❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #بیست_وهشت
چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم را نگاه میکنم.خودتی!!اینجا؟...چشمهایم را ریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم
_ عل...علی!
لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند!
_ جانم!؟
یک دفعه از جا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. از شوق یقه پیرهنت را میگیرم و با گریه میگویم
_ تو...تو اومدی!!..اینجا!! اینجا...پیش...پیش من!
دستهایم را میگیری و لب پایینت ر اگاز میگیری
_ عه زشته همه نگامون میکنن!...اره اومدم!
شوکه و ناباورانه چهره ات را میکاوم.اینگار صدسال میشود که از تو دور بودم...
_ چجوری تو این حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصن کی اومدی!؟...چرا بی خبر؟؟...شیش روز کجا بودی...گوشیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گفت ازت خبر نداره..من...
دستت را روی دهانم میگذاری.
_ خب خب...یکی یکی! ترور کردی ما رو که!
یکدفعه متوجه میشوی دستت را کجا گذاشته ای.باخجالت دستت را میکشی ...
_ یک ساعت پیش رسیدم.ادرس هتلو داشتم.اما گفتم این موقع شب نیام...دلمم حرم میخواست و یه سلام!..بعدم یادت رفته ها!خودت روز اخر لو دادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایی...فقط...اومدم اینجا چون تو دوست....داشتی!
انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! با ذوق چشمهایت را نگاه میکنم...خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش!
_ ا! بازم ازون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟...نه به اون ترمزی که بریدی...نه به اینکه...عجب!
_ نمیتونم نگات نکنم!
لبخندت محو میشود و یکدفعه نگاهت را میچرخانی روی گنبد.حتمن خجالت کشیدی!نمیخواهم اذیتت کنم.ساکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد.باران هرلحظه تندتر میشود.گوشه چادرم را میکشی
_ ریحانه!پاشو الان خادما فرشا رو جمع میکنن...
هردو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم.
_ ببینم دعام کردی؟
مثل بچه ها چند باری سرم را تکان میدهم
_ اوهوم اوهوم!هر روز ...
لبخند تلخی میزنی و به کفش هایت نگاه میکنی.سرت را که پایین میگیری موهای خیست روی پیشانی میریزد...
_ پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟
جوابی پیدا نمیکنم.منظورت را نمیفهمم.
_ خیلی دعا کن.اصرار کن ... دست خالی برنگردیم .
بازهم سکوت میکنم.سرت را بالا میگیری و به اسمان نگاه میکنی
_ اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد!
میخندم و حرفت را تایید میکنم.
_ خب حالا میخوای همینجا وایسی و خیس بخوری؟
_ نچ!
کنارم می ایستی و با شانه تنه به تنه
میدویم و گوشه ای پناه میگیریم. لحظه به لحظه با تو بودن برایم عین رویاس...توهمانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم!صحن سراسر نور شده بود.اب روی زمین جمع شده و تصویر گنبد را روی خود منعکس میکند.بوی گلاب و عطر خاص مقدس حال و هوایی خاص دارد.زمزمه خواندن زیارت عاشورایت در گوشم میپیچد...مگر میشود ازین بهتر؟از سرما به دستت میچسبم و بازوات را میگیرم.خط به خط که میخوانی دلم را میلرزانی!نگاهت میکنم چشمهای خیس و شانه های لرزانت ....
#من_پاکےات_را دوست_دارم
یکدفعه سرت را پایین میندازی...
و زمزمه ات تغییر میکند
_ منو یکم ببین
سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم...
عرق نوکری ببین...
دلم یجوریه..
ولی پر از صبوریه!
چقد شهید دارن میارن از تو سوریه..
چقد...شهید...
منم باید برم....
برم ...
به هق هق میفتی...مگر مرد هم...
گویی قلبم را فشار میدهند...با هر هق هق تو!...
یک لحظه در دلم میگذرد
#تو زمینی_نیستی!... #اخرش_میپری!
اطلب #العشق من المهد الی تا به ابد
باید این جمله برای همه دستور شود
نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میکند. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سر به زیر آرام به هق هق افتاده ای.دستهایم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم.چیزی به اذان صبح نمانده.با دستهای خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#📡 #کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #بیست_وهشت
چشمهایم را باز میکنم و سمت راستم را نگاه میکنم.خودتی!!اینجا؟...چشمهایم را ریز میکنم و با تردید زمزمه میکنم
_ عل...علی!
لبخند میزنی و باران لبخندت را خیس میکند!
_ جانم!؟
یک دفعه از جا میپرم و سمتت کامل برمیگردم. از شوق یقه پیرهنت را میگیرم و با گریه میگویم
_ تو...تو اومدی!!..اینجا!! اینجا...پیش...پیش من!
دستهایم را میگیری و لب پایینت ر اگاز میگیری
_ عه زشته همه نگامون میکنن!...اره اومدم!
شوکه و ناباورانه چهره ات را میکاوم.اینگار صدسال میشود که از تو دور بودم...
_ چجوری تو این حرم به این بزرگی پیدام کردی!؟اصن کی اومدی!؟...چرا بی خبر؟؟...شیش روز کجا بودی...گوشیت چرا خاموش بود! مامان زنگ زد خونه سجاد گفت ازت خبر نداره..من...
دستت را روی دهانم میگذاری.
_ خب خب...یکی یکی! ترور کردی ما رو که!
یکدفعه متوجه میشوی دستت را کجا گذاشته ای.باخجالت دستت را میکشی ...
_ یک ساعت پیش رسیدم.ادرس هتلو داشتم.اما گفتم این موقع شب نیام...دلمم حرم میخواست و یه سلام!..بعدم یادت رفته ها!خودت روز اخر لو دادی روبروی پنجره فولاد! نمیدونستم اینجایی...فقط...اومدم اینجا چون تو دوست....داشتی!
انقدر خوب شده ای که حس میکنم خوابم! با ذوق چشمهایت را نگاه میکنم...خدایا من عاشق این مردم!! ممنون که بهم دادیش!
_ ا! بازم ازون نگاه قورت بده ها! چیه خب؟...نه به اون ترمزی که بریدی...نه به اینکه...عجب!
_ نمیتونم نگات نکنم!
لبخندت محو میشود و یکدفعه نگاهت را میچرخانی روی گنبد.حتماً خجالت کشیدی!نمیخواهم اذیتت کنم.ساکت من هم نگاهم را میدوزم به گنبد.باران هرلحظه تندتر میشود.گوشه چادرم را میکشی
_ ریحانه!پاشو الان خادما فرشا رو جمع میکنن...
هردو بلند میشویم و وسط حیاط می ایستیم.
_ ببینم دعام کردی؟
مثل بچه ها چند باری سرم را تکان میدهم
_ اوهوم اوهوم!هر روز ...
لبخند تلخی میزنی و به کفش هایت نگاه میکنی.سرت را که پایین میگیری موهای خیست روی پیشانی میریزد...
_ پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم؟
جوابی پیدا نمیکنم.منظورت را نمیفهمم.
_ خیلی دعا کن.اصرار کن ... دست خالی برنگردیم .
بازهم سکوت میکنم.سرت را بالا میگیری و به اسمان نگاه میکنی
_ اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد!
میخندم و حرفت را تایید میکنم.
_ خب حالا میخوای همینجا وایسی و خیس بخوری؟
_ نچ!
کنارم می ایستی و با شانه تنه به تنه
میدویم و گوشه ای پناه میگیریم. لحظه به لحظه با تو بودن برایم عین رویاس...توهمانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم!صحن سراسر نور شده بود.اب روی زمین جمع شده و تصویر گنبد را روی خود منعکس میکند.بوی گلاب و عطر خاص مقدس حال و هوایی خاص دارد.زمزمه خواندن زیارت عاشورایت در گوشم میپیچد...مگر میشود ازین بهتر؟از سرما به دستت میچسبم و بازوات را میگیرم.خط به خط که میخوانی دلم را میلرزانی!نگاهت میکنم چشمهای خیس و شانه های لرزانت ....
#من_پاکےات_را دوست_دارم
یکدفعه سرت را پایین میندازی...
و زمزمه ات تغییر میکند
_ منو یکم ببین
سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم...
عرق نوکری ببین...
دلم یجوریه..
ولی پر از صبوریه!
چقد شهید دارن میارن از تو سوریه..
چقد...شهید...
منم باید برم....
برم ...
به هق هق میفتی...مگر مرد هم...
گویی قلبم را فشار میدهند...با هر هق هق تو!...
یک لحظه در دلم میگذرد
#تو زمینی_نیستی!... #اخرش_میپری!
اطلب #العشق من المهد الی تا به ابد
باید این جمله برای همه دستور شود
نعمت و کرم زمین را خیس و معطر میکند. هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سر به زیر آرام به هق هق افتاده ای.دستهایم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم.چیزی به اذان صبح نمانده.با دستهای خودم بازوانم را بغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم.
↩️ #ادامہ_دارد...
کانال شهید تاسوعایی مدافع حرم آل الله
(ابا حنانه) روح الله_طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannan