحظه ممکن است برسید. به آب سردکن میرسم یک لیوان یکبارمصرف را پر از اب خنک میکنم و برمیگردم.حواسم نیست و سرم به اطراف میگردد که یکدفعه به چیزی میخورم و لیوان از دستم می افتد ..
_ هووی خانوم حواست کجاست!؟
روبه رو را نگاه میکنم مردی قدبلند و چهارشانه با پیرهن جذب که لیوان اب من تماما خیسش کرده بود!بلیط هایی که دردست چپ داشت هم خیس شده بودند!
گوشه چادرم را روی صورتم میکشم ،خم میشوم و همانطور که لیوان را از روی زمین برمیدارم میگویم:
_ شرمنده!ندیدمتون!
ابروهای پهن و پیوسته اش را درهم میکشد و درحالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تاخشک شود جواب میدهد:
_ همینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید.
در دلم میگویم خب چیزی نیست که ...خشک میشه!
اما فقط میگویم
_ بازم ببخشید
نگاهم به خانوم کناری اش می افتدکه ارایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!!
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺
ادامه قسمت بیست و ششم
#مدافع_عشق
.با ناباوری داد میزنم
_ چی؟
ارام لبخند میزنی!
بعد از چهل روز گفتی چیزی که مدتها در حسرتش بودم!
دست راستم را روی سینه میگذارم.تپش ارام قلبم ناشی از جمله اخر توست!همانیکه دردل گفتی!ومن لب خوانی کردم!نگاهم را به گنبد طلایی میدوزم و به احترام کمی خم میشوم.جایت خالیست! اما من سلامت را به اقا میرسانم!یک ساعت پیش رسیدیم همه در هتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها امدم!پاهایم را روی زمین میکشم و حیاط با صفا را از زیر نگاهم عبور میدهم.احساس ارامش میکنم.حسی که یک عاشق برنده مدافع حرم و چادرخانمزینب دارد.
از ینکه بعد از چهل روز مقاومت بلاخره همانی شد که روز و شب برایش دعا میکردم.نزدیک اذان مغرب است و غروب افتاب.صحن ها را پشت سر میگذارم و میرسم مقابل پنجره فولاد.گوشه ای از یک فرش مینشینم و از شوق گریه میکنم.
مثل کسی که بلاخره از قفس ازاد شده.یاد لحظه اخر و چهره غمگینت
کاش بودی علی اکبر!
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #بیست_وهفت
مدافعحرم:
قراراست که یک هفته در مشهد بمانیم.دو روزش بسرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود و من دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم.علـےاصغر کوچولو بخاطر مدرسه اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. ازینکه بخواهم به خانه تان تماس بگیرم وحالت رابپرسم خجالت میکشیدم پس فقط منتظر ماندم تا بلاخره پدریامادرت دلشوره بگیرندو خبری ازتو بمن بدهند
چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقدارزیادی کاهو باسس را یک جا میخورم.فاطمه به پهلوام میزند
_ اروم بابا!همش مال توعه!
ادای مسخره ای در می اورم و بادهان پر جواب میدهم
_ دکتر!دیرشده! میخوام برم حرم!
_ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه!
_ نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصی نمونده!
فاطمه باکنترل تلویزیون راروشن و صدایش راصفرمیکند!
_ بیا و نصفه شبی ازخرشیطون بیا پایین!
چنگالم را طرفش تکان میدهم
_ اتفاقا این اقا شیطون پدرسوختس که تو مخ تو رفته تامنو پشیمون کنی
_ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن!
_ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه!
یادت میفتم و سالاد را بابغض قورت میدهم.
_ باشه! حداقل به پذیرش هتل بگو برات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریکی!
سرم را تکان میدهم و ازروی تخت پایین می آیم. درکمد راباز میکنم ، لباس خوابم را عوض میکنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم.روسری ام را لبنانی میبندم و چادرم را سرمیکنم.فاطمه باموهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و باانگشت اشاره موهایش را نشان میدهم
_ مثل خلا شدی!
اخم میکند و درحالیکه بادستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید
_ ایشششش! تو زائری یافوضول؟
زبانم را بیرون می اورم
_ جفتش شلمان خانوم
اهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم.ازداخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری اب برمیدارم و بیرون میزنم.تقریبا تا اسانسور میدوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم! شاید ازین خوشحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند! اما یکدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را ازروی دکمه برمیدارم.آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض یک دقیقه به لابی میرسم.در بخش پذیرش خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشیدباقدمهای بلند سمتش میروم...
_ سلام خانوم!شبتون بخیر...
_ سلام عزیزم بفرمایید
_ یه ماشین تاحرم میخواستم.
_ برای رفت و برگشت باهم؟
_ نه فقط ببره!
لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظرروی مبل های چیده شده کنار هم بنشینم...
در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم.هوای نیمه سرد و ابری ومنی که بانفس عطر خوش فضا رامیبلعم. سرخم میکنم و ازپنجره به راننده میگویم
_ ممنون اقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن به حساب.
راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرکت میکند.
چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ازاینهمه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم.هوای ابری و تیره خبراز بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه...بی اراده لبخند میزنم و نگاهم رابه گنبد پرنور رضا ع میدوزم.دست راستم رااینبار نه روی سینه بلکه بالا می اورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه ام را امضا کردی.من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلوت است...گویی یک منم و تنها تویی که درمقابل ایستاده ای. هجوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و دراخر این دلتنگی است که چهره ام را خیس میکند.یعنی اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم...ارام ارام حرکت میکنم و جلو میروم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم.یک هدیه میخواهم..یک سوغاتی بده تابرگردم! فقط مخصوص من...! احساسی که الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقابل پنجره فولاد مینشینم...قرارگاه عاشقی شده برایم!کبوترهاازسرما پف کرده و کنارهم روی گنبد نشسته اند....تعدادی هم روی سقاخانه #اسمال_طلا روی هم وول میخورند.زانوهایم را بغل میگیرم وبانگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح مینوشم. صورتم راروبه اسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.یک لحظه درذهنم چندبیت میپیچد..
_ آمده ام...
آمدم ای شاه پناهم بده!
خط امانـے ز گناهم بده...
نمیدانم این اشکها از درماندگی است یا دلتنگی...اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم میسوزد! یک قطره روی صورتم میچکد ودرفاصله چند ثانیه یکی دیگر...فاصله ها کم و کم تر میشود و میبارد رئفت از اسمان بهشت هشتم
لطافت این همه لطف رالمس میکنم. یادتو و التماس دعای تو.زمزمه میکنم:
_ الیس الله بکاف عبده و ..
که دستی روی شانه ام قرار میگیرد
و صدای مردانه ی تو درگوشم میپیچد
وادامه ایه را میخوانی
_ و یخوفونک بالذین من دونه...
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #بیست_وهشت
چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم را نگاه میکنم.خودتی!!اینجا؟...چشمهایم را ریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم
_ عل...علی!
لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند!
_ جانم!؟
یک دفعه از جا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. از شوق یقه پیرهنت را میگیرم و با گریه میگویم
_ تو...تو اومدی!!..اینجا!! اینجا...پیش...پیش من!
دستهایم را میگیری و لب پایینت ر اگاز میگیری
_ عه زشته همه نگامون میکنن!...اره اومدم!
شوکه و ناباورانه چهره ات را میکاوم.اینگار صدسال میشود که از تو دور بودم...
_ چجوری تو این حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصن کی اومدی!؟...چرا بی خبر؟؟...شیش روز کجا بودی...گوشیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گفت ازت خبر نداره..من...
دستت را روی دهانم میگذاری.
_ خب خب...یکی یکی! ترور کردی ما رو که!
یکدفعه متوجه میشوی دستت را کجا گذاشته ای.باخجالت دستت را میکشی ...
_ یک ساعت پیش رسیدم.ادرس هتلو داشتم.اما گفتم این موقع شب نیام...دلمم حرم میخواست و یه سلام!..بعدم یادت رفته ها!خودت روز اخر لو دادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایی...فقط...اومدم اینجا چون تو دوست....داشتی!
انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! با ذوق چشمهایت را نگاه میکنم...خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش!
_ ا! بازم ازون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟...نه به اون ترمزی که بریدی...نه به اینکه...عجب!
_ نمیتونم نگات نکنم!
لبخندت محو میشود و یکدفعه نگاهت را میچرخانی روی گنبد.حتماً خجالت کشیدی!نمیخواهم اذیتت کنم.ساکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد.باران هرلحظه تندتر میشود.گوشه چادرم را میکشی
_ ریحانه!پاشو الان خادما فرشا رو جمع میکنن...
هردو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم.
_ ببینم دعام کردی؟
مثل بچه ها چند باری سرم را تکان میدهم
_ اوهوم اوهوم!هر روز ...
لبخند تلخی میزنی و به کفش هایت نگاه میکنی.سرت را که پایین میگیری موهای خیست روی پیشانی میریزد...
_ پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟
جوابی پیدا نمیکنم.منظورت را نمیفهمم.
_ خیلی دعا کن.اصرار کن ... دست خالی برنگردیم .
بازهم سکوت میکنم.سرت را بالا میگیری و به اسمان نگاه میکنی
_ اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد!
میخندم و حرفت را تایید میکنم.
_ خب حالا میخوای همینجا وایسی و خیس بخوری؟
_ نچ!
کنارم می ایستی و با شانه تنه به تنه
میدویم و گوشه ای پناه میگیریم. لحظه به لحظه با تو بودن برایم عین رویاس...توهمانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم!صحن سراسر نور شده بود.اب روی زمین جمع شده و تصویر گنبد را روی خود منعکس میکند.بوی گلاب و عطر خاص مقدس حال و هوایی خاص دارد.زمزمه خواندن زیارت عاشورایت در گوشم میپیچد...مگر میشود ازین بهتر؟از سرما به دستت میچسبم و بازوات را میگیرم.خط به خط که میخوانی دلم را میلرزانی!نگاهت میکنم چشمهای خیس و شانه های لرزانت ....
#من_پاکےات_را دوست_دارم
یکدفعه سرت را پایین میندازی...
و زمزمه ات تغییر میکند
_ منو یکم ببین
سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم...
عرق نوکری ببین...
دلم یجوریه..
ولی پر از صبوریه!
چقد شهید دارن میارن از تو سوریه..
چقد...شهید...
منم باید برم....
برم ...
به هق هق میفتی...مگر مرد هم...
گویی قلبم را فشار میدهند...با هر هق هق تو!...
یک لحظه در دلم میگذرد
#تو زمینی_نیستی!... #اخرش_میپری!
اطلب #العشق من المهد الی تا به ابد
باید این جمله برای همه دستور شود
نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میکند. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سر به زیر آرام به هق هق افتاده ای.دستهایم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم.چیزی به اذان صبح نمانده.با دستهای خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم.
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannan
.❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #بیست_نه
اشکهایت را پاک میکنی و میخندی
_ فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی
نگاهت میکنم.پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟دستهایت را بهم میمالی و کمےبخود میلرزی
_ هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده؟
این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد.تبسم دل نشینی میکنی
_ مگه داریم ازین خدا بهتر؟
و نگاهت را بمن میدوزی
_ خانوم شما وضو داری؟
_ اوهوم
_ الان بخاطر بارون توحیاط صف نماز بسته نمیشه.باید بریم تو رواقاازهم جدا شیم.
کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی
_ چطوره همینجا بخونیم؟
_ اینجا؟رو زمین؟
ساک دستی کوچیکت را بالا مےآوری،زیپش را باز میکنی و چفیه ات را بیرون میکشی
_ بیا! سجادت خانوم
با شوق نگاه مدافعحرموچادرخانمزینب:
ت میکنم.دلم نمی آید سرمارا به رویت بیاورم.گردنم را کج میکنم و میگویم:
هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود.لباست گرمای خودرا ازلمس وجودت دارد...میدانم شیرینی این نماز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تکرار نمیشود.همه حالات بازمزمه تومیگذرد.
رکعت دوم،بعداز سجده اول و جمله ی "استغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صدایت را نمیشنوم...حتم دارم سجده اخر را میخواهی باتمام دل و جان بجا بیاوری.سراز مهر برمیدارم و تو هنوز درسجده ای.تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات درحال بوسه به خاک تربت حسین ع است.چنددقیقه دیگر هرچقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد.تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!
پاهایم سست وفریاد درگلویم حبس میشود. دهانم راباز میکنم تاجیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید
_ ع...ع...علے؟
خادمے که دربیست قدمی ما زیر باران رامیرود،میچرخد سمت ما و مکث میکند.دست راستم را که ازترس میلرزد به سختی بالا می آورم و اشاره میکنم.میدود سوی ما و درسه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند
_ یاامام رضا
سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند
_ مشدی محمد بدوبیا بدو
انقدر شوکه شده ام که حتی نمیتوانم گریه کنم خادم پیر بلندت میکند و پسر جوانی چندلحظه بعد میرسد و با بی سیم درخواست امبولانس میکند.
خادم درحالیکه سعی میکند نگهت دارد بمن نگاه میکند و میپرسد
_ زنشی؟
اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم
_ باباجون پرسیدم زنشی؟
سرم رابسختی تکان میدهم و ازفکر اینکه " نکند به این زودی تنهایم بگذاری " روی دوزانو می افتم
باگوشه ی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم.
دکتر سهرابی به برگه ها و عکسهایی که درساک کوچکت پیداکرده ام نگاه میکند.بااشاره خواهش میکندکه روی صندلی بنشینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم.عینکش راروی بینی جابه جامیکند
_ خب خانوم شماهمسرشونید؟
_ بله!عقدکرده
_ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید
_ چیرو؟
بااسترس دستهایم راروی زانوهایم مشت میکنم.
_ بلاخره بااطلاع ازبیماریشون حاضربه این پیوند شدید
عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند
_ سرطان خون!یکی ازشایع ترین انواع این بیماریالبته متاسفانه برای همسرشمایکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یاخوابی که هرلحظه ممکن است تمام شود
لرزش پاهاو رنگ پریده صورتم باعث میشود دکتر سهرابی ازبالای عینکش نگاهی مملو ازسوالش را بمن بدوزد
_ مگه اطلاع نداشتید؟
سرم راپایین میندازم ،و به نشان منفی تکانش میدهم.سرم میسوزدو بیشترازآن قلبم.
_ یعنی بهتون نگفته بودن؟چندوقته عقدکردید؟
_ تقریبا دوماه
_ امااین برگه هاچندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسرشما ازبیماریش باخبربوده
توجهـے به حرفهای دکتر نمیکنم.اینکه توروز خواستگاری بمن نگفتی! من تنها یک چیز به ذهنم میرسد
_ الان چی میشه؟
_ هیچی!دوره درمانی داره!و.فقط باید براش دعا کرد
چهره دکتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود!شاید کارتو را هیچکس نتواند بپذیرد یاقبول کند
بغض گلویم رافشارمیدهد.سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پراز دردم را کنترل کنم.لبهایم راروی هم فشارمیدهم
_ یعنی هیچ هیچکاری نمیشه
_ چرا..گفتم که خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه
_ چقد وقت داره؟
سوال خودم قلبم را خرد میکند
دکتر بازبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد
_ باتوجه به دوره درمانی و برگه وروند عکسها!وسرعت پیشروی بیماری تقریبا تا چندماه البته مرگ و زندگی فقط دست خداست!
نفسهایم به شماره می افتد.دستم راروی میزمیگذارم و بسختی روی پاهایم می ایستم.
_ کی میتونم ببینمش؟
سرم گیج میرود و روی صندلی میفتم.دکتر سهرابی از جا بلند میشود و دریک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد.
_ برام عجیبه!درک میکنم سخته! ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی بقول ماها سیمتون وصله.امیدوار باشیدناامیدی کار کساییه که خداندارن!
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_ط
#مدافع_عشق
#ادامه_سی
ازحمام بیرون می آیـے ومن درحالیڪه جانماز کوچکم را درکیفم میگذارم زیرلب میگویم
_ عافیت باشه آقا! غسل زیارت کردی؟
سرت را تکان میدهی و سمتم می آیـے..
_ شماچی؟ غسل کردی؟
_ اره..داشتم!
دستم را دراز میکنم ،حوله کوچکی که روی شانه ات انداخته ای برمیدارم و به صندلی چوبی استوانه ای مقابل دراور سوئیت اشاره میکنم
_ بشین..
مبهم نگاهم میکنی
_ چیکار میخوای کنی؟
_ شما بشین عزیز
مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله را روی سرت میگذارم و آرام ماساژ میدهم تا موهایت خشک شود.
دستهایت را بالا می اوری و روی دستهای من میگذاری
_ زحمت نکش خانوم
_ نه زحمتی نیست اقا!...زود خشک شه بریم حرم..
سرت را پائین میندازی و در فکر فرو میروی.
در آینه به چهره ات نگاه میکنم
_ به چی فکر میکنی؟...
_ به اینکه اینبار برم حرم...یا مرگمو میخوام یا حاجتم....
وسرت را بالا میگیری و به تصویر چشمانم خیره میشوی.
این چه خواسته ای است...
از تو بعید است!!
کار موهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم و به گردنت میزنم....چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم
چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت را گاز میگیری و می ایستی.مضطرب نگاهت میکنم...
_ چی شد؟؟؟
_ هیچی خوبم. یکم بدنم درد گرفت...
_ مطمئنی خوبی؟...میخوای برگردیم هتل؟
_ نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریما!
لبخند میزنم اما ته دلم هنوز میلرزد...
نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی میگیری با دونی و با خوشحالی کنارم می آیـے
_ بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم.اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه...
به دونی اشاره میکنم
_ ولی فکر کنم کلن هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما...
میخندی و ازخجالت نگاهت را از من میدزدی.تا حرم دست در دستت و در آرامش مطلق بودم.زیارت تنها با تو حال و هوایی دیگر داشت.تا نزدیک اذان مغرب در حیاط نشسته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم.از وقتی که رسیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشی.اما من تمام تلاشم را میکنم تاحواست را پی چیز دیگر جمع کنم.نگاهت میکنم و سرم را روی شانه ات میگذارم این اولین باراست که این حرکت را میکنم.صدای نفس نفس را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم
_ میخوای برگردیم؟
_ نه من حاجتمو میخوام
_ خب بخدا اقا میده ....تو الان باید بیشتر استراحت کنی..
مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی
_ نه یا حاجت یا هیچی...
خدایا چقدر! از وقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده...
همان لحظه اقایی با فرم نظامی از مقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند...
نگاه پر از دردت را به مرد میدوزی و آه میکشی
مرد می ایستد و برای نماز
اقامه میبندد.
تو هم دستت را در جیب شلوارت فرو میبری و تسبیح تربتت را بیرون می آوری.سرت را چندباری به چپ و راست تکان میدهی و زمزمه میکنی:
_ هوای این روزای من هوای سنگره...
یه حسی روحمو تا زینبیه میبره
تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم....
به عکس صورت شهیدامون نگا کنم..
باز لرزش شانه هایت و صدای بلند هق هقت...انقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت را فشار میدهم..
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannan
.❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #سی_ویک
مرد سجده آخرش را که میرود.تو دیوانه وار بلند میشوی و سمتش میروی.من هم بدنبالت بلند میشوم. دستت را دراز میکنی و روی شانه اش میزنی
_ ببخشید!برمیگردد و با نگاهش میپرسد بله؟
همانطور که کودک وار اشک میریزی میگویی
_ فقط خواستم بگم دعاکنید ما هم لیاقت پیدا کنیم بشیم همرزم شما!
لبخند شیرینی روی لبهای مرد مینشیند
_ اولن سلام دوم پس شمام اره؟
سرت را پایین میندازی
_ شرمنده!سلام علیکم.ما خیلی وقته اره خیلی وقته
_ ان شاءالله خود اقا حاجتت رو بده پسر
_ ممنون!شرمنده یهو زدم رو شونتون فقط دلِ دیگه یاعلی
پشتت را میکنی که او میپرسد
_ خب چرا نمیری؟اینقد بیتابی و هنوز اینجایی؟کاراتو کردی؟
باهرجمله ی مرد بیشتر میلرزی و دلت اتش میگیرد .نگاهت فرش را رصد میکند
_ نه حاجی!دستمو بستن!میترسم برم!
او بی اطلاع جواب میدهد
_ دستتو که فعلا خودت بستی جوون!استخاره کن ببین خدا چی میگه!
بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و از ما فاصله میگیرد
نگاهت خشک میشود به زمین
در فکر فرو میروی
_ استخاره کنم!؟شانه بالا میندازم
_ اره! چرا تاحالا نکردی!؟شاید خوب دراومد!
_ اخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دودلم وقتی مطمئنم استخاره نمیگیرم خانوم!
_ ازچی مطمئنی؟
صدایت میلرزد
_ ازینکه اگرم برم..فقط سربارم.همین!
بودنم بدبختی میاره برا بقیه!
_ مطمئنی؟
نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مرد میگردی اما اثری از او نیست.انگار از اول هم نبوده!
ولوله به جانت میفتد
_ ریحانه! بدو کفشتو بپوش.بدو
همانطور که بسرعت کفشم را پا میکنم میپرسم
_ چی شده چی شده؟
_ از دفتر همینجا استخاره میگیریم فوقش حالم بد میشه اونجا! شاید حکمتیه اصن شایدم نشه دیگه حرف دکترم برام مهم نیست باید برم
_ چراخودت استخاره نمیکنی!؟؟
_ میخوام کس دیگه بگیره
مچ دستم را میگیری و دنبال خودت میکشی.نمیدانیم باید کجا برویم حدود یک ربع میچرخیم.انقدر هول کرده ایم که حواسمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم
در دفتر پاسخگویی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و اهسته وارد میشویم
_ سلام علیکم
روحانی کتابش را میبندد
_ وعلیکم السلام بفرمایید
_ میخواستم ییزحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا!
لبخند میزند و بمن اشاره میکند
_ برای امر خیر ان شاءالله؟
_ نه حاجی عقدیم یعنی موقت
_ خب برای زمان دائم؟خلاصه خیر دیگه!
_ نه!
کلافه دستت راداخل موهایت میبری.میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی، برای همین ب دادت میرسم
_ نه حاجی!همسرم میخواد بره جنگ دفاع حرم!میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره
حاج اقاچهره دوست داشتنی خود را کج میکند
_ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!باید رفت
_ نه اخه همسرم یه مشکلی داره که دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا!
سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش را از کنار قران کوچک میز برمیدارد.
کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید
_ دیدی گفتم ؟ تواین کار که دیگه نباید استخاره کردباید رفت بابا!
با چفیه روی شانه ات زیر پلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی
_ یعنی خوب اومد؟
حاج اقا چشمهایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند.
_ حاجی جدی جدی؟میشه یبار دیگه بگیرید؟
او بی هیچ حرفی اینبار قران کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید.بعداز چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید
_ ای بابا جوون! خدا هی داره میگ برو تو هی خودت سنگ میندازی؟
هردو خیره خیره نگاهش میکنیم
میپرسی
_ چی دراومد یعنی بازم؟
_ بله! دراومد که بسیار خوب است.اقدام شود.کاری به نتیجه نداشته باشید
چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی دودستت را بالا می آوری وصورتت را رو به آسمان میگیری
_ ای خدا قربونت برم من!اجازمو گرفتم چرا زودتر نگرفته بودم
بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویی
_ دستتون درد نکنه!نمیدونم چی بگم
_ من چیکار کردم اخه؟برو خداتو شکر کن
_ نه! این استخاره رو شما گرفتی ان شاءالله هرچی دوست دارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده
جلو میروی و تسبیح تربتت را از جیب درمی آوری و روی میز مقابل او میگذاری
_ این تسبیح برام خیلی عزیزه
ولی الان دوست دارم بدمش بشما
خبر خوب رو شما بمن دادی..خداخیرتون بده!
او هم تسبیح را برمیدارد و روی چشمهایش میمالد
_ خیر رو فعلا خدا به تو داده جوون! دعا کن!
خوشحال عقب عقب می آیے
_ این چه حرفیه ما محتاجیم
چادرم را میگیری و ادامه میدهی
_ حاجی امری نیس؟
بلند میشود و دست راستش را بالا می آورد
_ نه پسر! برو یاعلی
لبخند عمیقت را دوست دارم
چادرم را میکشی و به حیاط میرویم.همان لحظه مینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری.
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannan
#مدافع_عشق
#ادامه_سی_ودو
_ میبینی اقاحسین؟...میبینی!!عروسمون قبول کرده!
رو میکند به سمت قبله و دستهایش را باحالی رنجیده بالا می آورد
_ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! ..
ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه...
علےاصغر که تاالان فقط محو بحث مابود درحالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد
_ ماما داداچ علی کوجا میره؟
پدرت باصدای تقریبا بلند میگوید
_ اا ... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟...هنوز که
این وسط صاف صاف واساده...
و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد
_ هیچ جا بابا جون هیچ جا...
مادرت هم مابقی حرفش را میخورد و فقط به اشکهایش اجازه میدهد تا صورت گرد و سفیدش را تر کنند
احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم
گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد...ولی زبانم مدام و پیاپی تورا تشویق میکند که برو!
تو روی زمین روبروی مبلی که پدرت روی ان نشسته مینشینی
_ پدرمن! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره
من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم.همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره...
حسین اقا اخم میکند و بین حرفت میپرد
_ چی چی میبری و میدوزی شازده؟ کجا میرم میرم؟..مگه دخترمردم کشکه؟...اون هیچی مگه جنگ بچه بازیه!...من چه میدونستم بعداز ازدواج زنت ازتو مشتاق تر میشه...
توحق نداری بری
تامنم رضایت ندم پاتو از دراین خونه بیرون نمیزاری.
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannan
.❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #سی_وسه
بلند میشود برود که تو هم پشت سرش بلند میشوی و دستش را میگیری
_ قربونت برم خودت گفتی زن بگیر برو!...بیا این زن! " و بمن اشاره میکند"
چرا اخه میزنی زیر حرفات باباجون
دستش را از دستت بیرون میکشد
_ میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم..چیزی میتونی بگی؟...
این دختر هم عقلشو داده دست تو! یذره بفکر دل زنت باش
همین که گفتم حق نداری!
سمت راهرو میرود که دیدن چشمهای پر از بغض تو صبرم را تمام میکند.یکدفعه بلند میگویم
_ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی چرا این حرفو میزنی؟
یک لحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد.بعداز چند ثانیه دوباره به سمت راهرو میرود
با یک دست لیوان آب را سمتت میگیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می اورم.
_ بیا بخور اینو علی
دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمت پنجره باز روبه خیابان
_ نه نمیخورم سردرد من با اینا خوب نمیشه
_ حالا تو بیا اینو بخور!
دست راستت را بالا می آوری و جواب میدهی
_ گفتم که نه خانوم!بزارهمونجا بمونه
لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارم و کنارت می ایستم
نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی در خانه تان خیره مانده
میدانم مسئله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده
کافیست پدرت بگوید برو تا تو باسر به میدان جنگ بروی
شب از نیمه گذشته وسکوت تنها چیزیست که از کل خانه بگوش میخورد
لبه ی پنجره مینشینی
یاد همان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی ومن
بی اراده لبخند میزنم.
من هنوز موفق نشده ام تا تورا ببوسم
بوسه ای که میدانم سرشاراز پاکیست
پراست از احساس محبت
بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیندسرم را کج میکنم ، به دیوار میگذارم و نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری
البته این تعبیر خودم است
میخندم و از سررضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی
_ چیه؟چرا میخندی ؟
چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم
شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت
_ وا چی شده؟
موهایم را پشت شانه ام میریزم و روبرویت مینشینم. طرف دیگر لبه پنجره.نگاهم میکنی
نگاهت میکنم
نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی
قند دردلم آلاسکا میشود
بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت وبه صورتت فوت میکنم
چندتار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد.میخندی و توهم سمت صورتم فوت میکنی
نفست را دوست دارم
خنده ات ناگهان محو میشود و غم به چهره ات مینشیند
_ ریحانه حلال کن منو!
جا میخورم ، عقب میروم و میپرسم
_ چی شد یهو؟
همانطورکه باانگشتانت بازی میکنی جواب میدهی
_ تو دلت پره حقم داری! ولی تاوقتی که این تو" دستت راروی سینه ات میگذاری درست روی قلبت" این تو سنگینه منم پام بسته اس
اگر تو دلت رو خالی کنی
شک ندارم اول توثواب شهادت رو میبری
ازبس که اذیت شدی
تبسم تلخی میکنم و دستم را روی زانوات میگذارم
_ من خیلی وقته تو دلمو خالی کردم خیلی وقته
نفست را باصدا بیرون میدهی ، ازلبه پنجره بلند میشوی و چندبار چند قدم به جلو و عقب برمیداری.اخر سر سمت من رو میکنی و نزدیکم میشوی.
باتعجب نگاهت میکنم. دستت را بالا می آوری و باسرانگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانی ام را کمی کنار میزنی.خجالت میکشم و به پاهایت نگاه میکنم. لحن آرام صدایت دلم را میلرزاند
_ چرا خجالت میکشی؟
چیزی نمیگویم.منیکه تاچندوقت پیش بدنبال این بودم که حالا
خم میشوی سمت صورتم و به چشمهایم زل میزنی. با دودستت دوطرف صورتم را میگیری و لب هایت راروی پیشانی ام میگذاری آهسته و عمیق!
شوکه چند لحظه بی حرکت می ایستم و بعد دستهایم راروی دستانت میگذارم. صورتت را که عقب میبری دلم را میکشی. روی محاسنت ازاشک برق میزند
باحالتی خاص التماس میکنی
_ حلال کن منو!
همانطور که لقمه ام را گاز میزنم و لی لی کنان سمت خانه می آیم پدرت رااز انتهای کوچه میبینم که باقدمهای آرام می آید.درفکر فرورفته حتمن باخودش درگیر شده! جمله اخر من درگیرش کرده
چندقدم دیگر لی لی میکنم که صدایت رااز پشت سرم میشنوم
_ افرین! خانوم کوچولوی پنج ساله خوب لی لی میکنیا!
برمیگردم و ازخجالت فقط لبخند میزنم
_ یوخ نگی یکی میبینتتا وسط کوچه!
و اخمی ساختگی میکنی
البته میدانم جدن دوست نداری رفتار سبک ازمن ببینی! ازبس که غیرت داری ولی خب درکوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پرنمیزند چه کسی ممکن است مرا ببیند؟
بااین حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمیگویم.
ازموتور پیاده میشوی تاچند قدم باقی مانده را کنارمن قدم بزنی
نگاهت به پدرت که میفتم می ایستی و ارام زمزمه میکنی
_ چقد بابا زودداره میاد خونه!
متعجب بهم نگاه میکنیم ،
دوباره راه میفتیم.به حلوی درکه میرسیم منتظر میمانیم تا اوهم برسد.
نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است بادیدن ما بزور لبخند میزند و سلام میکند
_ چرا نمیریدتو؟
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #سی_وپنج
از اتاق بیرون میروی و تاکید میکنی با چادر پشت سرت بیایم.
میخواهم همه چیز هرطور که تومیخواهی باشد.از پله ها پایین میرویم.همه در راهرو جلوی درحیاط ایستاده اند و گریه میکنند.تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست که مات و مبهوت اشکهای همه ،گوشه ای ایستاده.مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده
فاطمه درست کنار در ایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند.
نگاهت را درجمع میچرخانی و لبخند میزنی
_ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه باچشم ازت میپرسند
_ کی مهمونه؟
روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی
زینب میپرسد
_ کی قراره بیاد داداش؟
_ صبرکن قربونت برم
هیچ کس حال صحبت ندارد.همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود
ازجا میپری و میگویی
_ مهمون اومد
به حیاط میدوی و بعد از چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد
_ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی
_ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری دیر که نکردم.؟
_ نه سروقت اومدید
همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت بامردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید.مرد رو بهمه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش را میدهیم.همه منتظرتوضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید.اوهم کفش هایش راگوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میکنیم.به هال اشاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشینید مام میایم
اومیرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی
_ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا
مادرت ظرف آب را دستم میدهد و سمتت می آید
_ نمیخوای بگی این کیه؟باز چی تو سرته مادر
لبخند میرنی و رو بمن میکنی
_ حاجی از رفقای حوزه ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقد منو ریحان رو بخونه!
حرف از دهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد
همگی بادهان باز نگاهت میکنیم
خم میشوی و ظرف را از روی زمین برمیداری
_ چیزی نشده که گفتم شاید بعداً دیگه نشه
دستی به روسری ام میکشی
_ ببخش خانوم بی خبر شد.نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروسا کنی میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم
علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد
چقدر دوست دارم علی!
چقدر عجیب خواستنی هستی
خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شک ندارم جز ما نیست
ازاول #اسمانی بوده
امن یجیب #قلب من چشمان بی همتای توست
همانطور که هاج و واج نگاهت میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم.
زهرا خانوم دست درازمیکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد
_ علی معلومه چته؟مادر این چه کاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟
خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای.دو دستت را بلند میکنی و میگذاری روی دستهای مادرت.
_ اره میدونم دارم چیکار میکنم میدونم!
زهرا خانوم دو دستش را از زیر دستهایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین اقا میچرخاند
_ نمیخوای چیزی بگی؟ببین داره چیکار میکنه!صبر نمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچاره رو عقد کنه!
اوهم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که:
_ والا زن چی بگم؟وقتی عروسمون راضیه!
چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد.از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم
_ دخترعزیز دلم! منکه بد تورو نمیخوام!یعنی تو جداً راضی هستی؟نمیخوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟
فقط سکوت میکنم و او یک آن میزند پشت دستش که:
_ ای خدا جوونا چشون شده اخه
صدای سجاد در راه پله میپیچد که
_ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟
همگی به راه پله نگاه میکنیم.او آهسته پله ها را پایین می آید.دقیق که میشوم اثر درد را در چشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایم را پر میکند.پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس
زینب جوابش را میدهد
_ عقد داداشه!
سجاد باشنیدن این جمله هول میکند، پایش پیچ میخورد و از چند پله اخر زمین میخورد.
زهرا خانوم سمتش میدود
_ ای خدا مرگم بده! چت شد؟
سجاد که روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد
_ چیه داداشه؟بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟دقیقا چته برادر
و باز هم بلند میخندد.مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند
_ نه خیر.مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص میخورم.
فاطمه که تابحال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود.لبخند کجی میزند و میگوید
_ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم.گفتم بیان
زینب میپرسد
_ گفتی برای چی باید بیان؟
_ نه!فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید.مراسم خداحافظی توخونه داریم
_ عه خب یه چیزایی میگفتی یکم اماده میشدن
تو وسط حرفشان میپری
_ نه بزار بیان یهو بفهمن
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #سی_وشش
شوهر زینب که در کل از اول ادم کم حرفی بود.گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست.روحیات زینب را دارد.هردوبهم می ایند.
تو مچ دستم را میگیری و روبهمه میگویی
_ من یه دو دقیقه باخانومم صحبت کنم
ومرا پشت سرت به اشپزخانه میکشی.کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشوی
سرم را پایین میندازم.
_ ریحانه؟اول بگو ببینم ازمن ناراحت که نشدی ؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم.
تبسم شیرینی میکنی و ادامه میدهی
_ خدارو شکر.فقط میخوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی.
شاید لازمه یه توضیحاتی بدم..
من خودخواه نیستم که بقول مادرم بخوام بدبختت کنم!
_ میدونم..
_ اگر اینجا عقدی خونده شه دلیل نمیشه که اسم منم حتماً میره تو شناسنامه ات
باتعجب نگاهت میکنم
_ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه.بعدش باید رفت محضر تا ثبت شه
ولی من بعد از جاری شدن این خطبه یه راست میرم سوریه
دلم میلرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر میخورد.
_ من فقط میخواستم که...که بدونی دوستت دارم.واقعا دوستت دارم.
ریحانه الان فرصت یه اعترافه.
من از اول دوست داشتم! مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما میترسیدم...نه ازینکه ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم! نه!..بخاطر بیماریم! میدونستم این نامردیه درحق تو! اینکه عشقو از اولش درحقّت تموم میکردم! الان مطمئن باش نمیزاشتی برم!
ببین..اینکه الان اینجا وایستادی و پشت من محکمی.بخاطر روند طی شده اس.اگر از اولش نشون میدادم که چقدر برام عزیزی
حس میکنم صدایت میلرزد
_ ریحانه ....دوست نداشتم وقتی رفتم تو با این فکر برام دست تکون بدی که " من زنش نبودم و نیستم" ما فقط سوری پیش هم بودیم
دوست دارم که حس کنی زن منی! ناموس منی مال منی
خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسما و شرعا...و بیشتر قلبا میشی همسر همیشگی من!
حالا اگر فکر میکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو
حرفهایت قلبم را از جا کنده.پاهایم سست شده طاقت نمی اورم و روی صندلی پشت میز وا میروم. تو از اول مرا دوست داشتی...نگاهت میکنم و تو از بالای سر با پشت دستت صورتم را لمس میکنی.توان نگه داشتن بغضم را ندارم.سرم را جلو می اورم و میچسبانم به شکمت...همانطور که ایستاده ای سرم را در آغوش میگیری. به لباست چنگ میزنم و مثل بچه ها چند بار پشت هم تکرار میکنم
_ توخیلی خوبی علی خیلی..
سرم را به بدنت محکم فشار میدهی
_ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟
به چشمانت نگاه میکنم و با نگرانی میپرسم
_ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟
_ چرا...ولی وقتی برگشتم! الان نه! اینجوری خیال منم راحت تره چون شاید بر..
حرفت را میخوری ،از زیر بازوهایم میگیری و بلندم میکنی
_ حالا بخند تا ...
صدای باز شدن در می اید،حرفت را نیمه رها میکنی و از پنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم
مادر و پدرم امدند. بسرعت از آشپزخانه بیرون میرویم و همزمان با رسیدن ما به راهرو پدر و مادر من هم میرسند.
هر دو باهم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند.چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایی شده.
مادرم درحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید
_ خب...فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی اقا
و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد.
تو پیش دستی میکنی و با رعایت کمال ادب و احترام میگویی
_ درسته!قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه...راستش...
مکث میکنی و نفست را باصدا بیرون میدهی
_ راستش من البته بااجازه شما و خانواده ام...یه عاقد اوردم تا بین منو تک دخترتون عقد دائم بخونه!میخواستم قبل رفتن...
پدرم بین حرفت میپرد
_ چیکار کنه؟
_ عقد دائم....
اینبار مادرم میپرد
_ مگه قرار نشده بری جنگ؟...
_ چرا چرا!الان توضیح میدم که...
بازپدرم بادلخوری و نگرانی میگوید
_ خب پس چه توضیحی!...پسرم اگر شما خدایی نکرده یچیزیت...
بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین اقا میخورد.
میدانم خونشان درحال جوشیدن است اما اگر دادو بیدار نمیکنند فقط بخاطر حفظ حرمت است و بس! بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو...حالا قضیه ای سنگین تر پیش امده.
لبخند میزنی و به پدرم میگویی
_ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده شه.اینجوری موقع رفتن من...
مادرم میگوید
_ نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته
و بعد به جمع نگاه میکند
_ البته ببخشیدا مااینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه...
زهرا خانوم جواب میدهد
_ نه! باور کنید ماهم این نگرانی هارو داریم..بلاخره حق دارید.
تو میخندی
_ چیز خاصی نیست که بخواید نگران شید
قرارنیست اسم من بره تو شناسنامه اش!
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannan
#مدافع_عشق
#ادامه_سی_وشش
هر وقت برگشتم اینکارو میکنیم...
پدرم جوابش را میدهد
_ خب اگر طول کشید...دخترمن باید منتظرت بمونه؟
احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده میشود.که یک دفعه حاج اقا در چارچوب در هال می آید
_ سلام علیکم!"این را خطاب به
پدر و مادرم میگوید"
عذرمیخوام من دخالت میکنم.ولی بهتر نیست باارامش بیشتری صحبت کنید؟
پدرم _ و علیکم السلام! حاج اقا یچیزی میگین ها...دخترمه
حاج اقا_ میدونم پدرعزیز...من توجریان تمام اتفاقات هستم از طرف آسید علی..ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرارنیست اسمش بره تو شناسنامش که..
مادرم_ بلاخره دخترمن باید منتظرش باشه!
حاج اقا_ بله خب بارضایت خودشه!
پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی ... حاج اقا لبخند میزند و میگوید
_ چطوره یه استخاره بگیریم...
ببینیم خدا چی میگه!؟
زهرا خانوم که مشخص است از لحن پدرو مادرم دلخور شده .ابرو بالا میندازد و میگوید
_ استخاره؟...دیگه حرفاشونو زدن ...
تو لبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو!
پدرم _ حاج اقا جایی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟
حاج اقا_ بله حق باشماست...
ولی اینجا عقل شما یه جواب داره .اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه...
نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتماً استخاره بگیریم.برای همین بلند میپرانم که
_ استخاره کنیدحاج اقا..
مادرم چشمهایش را برایم گرد میکند
ومن هم پافشاری میکنم روی خواسته ام.
حدود بیست دقیقه دیگر بحث و اخر تصمیم همه میشود استخاره پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بد میشود و قضیه عقد هم کنسل! اما درعین ناباوری همه جواب استخاره درهر سه باری که حاج اقا گرفت "خیلی خوب درامد "
درفاصله بین بحث های دوباره پدرم و من ،فاطمه به طبقه بالا میرود و برای من چادر و روسری سفید می آورد.مادرم که کوتاه امده اشاره میکند به دستهای پر فاطمه و میگوید
_ منکه دیگه چیزی ندارم برای گفتن...چادر عروستونم آوردید.
سجاد هم بعد از دیدن چادر و روسری به عجله به اتاقش میرود و بایک کت مشکی و اتو خورده پایین می اید
پدرم پوزخند میزند
_ عجب!...بقول خانومم چی بگم دیگه...دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه!
حسین اقا که باتمام صبوری تابحال سکوت کرده بود.دستهایش را بهم میمالد و میگوید: خب پس مبارکه
و حاج اقا هم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر میفرستند.
فاطمه و زینب دست مرا میگیرند و به آشپزخانه میبرند.روسری وچادر را سرم میکنند.و هردو باهم صورتم را میبوسند.از شوق گریه ام میگیرد.هرسه با هم به هال می رویم روی مبل نشسته ای با کت و شلوار نظامی! خنده ام میگیرد. عجب_دامادی!
سربه زیر کنارت مینشینم. اینبار با دفعه قبل فرق دارد. تو میخندی و نزدیکم نشسته ای...و من میدانم که دوستم داری! نه نه...بگذار بهتر بگویم
تو از اول دوستم داشتی!
خم میشوی و در گوشم زمزمه میکنی
_ چه ماه شدی ریحانم
باخجالت ریز میخندم
_ ممنون اقا شمام خیلی...
خنده ات میگیرد
_ مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا
هردو میخندیم
حاج اقا مینشیند.دفترش را باز میکند
+ بسم الله الرحمن الرحیم.
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #سی_هشت
پس برای این لحظه نگهش داشتی!میخندم و دهانم را باز میکنم شکلات را روی زبانم میگذاری و با حالتی بانمک میگویی
_ حالا بگو آممم...
و دهانش را میبندد! میگویم آممم و دهانم را میبندم ...میخندی و لپم را ارام میکشی.
_ خب حالا وقتشه...
دستهایت را سمت گردنت بالا می آوری
انگشت اشاره ات را زیر یقه ات میبری و زنجیری که دور گردنت بسته ای بیرون میکشی انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق میزند در زنجیرت تاب میخورد. ازدور گردنت بازش میکنی و انگشتر را در می آوری
_ خب خانوم دست چپتو بده بمن...
با تعجب نگاهت میکنم
_ این مال منه؟
_ اره دیگه! نکنه میخوای بدون حلقه عروس شی؟
مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم
_ چرا اینقد زحمت....
خب...چرا همونجا دستم نکردی
لبخندت محو میشود.چادرم را کنار میزنی و دست چپم را میگیری و بالا می آوری
_ چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من میخوام پابند خودم کنمت...حتی بعد ازینکه ....
دستم را از دستت بیرون میکشم و چشمهایم را تنگ میکنم
_ بعد چی؟
_ حالا بده دستتو
دستم را پشتم قایم میکنم
_ اول تو بگو!
بایک حرکت سریع دستم را میگیری و بزور جلو می آوری
_ حالا بلاخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم...
با درد نگاهت میکنم.سرت را پایین انداخته ای حلقه سفید و در انگشتم فرو میبری
_ وای چقد تو دستت قشنگ تره!!
عین برگ گل ...ریحانه برازندته...
نمیتوانم بخندم...فقط به تو خیره شده ام.حتی اشک هم نمیریزم.
سرت را بالا می آوری و به لبهایم خیره میشوی
_ بخند دیگه عروس خانوم...
نمیخندم...شوکه شده ام! میدانم اگر طوری بشود دیوانه میشوم.
بازو هایم را میگیری و نزدیک صورتم می آیـے و پیشانی ام را میبوسی.طولانی...و طولانی...
بوسه ات مثل یک برق درتمام وجودم میگذرد و چشمهایم را میسوزاند...یکدفعه خودم را در اغوشت میندازم و باصدای بلند گریه میکنم...
خدایا علیمو به تو میسپارم
خدایا میدونی چقدر دوسش دارم
میدونم خبرای خوب میشنوم
نمیخوام به حرفهای بقیه فکر کنم
علی بر میگرده مثل خیلیای دیگه
ما بچه دار میشیم...
ما...
یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خش دار همانطور که سر روی سینه ات گذاشته ام میپرسم
_ علی؟
_ جون علی؟
_ برمیگردی اره؟...
مکث میکنی کفری میشوم و با حرص دوباره میگویم
_ برمیگردی میدونم
_ اره! برمیگردم...
_ اوهوم! میدونم!...تومنو تنها نمیزاری...
_ نه خانوم چرا تنها؟...همیشه پیشتم...همیشه!
_ علی؟
_ جانم لوس اقایی
_ دوست دارم....
و باز هم مکث...اینبار متفاوت ...
بازوهایت را دورم محکم تنگ میکنی...
صدایت میلرزد
_ من خیلی بیشتر!
کاش زمان می ایستاد...کاش میشد ماند و ماند در میان دستانت...کاش میشد!
سرم را میبوسی و مرا از خودت جدا میکنی
_ خانوم نشد پامونو بلرزونیا!
باید برم...
نمیدانم...کسی از وجودم جواب میدهد
_ برو!....خدابه همرات.....
توهم خم میشوی.ساکت را برمیداری،در را باز میکنی،برای بار اخر نگاهم میکنی و میروی...
مثل ابر بهار بی صدا اشک میریزم.به کوچه میدوم و به قدمهای اهسته ات نگاه میکنم.یک دفعه صدا میزنم
_ علی؟
برمیگردی و نگاهم میکنی.داری گریه میکنی؟...خدایا مرد من داره با گریه میره...
حرفم را میخورم و فقط میگویم
_ منتظرم....
سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی.همانطور که پشتت به من است بلند میگویی
_ منتظر یه خبر خوب باش...یه خبر!
پوتین و لباس رزم و میدان نبرد....
خدایا همسرم را به قتلگاه میفرستم!
خبر...فقط میتواند خبرِ...
میخواهم تا اخرین لحظه تورا ببینم.به خانه میدوم بدون انکه در را ببندم .میخواهم به پشت بام بروم تا تو را ببینم...هر لحظه که دور میشوی...نفس نفس زنان خودم را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو یه خیابان اصلی است. باد می وزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یک تاکسی زردرنگ مقابلت می ایستد.قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه میکنی..به داخل کوچه..." اون هنوز فکر میکنه جلوی درم...."
وقتی میبینی نیستم سوار میشوی و ماشین حرکت میکند...کاش این بالا نمی آمدم...یک دفعه یک چیز یادم می افتد
زانوهایم سست میشود و روی زمین مینشینم...
" نکنه اتفاقی برات بیفته..."
من " پشت سرت اب نریختم!!
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #سی_نه
کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لبهایم را روی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم...
نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی!
فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لبهایم میگذارم.
یکدفعه مقابل چشمانم میخندی
تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد وقطرات اشک روی گونه های سرمیخورند.یک جرعه از چای مینوشم دهانم سوخت!و بعد گلویم!
فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم
دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبر ام،از تو،از لحن ارام صدایت،از شیرینی نگاهت
زیر لب زمزمه میکنم
" دیگه نمیتونم علی!" غلت میزنم ،صورتم را دربالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم
هق هق میزنم
" نکنه...نکنه چیزیت شده!چرا زنگ نزدی.چرا؟!نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست! "
به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم نمیدانم چقدر
اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم
حرکت انگشتان لطیف و ظریف درلابه لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم.
غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم..تصویر تار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند
_ عزیز دلم! پاشو برات غذا اوردم
غلت میزنم ، روی تخت میشینم و درحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم
_ ساعت چنده مامان؟
_ نزدیک دوازده
_ چقدر خوابیدم؟
_ نمیدونم عزیزم!
و با پشت دست صورتم را نوازش میکند.
_ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم،چون دیشب تا صبح بیدار بودی
باچشمهای گرد نگاهش میکنم
_ تو از کجا فهمیدی؟؟
_ بلاخره مادرم!
با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند
_ صدای گریه ات میومد!
سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم
_ غذا زرشک پلوعه...میدونم دوس داری! برای همین درست کردم
به سختی لبخند میزنم
_ ممنون مامان
دستم را میگیرد و فشار میدهد
_ نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره...هرچی صلاحه مادرجون
باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند.بلاخره اگر قرار باشد اتفاقی برای دامادش بیفتد...
دخترش بیچاره میشود.
از لبه ی تخت بلند میشود و با قدمهایی اهسته سمت پنجره میرود پرده را کنار میزند و پنجره را باز میکند
_ یکم هوا بیاد تو اتاقت شاید حالت بهتر شه!
وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید
_ راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که از وقتی علی رفته ریحانه یه سر بما نمیزنه!راست میگه مادر جون یه سر برو خونشون!فکر نکنن فقط بخاطر علی اونجا میرفتی
در دلم میگویم " خب بیشتر بخاطر اون بود"
مامان با تاکید میگوید
_ باشه مامان،؟ برو فردا یسر.
کلافه چشمی میگم و از پنجره بیرون رو نگاه میکنم.
مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و از اتاق بیرون میرود
با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم.
باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه
چقدر سخت است فرو بردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته!
دستی به شال سرخابی ام میکشم و یکبار دیگر زنگ در را فشار میدهم.
صدای علی اصغر در حیاط میپیچد
_ کیه!
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم
_ منم قربونت برم!
صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در میشنوم
_ آخ جووون خاله لیحانه
بمن خاله میگوید!کوچولوی دوست داشتنی.در را که باز میکند سریع میچسبد بمن!
چقدر با محبت!حتما او هم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هر طور شده خودش را خالی کند.
فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا با هم وارد خانه شویم
_ خوبی؟چیکار میکردی؟مامان هست؟
سرش را چند باری تکان میدهد
_ اوهوم داشتم باموتور داداش علی بازی میکردم
و اشاره میکند به گوشه حیاط
نگاهم میچرخد و روی موتورت که با اب بازی علی خیس شده قفل میشود.
هرچیزی که بوی تو را بدهد نفسم را میگیرد.
علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود
_ مامان بیا خاله اومده
پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه هنوز نگاهم سمت موتورات با اشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را درمی اورم که زهرا خانوم در را باز میکند و بادیدنم لبخندی عمیق و از ته دل میزند
_ ریحانه،ازین ورا دختر!
سرم را باشرمندگی پایین میندازم
_ ببخش مامان..بی معرفتی عروستو!
دستهایش را باز میکند و مرا دراغوش میکشد
_ این چه حرفیه!تو امانت علی منی.
این را میگوید و فشارم میدهد...گرم ودلتنگ!
جمله اش دلم رالرزاندامانت_علی..
مرا چنان دراغوش گرفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را درمن جست و جو کند..دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم
میدانم اگر چنددقیقه دیگر ادامه پیدا کند هردو گریه مان میگیرد.برای همین خودم را کمی عقب میکشم واوخودش میفهمد وادامه نمیدهد.
به راهرو میرود
_ بیا عزیزم تو!حتما تشنته میرم یه لیوان شربت بیارم
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
ht
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #چهل
مادرجون زحمت میشه!
همانطور که به اشپزخانه میرودجواب میدهد
_ زحمت چیه!...میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس نداره امروز...
چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم بلند صدا میزنم
_ فاطمههههه....فاطمههه...
صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده!
یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود
_ واااای ریحاااانههههه.....ناااامرد.. پله ها را دوتا یکی میکند و پایین می آید و یکدفعه به اغوشم میپرد
دل همه مان برای هم تنگ شده بود...چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هر روز همدیگرو میدیدیم..
محکم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای کمرم بلند میشود
میخندم و من هم فشارش میدهم..
چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!!
نگاهم میکند
_ چقد بی.....و لب میزند " شعوری"
میخندم
_ ممنون ممنون لطف داری.
بازوام را نیشگون میگیرد
_ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشتر ازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی...
دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم
_ ببخشید!...
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عیب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خب بریم بالا لباستو عوض کن
همان لحظه صدای زهراخانوم از پشت سر می آید
_ وایسید این شربتارم ببرید!
سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالو بود دست فاطمه میدهد
علی اصغر از هال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهرا خانوم لبخندی میزند و دوباره به اشپزخانه میرود
_ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم.
در اتاقت بسته است!...
دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم..
_ ببینم!...سجاد کجاست؟
_ داداش!؟...واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!...
خنده ام میگیرد...
راست میگفت! سجاد همیشه مسجد بود!
شالم را درمی آورم و روی تخت پرت میکنم
اخم میکند و دست به کمر میزند
_ اووو...توخونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایی میزنم
_ اولش اوره!
گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد
_ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و درحالیکه با قاشق بلند داخلش همش میزنم جواب میدهم
_ خب عشق به خانواده اس دیگه!...
دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و با کلافگی باز میکنم.
نزدیک غروب است و هر دو بیکار در اتاق نشسته ایم. چند دقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم...امیدوار بودم بزودی خبری شود!
موهایم را روی صورتم رها میکنم و با فوت کردن به بازی ادامه میدهم..
یکدفعه به سرم میزند
_ فاطمه!
درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد
_ هوم؟...
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_ واااا....حالت خوبه؟
_ نـچ!...دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!...بریم!...
روسری آبی کاربنی ام را سر میکنم.بیاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم ..
یک کت مشکی تنش میکند و روسری اش را برمیدارد
_ بریم پایین اونجا سرم میکنم.
از اتاق بیرون میرویم و پله ها را پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد.
هردو بهم نگاه میکنیم و سمت هال میدویم زهرا خانوم از حیاط صدای تلفن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد و به خانه می آید.
تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!...اصن ازکجا معلوم علیِ
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #چهل_یکم
فاطمه با استرس به شانه ام میزند
_ بردار گوشیو الان قطع میشه...
بی معطلی گوشی را برمیدارم
_ بله؟؟؟..
صدای باد و خش خش فقط...
یکبار دیگر نفسم را بیرون میدهم
_ الو...بله بفرمایید...
و صدای تو!...ضعیف و بریده بریده..
_ الو!..ریحا...خودتی!!..
اشک به چشمانم میدود.زهرا خانوم در حالیکه دستهایش را با دامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند
_ کیه؟...
سعی میکنم گریه نکنم
_ علی ؟....خوبی؟؟؟....
اسم علی را که میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش میشوند
_ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی...
صدا قطع میشود
_ علی!!!؟...الو...
و دوباره...
_ نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه!..
سرم را تکان میدهم...
_ ریحانه...ریحانه؟...
بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم
_ جان ریحانه...؟
و سکوت پشت خط تو!
_ محکم باشیا!!...هر چی شد راضی نیستم گریه کنی...
باز هم بغض من و صدای ضعیف تو!
_ تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم...
دوست دارم!...
دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم...بوق اشغال!
دستهایم میلرزد و تلفن رها میشود...
برمیگردم و خودم را در اغوش مادرت میندازم
صدای هق هق من و....لرزش شانه های مادرت!
_حتی وقت نشد جوابت را بدهم.کاش میشد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید
اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده...اینکه دیگر طاقت ندارم...
اینکه انقدر خوبی که نمیشود لحظه ای از تو جدا بود...اینکه اینجا همه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!!
زهرا خانوم همانطور که کتفم را میمالد تا ارام شوم میپرسد
_ چی میگفت؟..
بغض در لحن مادرانه اش پیچیده....
اب دهانم را بزور قورت میدهم
_ ببخشید تلفن رو ندادم...
میگفت نمیشه زیاد حرف زد...
حالش خوب بود...
خواست اینو بهمه بگم!
زیر لب خدایا شکری میگوید.و به صورتم نگاه میکند
_ حالش خوبه تو چرا اینجوری گریه میکنی؟
به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم
_ بهمون دلیلی که پلک شما خیسه..
سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشود و سمت حیاط میرود
_ میرم گلها رو آب بدم..
دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم.فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش اشک میریزد
دستم را روی شانه اش میگذارم...
_ اروم باش ابجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم..
شانه اش را از زیر دستم بیرون میکشد
_ من نمیام...تو برو..
_ نه تو نیای نمیرم!...
سرش را روی زانو میگذارد
_ میخوام تنها باشم ریحانه..
نمیخواهم اذیتش کنم.
شاید بهتر است تنها باشد!
بلند میشوم و همانطور که سمت حیاط میروم میگویم
_ باشه عزیزم! من میرم...توام خواسی بیا
زهرا خانوم با دیدنم میگوید
_ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور...
لبخند میزنم!میخواهد حواسم را پرت کند
_ نه مادرجون! اگر اشکال نداره من برم پشت بوم...
_ پشت بوم؟
_ اره دلم گرفته...البته اگر ایرادی نداره...
_ نه عزیزم.! اگر اینجوری اروم میشی برو..
تشکر میکنم .نگاهم به شاخه گلهای چیده شده می افتد.
_ مامان اینا چین؟
_ اینا یکم پژمرده شده بودن...کندم به بقیه اسیب نزنن...
_ میشه یکی بردارم؟
_ اره گلم...بردار
خم میشوم و یک شاخه گل رز برمیدارم و از نرد بام بالا میروم.نزدیک غروب کامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است.نسیم روسری ام را به بازی میگیرد..
همانجایی که لحظه اخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم.چه جاذبه ای دارد.انگار درخیابان ایستاده ای و نگاهم میکنی.با همان لباس رزم و ساک دستی ات.دلم نگاهت را میطلبد!
شاخه گل را بالا میگیرم تا بوکنم که نگاهم به حلقه ام می افتد.همان عقیق سرخ و براق.بی اختیار لبخند میزنم.از انگشتم در میآورم و لبهایم را روی سنگش میگذارم.لبهایم میلرزد.خدایا فاصله تکرار بغضم چقد کوتاه شده.یکبار دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد.چشمهایم را تنگ میکنم.
علی_ریحانه
پس چرا تابحال ندیده بودم!
↩️ #ادامہ_دارد...
#📡 کانال_ رسمی شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #چهل_دو
اسم تو و من کنار هم داخل رینگ حک شده...
خنده ام میگیرد..اما نه از سرخوشی..مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمیتواند برای دلتنگی اش جواب باشد...
انگشتر را دستم میندازم و یک برگ گل از گل رز را میکنم و رها میکنم...نسیم ان را به رقص وادار میکند...
چرا گفتی هرچی شد محکم باش!؟
مگه قراره چی بشه...
یک لحظه فکری کودکانه به سرم میزند
یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم
_ برمیگردی...
یک برگ دیگر
_ برنمیگردی...
_ برمیگردی...
_ بر نمیگردی....
وهمینطور ادامه میدهم.
یک برگ دیگر مانده! قلبم می ایستد
نفسم به شماره می افتد...
برنمیگردی
تو آرزوی بلنـــدی و
دست من ڪــوتاه..
دلشوره ی عجیبی در دلم افتاده.قاشقم را پر از سوپ میکنم و دوباره خالی میکنم.نگاهم روی گلهای ریز سرخ و سفید سفره روی میزمان مدام میچرخد.کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم.نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را بخوبی احساس میکنم.پدرم اما بی خیال هر قاشقی که میخورد به به و چه چه ای میگوید و دوباره به خوردن ادامه میدهد.اخبار گوی شبکه سه بلند بلند حوادث روز رو با اب و تاب اعلام میکند.چنگی به موهایم میزنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان میدهم.استرس عجیبی در وجودم افتاده.یکدفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحه اش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند میزند و بعد صحنه عوض میشود.اینبار همان مرد در چهارچوب قاب روی یک تابوت که روی شانه های مردم حرکت میکند.احساس حالت تهوع میکنم.زنهایی که باچادر مشکی خودشان را روی تابوت میندازند...و همان لحظه زیر نویس مراسم پرشکوه شهید....
یکدفعه بی اراده خم میشوم و کنترل رو کنار دست مادرم برمیدارم و تلویزیون رو خاموش میکنم.مادر وپدرم هر دو زل میزنند به من. با دو دست محکم سرم را میگیرم و ارنجهام رو روی میز میگذارم.
" دارم دیوونه میشم خدا..بسه!"
مادرم درحالیکه نگرانی در صدایش موج میزند دستش را طرفم دراز میکند
_ مامان؟...چت شد ؟
صندلی را عقب میدهم.
_ هیچی حالم خوبه!
از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم.
بغض به گلویم میدود.
" دلتنگتم دیوونه! "
به اتاق میروم و در را پشت سرم محکم میبندم. احساس خفگی میکنم.
انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم.
تمام اتاق دور سرم میچرخد.اخرین بار همان تماسی بود که نشد جواب دوستت دارمت را بدهم...همان روزی که بدلم افتاد برنمیگردی.
پنجره اتاقم را باز میکنم.و تا کمر سمت بیرون خم میشوم. یک دم عمیق..بدون بازدم! نفسم را درسینه حبس میکنم.لبهایم میلرزد.
" دلم برای عطر تنت تنگ شده!
این چند روز چقدر سخت گذشت..."
خودم را از لبه پنجره کنار میکشم.و سلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم. حس میکنم یک قرن است تو را ندیده ام.نگاهی به تقویم روی میزم میندازم و همانطور که چشمانم روی تاریخ های سر میخورد. پشت میز مینشینم.دستم که بشدت میلرزد را سمت تقویم دراز میکنم و سرانگشتم را روی عددها میگذارم.چیزی در مغزم سنگینی میکند. فردا..فردا..
درسته!!! مرور میکنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تاعاشقت کنم!
فردا همان روز نودم است...یعنی با فردا میشود نود روز عاشقی..نود روز نفس کشیدن با فکر تو!
تمام بدنم سست میشود.منتظر یک خبرم.دلم گواهی میدهد.
ازجا بلند میشوم و سمت کمدم میروم.کیفم را از قفسه دومش برمیدارم و داخلش را با بی حوصلگی میگردم.داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است بمن لبخند میزند. آه غلیظی میکشم و عکست را از جیب شفافش بیرون میکشم.سمت تختم برمیگردم و خودم را روی تشک سردش رها میکنم.عکست را روی لبهایم میگذارم و اشک از گوشه چشمم روی بالشم لیز میخورد.
عکس را از روی لب به سمت قلبم میکشم.نگاهم به سقف و دلم پیش توست!
تندتند بندهای رنگی کتونی ام رو بهم گره میزنم.مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازه اش کل فضا را پرکرده سمتم می اید.
_ داری کجا میری؟
_ خونه مامان زهرا
_ دختر الان میرن؟ سرزده؟
_ باید برم...نرم تو این خونه خفه میشم.
لقمه را سمتم میگیرد.
_ بیا حداقل اینو بخور.از صبح تو اتاق خودتو حبس کردی.نه صبحونه نه ناهار...اینو بگیر.بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی!
لقمه را از دستش میگیرم.با انکه میدانم میلم به خوردنش نمیرود.
_ یه کیسه فریزر بده ماما.
میرود و چنددقیقه بعد با یک کیسه میاید.ازدستش میگیرم و لقمه را داخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم
_ میزاریش تو کیفم؟
شانه بالا میندازد و من مشغول کتونی دومم میشوم.کارم که تمام میشود کیف را از دستش میگیرم.جلو میروم و صورتش را ارام میبوسم.
_ به بابا بگو من شب نمیام
فعلا خدافظ ..
↩️ #ادامہ_دارد...
❂○° #مدافع_عشق °○❂
قسمت #چهل_وسه
از خانه خارج می شوم در را میبندم و هوای تازه را به ریه هایم میکشم.
ازاول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم.حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم.مثل کسی که ازحفظ نمازش را میخواند بی انکه به معنایش دقت کند...سر یک چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم.همان لحظه دخترکی نیمه کثیف با لباس کهنه سمتم میدود
_ خاله یدونه گل میخری؟
و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد
لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم
_ نه خاله جون مرسی.
کمی دیگر اصرار میکند و من باکلافگی ردش میکنم.ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود.
چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم
_ آی کوچولو...
باخوشحالی سمتم برمیگردد..
_ یه گل بده بهم.
یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد.کیفم را باز میکنم و اسکناس ده تومنی بیرون می اورم.نگاهم به لقمه ام می افتد.ان را هم کنار پول میگذارم و دستش میدهم.چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را کودکانه جمع میکند..
_اممم...مرسی خاله جون!
و بعد میدود سمت دیگر خیابان.
من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور میکنم.نگاهم دنبالش کشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را با او تقسیم میکند.لبخند میزنم.
چقدر دنیایشان با ما فرق دارد!
فاطمه مرا دلسوزانه به اغوش میکشد.و درحالیکه سرم را روی شانه اش قرارداده زمزمه میکند
_ امروز فردا حتما زنگ میزنه.مام دلتنگیم...
بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم ترحلقه میکنم. "بوی علی رو میدی..." این را دردلم میگویم و میشکنم.
فاطمه سرم را میبوسد و مرا ازخودش جدا میکند
_خوبه دیگه بسه..
بیا بریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم
بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم.
سمت دراتاق میرود که میگویم
_ تو برو..من لباس مناسب تنم نیست.میپوشم میام
_اخه سجاد نیستا!
_ میدونم! ولی بلاخره که میاد...
شانه بالا میندازد و بیرون میرود.احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزها را بدون تو سپری کنم. روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم...همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی با ان رو بگیرم. لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام ..با چادر در اتاقی که هیچ کس نیست رو میگیرم و از اتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد
_ حقا که تو ریحانه منی!
سر میگردانم..هیچ کس نیست..!
وجودم میلرزد..سمت راه پله اولین قدم را که برمیدارم باز صدایت را میشنوم
_ ریحانه؟..مدافعحرم و چادرخانمزینب:
ریحانه ی من..؟
اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست!
اما کجا..؟
به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی در اتاقت خشک میشود.
اززیر در..درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبنم که پشت در،داخل اتاقت ایستاده..! احساس ترس و تردید..!با احتیاط یک قدم به جلو برمیدارم...
باز هم صدای تو
_ بیا!...
اب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.باحالتی امیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم
_ خدایا...چرا اینجوری شدم! بسه!
سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را دراز میکنم و دستگیره را به طرف پایین ارام فشارمیدهم.در باصدای تق کوچک و بعد جیر کشیده ای بازمیشود. هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده. دستم را روی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمع میکنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!...سمت پنجره اتاقت می ایم ..یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و باتمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را..
تبسمی تلخ..سرم میسوزد از یاد تو!
یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم.دست از روی شانه ام به دورم حلقه میشود. قلبم دیوانه وار میتپد.
صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد
_ دل بکن ریحانه..از من دل بکن!
بغضم میترکد.تکانی میخورم و با دو دستم صورتم را میپوشانم.با زانو روی زمین می افتم و درحالیکه هق میزنم اسمت را پشت هم تکرار میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را میشنوم.
بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم
↩️ #ادامہ_دارد...
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #چهل_چهار
نمیخوام هیچی بشنوم...
هیچی!!
زنگ تلفن قطع میشود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان میکند.
عصبی اَه کشیده و بلندی میگویم و به اتاق فاطمه میروم.صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشود.نگاهم به شماره ناشناس میفتد...تماس را رد میکنم
"برو بابا ..."
کمتر از چندثانیه میگذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر میشود.
" اه!! چقدر سیرسش!"
بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن میکشم
_ بله؟؟
_ سلام زن داداش!
با تردید میپرسم
_ اقا سجاد؟
_ بله خودم هستم...خوب هستید؟
دلم میخواهد فریاد بزنم خوب نیستم!!...اما اکتفا میکنم به یک کلمه
_ خوبم!!
_ میخوام ببینمتون!
متعجب درحالیکه دنبال جواب برای چند سوال میگردم جواب میدهم
_ چیزی شده؟؟
_ نه! اتفاق خاصی نیست...
" نیست؟ پس چرا صدایش میلرزید"
_ مطمئنید؟....من الان خونه خودتونم!
_ جدی؟؟؟.. تاپنج دقیقه دیگه میرسم
_ میشه یکم از کارتون رو بگید
_ نه!...میام میگم فعلا یا علی زن داداش
و پیش از انکه جوابی بدم.بوق اِشغال در گوشم میپیچد...
"انقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شمارمو از کجا اورده!!!"
بافکر اینکه الان میرسد به طبقه پایین میروم.حسین اقا با هیجان علی اصغر را کول کرده و درحیاط میدود. هرزگاهی هم از کمردرد ناله میکند
به حیاط میروم و سلام نسبتا بلندی به پدرت میکنم.می ایستد و گرم با لبخند و تکان سر جوابم را میدهد.
زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندونه ی بزرگی را قاچ میدهد.مرا که میبیند میخندد و میگوید
_ بیا مادر! بیا شام حاضریه!!
گوشه لبم را بجای لبخند کج میکنم .فاطمه هم کنارش قالبهای کوچک پنیر را در پیش دستی میگذارد.
زنگ درخانه زده میشود.
_ من باز میکنم
این را درحالی میگویم که چادرم را روی سرم میندازم.
حتم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم
_ کیه؟
_ منم !...
خودش است! در را باز میکنم. چهره ی اشفته و موهای بهم ریخته...
وحشت زده میپرسم
_ چی شده؟
اهسته میگوید
_ هیچی!خیلی طبیعی برید تو خونه...
قلبم می ایستد.تنها چیزی که به ذهنم میرسد..
_ علی!!؟؟؟...علی چیزیش شده؟
دستی به لب و ریشش میکشد...
_ نه! برید ...
پاهایم را بسختی روی زمین میکشم و سعی میکنم عادی رفتار کنم. حسین اقا میپرسد
_ کیه بابا؟؟..
_ اقا سجاد!
و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود.
سلام علیکی گرم میکند و سمت خانه میرود.با چشم اشاره میکند بیا ...
"پشت سرش برم که خیلی ضایع است!"
به اطراف نگاه میکنم...
چیزی به سرم میزند
_ مامان زهرا!؟...اب اوردید؟
فاطمه چپ چپ نگاهم میکند
_ اب بعد نون پنیر؟
_ خب پس شربت!
زهرا خانوم میگوید
_ اره ! شربت ابلیمو میچسبه...بیا بشین برم درست کنم.
از فرصت استفاده میکنم و سمت خانه میروم.
_ نه ! بزارید یکمم من دختری کنم واسه این خونه!
_ خدا حفظت کنه !
در راهرو می ایستم و به هال سرک میکشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را با استرس تکان میدهد
_ بیاید اینجا...
نگاهش در تاریکی برق میزند
بلند میشود و دنبالم به اشپزخانه می اید.یک پارچ از کابینت برمیدارم
_ من تا شربت درست میکنم کارتون رو بگید!
و بعد انگار که تازه متوجه چیزی شده باشم میپرسم
_ اصلا چرا نباید خانواده بفهمن؟
سمتم می اید، پارچ را از دستم میگیرد و زل میزند به صورتم!! این اولین بار است که اینقدر راحت نگاهم میکند.
_ راستش...اولا حلال کنید من قایمکی شماره شمارو ظهر امروز از گوشی فاطمه پیدا کردم....دوما فکرکردم شاید بهتره اول بشما بگم!...شاید خود علی راضی تر باشه..
اسمت را که میگوید دستهایم میلرزد.
خیره به لبهایش منتظر میمانم
_ من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابا بگم...حس کردم همسر از همه نزدیک تره...
طاقتم تمام میشود
_ میشه سریع بگید ...
سرش را پایین میندازد.با انگشتان دستش بازی میکند..یک لحظه نگاهم میکند.."خدایا چرا گریه میکنه.."
لبهایش بهم میخورد!...چند جمله را بهم قطار میکند که فقط همین را میشنوم _امروز..خبرررسید ..علی...شهید..
و کلمه اخرش را خودم میگویم
_ شد!
تمام بدنم یخ میزند.سرم گیج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود.برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه میدهم. احساس میکنم چیزی در وجودم مرد!
نگاه اخرت!...جمله ی بی جوابت..
پاهایم تاب نمی اورد.روی زمین میفتم.. میخندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم به نقطه ای دور...و دوباره میخندم...چیزی نمیفهمم..
" دروغ میگه!!...تو برمیگردی!!...مگه من چند وقت ..چندوقت ..تورو داشتمت.."
گفته بودی منتظر یک خبر باشم...
زیر لب با عجز میگویم
_ خیلی بدی...خیلی!
فضای سنگین و صدای گریه های بلند خواهرها و مادرت..
ونوای جگرسوزی که مدام در قلبم میپیچد!..
این گل را به رسم هدیه
تقدیم نگاهت کردیم
حاشا اینکه از راه تو
حتی لحظه ای برگردیم..
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #چهل_شش
چشمهایم را باز میکنم.
پشتم یکبار دیگر میلرزداز فکری که برای چنددقیقه از ذهنم گذشت.
سرما به قلبم نشسته...و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛ نگاه میکنم.
چنددقیقه پیش سجاد پشت خط باعجله میگفت که باید مرا ببیند...
چه خیال سختی بود ! دل کندن ازتو!
به گلویم چنگ میزنم
_ علی نمیشد دل بکنم...فکرش منو کشت!
روی تخت میشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز ارام نگرفته خیال ان لحظه که رویت خاک ریختند.دستم راروی سینه ام میگذارم و زیرلب میگویم
_ اخ...قلبم علی!
بلند میشوم و دراینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز شک و لبهایم کبود شده..
خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد
_ علی خیال نکن راحته عزیزم
حتی تمرین خیالیش مرگه!
شام راخوردیم و خانه خاموش شد...فاطمه در رخت خواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراندحدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر راروشن میکنم.شب ازنیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب به دندان میگیرم
_ خدایا خودت رحم کن
همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشود.و دوباره خاموش روشن،خاموش!! اسمش را بعداز مکالمه سیو کرده بودم " داداش سجاد" لبم را بازبان تر میکنم و اهسته،طوری که صدایم راکسی نشنودجواب میدهم:
_ بله؟
_ سلام زن داداش ببخشید دیر شد
عصبی میگویم
_ ببخشم ؟ اقاسجاد دلم ترکید..گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد!
لحنش ارام است
_ شرمنده!کارمهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید
قلبم کنده میشود.تاب نمی اورم.بی هوا میپرسم
_ علی من شهید شده؟
مکثی طولانی میکند و بعدجواب میدهد
_ نشستید فکر و خیال کردید؟
خودم راجمع و جور میکنم
_ دست خودم نبود مردم ازنگرانی!
_ همه خوابن؟
_ بله!
_ خب پس بیاید درو باز کنید من پشت درم!! متعجب میپرسم
_ درِحیاط؟؟
_ بله دیگه!!
_ الان میام!فعلا !
تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم رااز روی صندلی میز تحریرش برمیدارم.
چادر راروی سرم میندازم و باعجله به طبقه پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم. هوا ابری است و باران گرفته..نم نم!قلبم رااماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!! تداعی چهره سجاد همانجور که درخیالم بود با موهایی اشفته...و بعد خبر پریدن تو!! ابروهایم درهم میرود" اون فقط یه فکربود! ...اروم باش ریحانه"
چشمهایم رامیبندم ودر را بازمیکنم..اهسته و ذره ذره...میترسم باهمان حال اشفته ببینمش دررا کامل باز میکنم ومات میمانم.
درسیاهی شب و سوسوزدن تیرچراغ برق کوچه که چند متران طرف تراست لبخند پردردت را میبینم چندبار پلک میزنم! حتمن اشتباه شده!! یک دستت دور گردن سجاد است..انگاربه او تکیه کرده ای!نور ماه نیمی از چهره ات را روشن کرده..مبهوت و بادهانی باز یک قدم جلو می ایم و چشمهایم راتنگ میکنم.
یک پایت را بالا گرفته ای! " حتمن اسیب دیده!" پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گِل اش کنند لباس رزم و...نگاه خسته ات که برق میزند. اشک و لبخندم غاطی میشودازخانه بیرون می ایم و درکوچه مقابلت می ایستم
_ علی!؟
لبهایت بهم میخورد
_ جون علی
موهایت بلند شده و تا پشت گردنت امده.وهمین طورریشت که صورتت را پخته تر کرده.
چشمهای خمارو مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد.دوس دارم به اغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی...بگویم چندروزی که گذشت ازقرنها هم طولانی تربود دوس دارم ازسرتا پایت را دست درموهای پرپشت و مشکی ات کنم وگردو خاک سفر را بتکانم..اما سجاد مزاحم است! ازین فکر بی اختیار لبخند میزنم. نگاهت درنگاهم قفل و کل وجودمان درهم غرق شده.دست راستم راروی یقه و سینه ات میکشم آخ!خودتی..خودِ خودت! علی من برگشته!نزدیک تر که می ایم با چشم اشاره میکنی به برادرت ولبت را گاز میگیری...ریز میخندم و فاصله میگیرم. پرازبغضی!
پراز معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده سجاد با حالتی پراز شکایت و البته شوخی میگوید
_ ای بابابسه دیگه مردم ازبس وایسادم بریم تو بشینید روتخت هی بهم نگاه کنید!
هردو میخندیم خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!
ادامه میدهد
_ راس میگم دیگه!حداقل حرف بزنید دلم نسوزه
درضمن بارون داره شدید میشه ها
تو دست مشت شده ات راارام به شکمش میزنی
_ چه غرغرو شدی سجاد!محکم باش باید یسر ببرمت جنگ ادم شی
سجاد مردمک چشمش را در کاسه چشم میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگویدچادرم را روی صورتم میکشم.میدانم اینکاررا دوست داری!
_ اقاسجاداجازه بدید من کمک کنم!
میخندد
_ نه زن داداش..علی ما یکم سنگینه! کار خودمه
نگاه بی تاب وتب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی.
↩️ #ادامہ_دارد...
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #چهل_هفت
خسته شدی داداش برو ..خودم یه پا دارم هنوز...ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره.
سجاد از نگاهت میخواند که کمک بهانه است..دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده...لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند..لی لی کنان کنار در می ایی و کف دستت را روی دیوار میگذاری...
سجاد از زیر دستت شانه خالی میکند و با تبسم معنا داری یک شب بخیر میگوید و میرود..حالا مانده ایم تنها..
زیر بارانی که هم میبارد و هم گاهی شرم میکند از خلوت ما و رو میگیرد از لطافتش..
تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم..نزدیکت می ایم..انقدر نزدیک که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم را میسوزاند.
بادست آزادت چانه ام رامیگیری و زل میزنی به چشمهایم...دلم میلرزد!
_ دلم برات تنگ شده بود ریحان...
دستت را با دو دستم محکم فشار میدهم و چشمهایم را میبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پرمهرت را احساس کنم.پیشانی ام را میبوسی ! وسط کوچه زیر باران...از تو بعید است!ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تابه حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریز میخندم
_ جونم!دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود
دستت را سریع میبوسم!!
_ ا!!چرااینجوری کردی!!؟
کنارت می ایستم و درحالیکه تو دستت را روی شانه ام میگذاری،جواب میدهم:
_ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود...
لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان در را میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی...
چهره ات لحظه ی نشستن جمع میشود و لبت را روی هم فشارمیدهی
کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم
_ درد داری؟؟
_ اوهوم...پام!!
نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!!
_ چی شده؟..
_ چیزی نیست..از خودت بگو!!
_ نه! بگو چی شده؟..
پوزخندی میزنی
_همه شهید شدن!!...من..
دستت را روی زانوی همان پای اسیب دیده میگذاری
_فکر کنم دیگه این پا،برام پا نشه!
چشمهایم گرد میشود
_یعنی چی؟...
_ هیچی!!...برای همین میگم نپرس!
نزدیک تر می ایم..
_ یعنی ممکنه..؟
_اره..ممکنه قطعش کنن!...هرچی خیره حالا!
مبهوت خونسردی ات،لجم میگیرد و اخم میکنم
_ یعنی چی هر چی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درادا...پاعه!
لپم را میکشی
_ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور..
وقت قهر کردن نیست!! باید هر لحظه را باجان بخرم!!
سرم را کج میکنم
_ برای همین دیر اومدید؟ اقا سجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم!
_ اره! نمیخواست خیلی هول کنن با دیدن من!..منتظریم افتاب بزنه بریم بیمارستان!
_ خب بیمارستان شبانه روزیه که!
_ اره!! ولی سجاد جدا خسته است!
خودمم حالشو ندارم...
اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمیخوام!! خشک شده..
تصورش برایم سخت است! تو باعصا راه بروی؟؟...باحالی گرفته به پایت خیره میشوم...که ضربه ای ارام به دستم میزنی
_ اووو حالا نرو تو فکر!!...
تلخ لبخند میزنم
_ باورم نمیشه که برگشتی..
_ اره!!..
چشمهایت پر از بغض میشود
_ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمیگردم...اما انتخاب شده نبودم!!
دستت را محکم میگیرم
_انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی..
نزدیکم می ایی و سرم را روی شانه ات میگذاری
_ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!!
میخندی..
سرم را از روی شانه ات برمیداری و خیره میشوم به لبهایت..
لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که در هرحالی بوی عطر میدهد!!
انگشتم را روی لبت میکشم
_ بخند!!
میخندی..
_بیشتر بخند!
نزدیکم می ایی و صدایت را بم و ارام میکنی
_ دوسم داشته باش!
_ دارم!
_ بیشتر داشته باش!
_بیشتر دارم!
بیشتر میخندی!!!
_مریضتم علی!!!
تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان میشود!
جلوتر می آیی و صورتم را
مریض گونه ..
↩️ #ادامہ_دارد...
#📡 کانال_ رسمی شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم
@shahidtalebi 🕊🌺
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #چهل_هشت
نان تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به ان اضافه میکنم.از اشپزخانه بیرون می ایم و باقدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی اینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفید رنگت را میبندی.عصایت زیر بغلت چفت شده تابتوانی صاف بایستی.پشت سرم محمدرضا چهاردست و پا وارد اتاق میشود. کنارت می ایستم و نان راسمت دهانت می اورم
_ بخور بخور!
لبخند میزنی ویک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی.
_ هووووم! مربا!
محمد رضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند.تلاش میکند تا بایستد.زور میزند و این باعث قرمزشدن پوست سفید و لطیفش میشود.کمی بلند میشودوچندثانیه نگذشته باپشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشدو یکدفعه میزند زیر گریه. بستن دکمه هارا رها میکنی ،خم میشوی و اورا ازروی زمین برمیداری.نگاهتان درهم گره میخورد.چشمهای پسرمان باتو مو نمیزند...محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد...لبخند میزنم و نون تست رادوباره سمت دهانت میگیرم.صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.اخم غلیظ و بانمکی میکندودهانش را باز میکندتا گازت بگیرد.
میخندی و عقب نگهش میداری
_ موش شدیا!
باپشت دست لپ های اویزون و نرم محمد رضا رالمس میکنم
_ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش درمیاد
_ نخیرم موش شده!
سرت راپایین می آوری،دهانت راروی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی
_ هام هااااام....بخورم تورو!
محمدرضا ریسه میرود و دراغوشت دست وپا میزند.
لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سردوتا دندان ریزو تیز ازلثه های فک پایینش بیرون زده.انقدرشیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند اورا بیشترازمن دوست داشته باشی.روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما نه خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم!
_ علی!دیرت نشه!؟
روبه رویم می ایستی و محمدرضا راروی شانه ات میگذاری.اوهم موهایت راازخدا خواسته میگیرد و باهیجان خودش رابالا پایین میکند.
لقمه ات را دردهانت میگذارم و بقیه دکمه های پیرهنت را میبندم.یقه ات راصاف میکنم و دستی به ریشت میکشم.
تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایت! تمام که میشود قبایت را ازروی رخت اویز برمیدارم وپشتت می ایستم.محمد رضارا روی تختمان میگذاری و اوهم طبق معمول غرغرمیکند.صدای کودکانه اش رادوست دارم زمانی که باحروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتی اش رابما منتقل کند
قبا را تنت میکنم و ازپشت سرم راروی شانه ات میگذارم.
آرامش!
شانه هایت میلرزد!میفهمم که داری میخندی.همانطورکه عبایت راروی شانه ات میندازم میپرسم
_ چرا میخندی؟
_ چون تواین تنگی وقت که دیرم شده،شما ازپشت میچسبی!بچتم ازجلو بااخم بغل میخواد
روی پیشانی میزنم اخ_وقت!
سریع عبارا مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگت را برمیدارم و مقابلت می ایم.لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم
_ خب اینقد #سیدما خوبه..
همه دلشون تندتند #عشق_بازی میخواد
سرت راکمی خم میکنی تاراحت
عمامه را روی سرت بگذارم..
چقدر بهت میاد!
ذوق میکنم و دورت میچرخم.سرتاپایت را برانداز میکنم توهم عصا بدست سعی میکنی بچرخی!
دستهایم رابهم میزنم
_ وای سیدجان عالی شدی!
لبخند دلنشینی میزنی و روبه محمد رضا میپرسی
_ تو چی میگی بابا؟بم میاد یانه؟
خوشگله؟
اوهم باچشمهای گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت میکند
طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوالت نیست!
کیفت را دستت میدهم و محمد رضارا دراغوش میگیرم.همانطور که ازاتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می افتد..غم به نگاهت میدود! دیگر چرا؟...
چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای اسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میله ی اهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده!
دیگر نتوانستی بروی دفاع_ازحرم
زیاد نذر کردی.نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!..امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت راداد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت کردند!سرنوشتت راخداازاول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسی #لاحول_ولاقوه_الاباالله میخوانم و ارام سمتت فوت میکنم.
_ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد!
_ اره! استاد باعصاش!
میخندم
_ عصاشم میترسم چشم بزنن
لبخندت محو میشود
_ چشم خوردم ریحانه!
چشم خوردم که برای همیشه جاموندم
نتونستم برم!!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست
کمدلباسو دیدم .
لباس نظامیم هنوز توشه.
نمی خواهم غصه خوردنت را ببینم
↩️ #ادامہ_دارد...
#📡 کانال_ رسمی شهید مدافع حرم طالبی
#ویژه سالروز شهادت #امام_صادق علیهالسلام
🚦چگونگی ایجاد فضا برای نشر معارف اهل بیت علیهمالسلام ۱
#بخش_اول
📍۲۵ شوال سالروز شهادت جانگداز ششمین امام برحق مسلمانان جهان وجود مقدس حضرت امام صادق علیهالسلام بر نواده عظیم الشأنش امام عصر ارواحنا فداه و عجل الله تعالی فرجه و همه شیعیان و محبان اهل بیت عصمت و طهارت علیهمالسلام تسلیت باد .
📍وجود مقدس حضرت امام صادق علیهالسلام بنا بر مشهور در سال ۱۱۴ یعنی سالی که پدر بزرگوارشان حضرت #امام_باقر علیهالسلام به شهادت رسیدند، به مقام امامت نائل گشتند. دوره امامت امام صادق علیهالسلام بالغ بر ۳۴ سال به درازا کشید و این ایام دوره بسیار پر ماجرا و مهمی از نظر حوادث سیاسی و اجتماعی است.
📍حضرت در طول امامت خود هم خلافت غاصبانه و جائرانه #بنی_امیه را تجربه فرمود و هم سقوط آن و روی آمدن خلافت جبار #بنی_عباس را.
📍امامت آن حضرت در ادامه خلافت #هشام_بن_عبدالملک خلیفه جنایتکار و خونریز اموی آغاز شد تا سال ۱۲۵ که هشام مرد و برادر زاده او #ولید_بن_یزید_بن_عبدالملک قدرت را بدست گرفت. مرگ هشام آغاز سستی و رو به انحطاط رفتن قدرت #بنی_امیه است.
📍از ۱۲۵ تا سال ۱۳۲ که بنی امیه مضمحل میشوند، جنگ قدرت بین آنها در گرفته است؛ دوره خلافت ها کوتاه و عزل و قتل خلفا را در رقابتهای درون خانوادگی امویان شاهد هستیم. در سال ۱۳۲ دولت غاصب بنی امیه توسط #عباسیان سرنگون شد و کشتار وسیعی از بنی امیه صورت گرفت و #بنی_عباس که شاخهای از بنی هاشم بودند و نسب آنها به #عبدالله_بن_عباس پسر عموی پیامبر اکرم و #امیرمومنان علیهالسلام میرسید قدرت را بدست گرفتند.
📍در فاصله سال ۱۲۵ تا ۱۳۲ که دوران ضعف و انحطاط بنیامیه بود، خلفای جائر از امام صادق علیه السلام غافل بودند و آن حضرت فرصت مناسبی را بدست آورد تا وظیفه امامت خود را در قالب تدوین معارف اهل بیت علیهمالسلام در مباحث فقهی، کلامی و اخلاقی تبیین بفرماید.
🔸همچنین ۴ سال اولِ روی کار آمدن #بنی_عباس یعنی از سال ۱۳۲ تا ۱۳۶ که #ابوالعباس_سفاح اولین خلیفه عباسی قدرت را در دست دارد، به سبب آنکه هنوز پایگاه محمکی برای بنی عباس در امر خلافت ایجاد نشده بود نسبت به #امام_صادق علیهالسلام مدارا میکردند و این فرصت هم برای امام فراهم شد تا به اقدامات ارزشمند خود در نشر معارف اهل بیت علیه السلام ادامه دهد... #ادامه_دارد
💢سوریه در عصر ظهور
حدیث طلایی ورود به تحولات سال ظهور
#بخش_اول
🔹طبق احادیث متعدد، اتفاقات و حوادث سوریه را شاید بتوان مهمترین، تأثیرگذارترین و متوقعترین رویدادهای آخرالزمانی دانست. جرقه آخرالزمان و پایان تاریخ سیاه، از منطقه شام و کشور سوریه زده میشود و آتش آن به سرعت شرق و غرب عالم را در می نوردد و خبر بزرگ آغاز عصر جدید اعلام می شود. خاورمیانه و حضور کشورهایی چون ایران، عراق، سوریه، حجاز، اردن، مصر، ترکیه و فلسطین در آن، در طول تاریخ، منشا حوادث و تحولات مهمی در دنیا بوده و مرکز بیشتر حوادث آخرالزمانی نیز خواهد بود. مهمترین این حوادث، حوادث "قبل از خروج سفیانی" و نیز "خروج سفیانی" است که براساس نصوص و احادیث معتبر، نقطه آغازین تحولات منجر به ظهور، خروج سفیانی از شامات و تسلط او بر سوریه، خواهد بود.
🔹حال، آیا حوادث سوریه، همان حوادث نزدیک ظهور است یا ممکن است این حادثه نیز بدون هیچ ارتباطی با علائم مورد نظر روایات، رخ دهد و ارتباطی با حوادث مهدویت نداشته باشد؟ و اگر این اتفاقات رخ دهد و حوادث سوریه منجر به رویدادهای آخرالزمانی گردد؛ وظیفه ما چیست؟ و آیا به ظهور، نزدیک شده ایم یا ده ها و صدها سال دیگر نیز باید منتظر بمانیم؟!
🔹در این نوشتار، سیر رویدادهای آخرالزمانی سوریه "قبل از خروج جریان سفیانی" بررسی شده و بدون هیچ تطبیق و قضاوتی، در انتظار تغییرات و تحولات مورد نظر در حدیث امام باقر(ع) که به "حدیث تمهید مباشر"، شهرت یافته، خواهیم بود و با نگاه آینده پژوهی، این حوادث را بررسی خواهیم کرد.
🔹حوادث سوریه قبل از خروج سفیانی
طبق "حدیث جابر از امام باقر(ع) که به "حدیث تمهید مباشر"، شهرت یافته، رخ دادن مجموع "همه حوادث" در منطقه سوریه در فاصله "زمانی معین" و به "ترتیب" ذکر شده، سه شرط اساسی و کلید طلایی و بسیار مهم برای ورود به تحولات "حوادث سال ظهور" است؛ و لازم است، قبل از خروج سفیانی، سلسله حوادثی در سوریه، رخ دهد، از جمله:
🔹... وَ يَجِيئُكُمُ الصَّوْتُ مِنْ نَاحِيَةِ دِمَشْقَ بِالْفَتْحِ وَ تُخْسَفُ قَرْيَةٌ مِنْ قُرَى الشَّامِ تُسَمَّى الْجَابِيَةَ وَ تَسْقُطُ طَائِفَةٌ مِنْ مَسْجِدِ دِمَشْقَ الْأَيْمَنِ وَ مَارِقَةٌ تَمْرُقُ مِنْ نَاحِيَةِ التُّرْكِ وَ يَعْقُبُهَا هَرْجُ الرُّومِ وَ سَيُقْبِلُ إِخْوَانُ التُّرْكِ حَتَّى يَنْزِلُوا الْجَزِيرَةَ وَ سَتُقْبِلُ مَارِقَةُ الرُّومِ حَتَّى يَنْزِلُوا الرَّمْلَةَ فَتِلْكَ السَّنَةَ يَا جَابِرُ اخْتِلَافٌ كَثِيرٌ فِي كُلِّ أَرْضٍ مِنْ نَاحِيَةِ الْعرب فَأَوَّلُ أَرْضِ تخرب، أَرْضُ الشَّامِ ... . (نعمانی، الغیبۀ، ص 279)
... صوتی بر دمشق همراه با فتح، دمیده می شود و زلزله ای در منطقه جابیه دمشق در سوریه، رخ خواهد داد و بخشی از مسجد اموی دمشق، تخریب خواهد شد ... آنگاه خروج کنندگانی از جانب ترکها، خروج خواهند کرد (ادعای استقلال مناطق کردنشین سوریه)؛ فتنه، اختلاف و قتل رومی ها (کشورهای غربی) را فراخواهد گرفت. برادران ترک، نیروهایی نظامی خویش را در الجزیرۀ سوریه ادامه می دهند (الجزیرۀ سوریه به مناطق متصل به مرز عراق اعم از الحسكۀ و دير الزور و الرقة در شرق سوریه، اطلاق می شود)؛ و خروج کنندگانی از رومیان هم در رمله (میناء اشدود فلسطین اشغالی) نیروی نظامی پیاده می کنند؛ در این سال، اختلاف و فتنه سراسر سرزمین های عربی را فرا گرفته است. و اولین سرزمینی که تخریب می شود، سرزمین شام (سوریه) است.
#ادامه_دارد
شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺