🔴 آقای ابطحی گفته دولت و حسن روحانی اصلا اصلاحطلب نیستن که ما فقط به عنوان یک انتخاب از او حمایت کردیم
🔹این تیتر روزنامه آرمانه،باید فکری به حال خودمون بکنیم که این ها اینقدر به #حافظه_تاریخی ضعیف ما دلخوشن و هرچی دلشون میخواد میگن
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
در باغ ولایت گل خوشبوست رضا🌹
سروچمن گلشن مینوست رضا🌼
نومید مشو ز درگه احسانش🌷
زیرا به جهان ضامن آهوست رضا🌸
میلاد هشتمین نورولایت، بر همه شیعیان بویژه محضر ولی عصر(عج) و شما بزرگواران مبارکباد🌷
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
🌷 امام رضا(ع):
سکوت، دری از درهای حکمت است.
📗تحف العقول
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
❌ جنگی با کسی نداریم
📩امام خمینی(ره): ما میخواهیم این طوری انقلابمان را صادر کنیم نه جنگی با کسی داریم، نه میخواهیم لشکرکشی کنیم، ما میخواهیم با صحبت و با کار خوب که در اینجا انجام میدهیم، به دنیا بفهمانیم که #اسلام برای همه مظلومها خوب است
📡 کانال_ رسمی شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم
@shahidtalebi 🕊🌺
🔰#عکسنوشت | خب نگوییم دشمن؟
🔹وقتی من توطئه را میبینم و مشاهده میکنم، که نمیتوانم از شما پنهانش بکنم، باید بگویم به شما. یک عدّهای تا ما میگوییم دشمن، میگویند چقدر فلانی مدام میگوید دشمن دشمن! خب نگوییم دشمن؟ خدا در قرآن اینهمه اسم شیطان را آورده.
📅رهبر انقلاب | ۱۳۹۵/۰۷/۲۸
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
تولدش روز بعد عقدمان بود.
هدیه خریده بودم: پیراهن ،کمربند ،ادکلن .
نمی دانم چقدر شد!!
ولی به خاطر دارم چون می خواستم خیلی مایه بگذارم ،همه را مارک دار خریدم و جیبم خالی شد.
بعد از ناهار، یکدفعه با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق.. شوکه شد.
خندید: تولد منه؟ تولد توئه؟اصلا" کی به کیه؟
وقتی کادورو بهش دادم، گفت:چرا سه تا؟
خندیدم..
که دوست داشتم!
نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوقم نزده باشد ،به شوخی گفت: اگه ساده ترم می خریدی ،به جایی بر نمی خورد!
یک پیس از ادکلن را زد کف دستش.
معلوم بود خیلی از بویش خوشش آمده.. لازم نکرده فرانسوی باشه.. مهم اینه که خوش بو باشه!
برای کمربند دو رو هم حرفی نزد.
آخر سر خندید که ،بهتر نبود خشکه حساب می کردی میدادم هیئت؟!!
🌷شهید محمدحسین محمدخانی🌷
ولادت: ۱۳۶۴/۴/۹
شهادت: ۱۳۹۴/۸/۱۶
📎به روایت همسر محترمه شهید
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
🌹 یازهرا 🌹
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سیزدهم
💠 دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.
بدن لختم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح #سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده #دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!»
💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!»
حالا می فهمیدم شبی که در #تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام #زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و #شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعهها تو همین شهر سُنینشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!»
نمیفهمیدم از کدام #حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید.
💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه #داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از #عشق کشید :«نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا بهزودی #جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمهای بخوره، پس به من اعتماد کن!»
💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگریاش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این #غربت ذره ذره آب میشدم.
💠 اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه #کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانهوار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمهشب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میلههای مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم.
💠 دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بیمنت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینیاش نداشتم که سرپا ایستادم و بیهیچ حرفی نگاهش کردم.
💠 موهای مشکیاش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!»
برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بیتفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم #ترکیه!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
ﻣﺪﺍفعے ﺑﻪ ﺣﺮﻡ ﺳﯿﻨﻪ ﭼﺎﮎ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺳﺖ
ﺗﻮ ﺯﯾﻨﺒے ﻭ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺷﻬﯿﺪ، ﺑے ﺗﺎﺏ ﺍﺳﺖ
ﺩﻟﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺁﻣﺪه ﻣﺪﺍﻓﻌﺖ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﺸﻨﻪ ﺍے ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺿﺮﯾﺢ،ﺳﯿﺮﺍﺏ
ﺍﺳﺖ...
🕊شادیارواحطیبهشهداء بالاخص شهید طالبی صلوات🕊
باشــهداء_تـاســیدالــشــهــداء🇮🇷
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
امام باقر علیه السلام:
با هوای نفس خویش مبارزه کن؛ همانگونه که با دشمنت مبارزه می کنی
جَاهِد هَوَاکَ کَمَا تُجَاهِدُ عَدُوَّک
من لایحضر؛4:410
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
💢 عبادت ما، کار کردن است
امام خمینی (ره):
براى ما ننگ است كه در ارزاقمان دستمان را پيش آمريكا دراز بكنيم. ما بايد جديت كنيم. خداوند به ما، هم زمين داده، هم آب داده است و هم بركات آسمانى هست. بايد كار كنيم تا خودكفا باشيم. بلكه ان شاءالله صادرات هم داشته باشيم. شما برادرها الان عبادتتان اين است كه كار بكنيد. اين عبادت است. همان طورى كه فرض كنيد آمدن به زيارت حضرت معصومه(س) عبادتى است، كار كردن هم يك عبادتى است و شايد از بسيارى از مستحبات بالاتر باشد.
#امام_خمینی
صحیفه امام؛ ج12؛ ص2 | قم؛ 12 دی 1358
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
💠رهبر انقلاب: خادمی امام رضا علیهالسلام افتخار من است.
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
خیلی زینبی بود و نسبت به حضرت زینب(س)حساسیت خاصی داشت،
همیشه میگفت : تا زمانی که زنده باشم، تو سوریه میمونم و از ناموس امام حسین (علیه السلام) پاسداری میکنم .
یادم هست که میگفت:با چند نفر از دوستان با هم نشسته بودیم و در مورد تحولات سوریه صحبت میکردیم .
یکی از همرزمان گفت:اگر سوریه سقوط کرد چیکار کنیم
هر کسی که نشسته بود یه چیزی میگفت .
میرم لبنان،اون یکی میگفت عراق .
به آقامهدی گفتن:شما کجا میرید،سید مهدی؟
لبخند همیشگی خودش زد گفت:من ميرم حرم بی بی زینب دم در حرم میمونم، تا آخرین قطره خونم از حرم خانم پاسداری میکنم...
تا کسی نگاه چپ به حرم نکنه .
سرشون رو انداختن پایین ، یکیشون گفت:ایول آقامهدی.دست ماروهم بگیر تفکر مَهدی حسادت داشت...
🌹 🌷شهید #مهدی_حسینی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهاردهم
💠 باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم #زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم.
از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای #ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از #ارتش_آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به #سوریه حمله کنه!»
💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟»
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!»
💠 جریان #خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم #ایران!» و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟»
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو #داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.»
💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده #وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!»
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ #وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟»
💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت #قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد :«خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه #سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»
💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید #فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و #خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم #ایران...»
💠 روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای #فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
طلـوع صبـــح
مشرقیترین جای آغوش تـــو است
خورشید را کنار میزنم ..
من با گرمای وجودت زنده خواهم شد ..
و با ناز نگاهت زندگی
خواهم کرد...
#شهید مدافع حرم #روح الله_طالبی_ اقدم🌷
شهادت: اول آبان ۹۴، ظهر تاسوعای حسینی _حلب،منطقه الحمراء اشرار
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
👇👇👇👇
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
نزدیک غروب بود...
باتمام هیجانی که داشت وارد منزل شدو خطاب به همسرش گفت:
امشب میهمان عزیزی دارم که سالهاست ندیدمش...
شخص باکلاس و تحصیل کرده و باکمالاتی است...
سعی کن براش سنگ تموم بذاری،
بهترین سفره آرایی و خوشمزه ترین غذا ها...
راستی یادت نره قبل از ورودش به خونه، پدرپیرم رو به اتاقی که داخل حیاطه ببری
مبادا دوستم اونو دیده وبادیدنش کسر شأنم بشه...
همسرش سری به نشونه اطاعت امرتکون داد...
مرد راهی بازارشد تا برای شب میوه، شیرینی و... خرید کنه...
پدر که پشت در اتاق صدای پسر را شنیده بود بی آنکه چیزی بگه، دلشکسته و گریون دور از چشم عروس، از خانه بیرون شد...
دوست نداشت اون شب خانه بمونه که مبادا وقتی که میهمان پسرش وارد حیاط میشه صدای سرفه اورا شنیده و متوجه بشه. چون نمیخواست دیدنش موجب کسر شأن و شرمندگی فرزندش بشه.
هوا نسبتا تاریک شده بود پس خونه رو ترک و راهی نزدیکترین پارک محل سکونت شد.
شب تاریک وسردی بود؛ همچنانکه عصا زنان ولرزان قصد عبور ازجوی کنار خیابان را داشت. درحالی که ناتوان از عبور بود، ناگهان جوان رعنا وشیک پوشی را مقابل خودش دید.
جوان: سلام پدر جان،
_سلام پسرم
_کجااین وقت شب با این حال؟اجازه بدین کمکتون کنم.
پیرمردآهی کشید و گفت:
ممنون پسرم خدا خیرت بده
میخوام از این جوی گذر کنم و از پیاده رو به پارک سرخیابون برم.
جوان: اگه اجازه بدین من شما رو تا پارک همراهی کنم.
پیرمرد: نه پسرم به کارت برس دیرت نشه.
جوان: نه پدر من امشب از شهری دیگه برای دیدن دوستی اومدم که سالهاست ندیدمش.
پیرمرد: چه جالب پسر من هم امشب یکی از دوستان سابقش رو دعوت داره.
جوان: پس چرا...
چرا شما از خانه بیرون شدین و قصد پارک دارین؟!
پیرمرد آهی کشید و درحالی که قطرات اشک روگونه هاش می غلطید گفت:
پسرم، از پسرم شنیدم که به عروسم می گفت:
یادت باشه قبل از ورود دوستم به منزل، پدر پیرمو به اتاق داخل حیاط ببری... تا کسر شأنم نشه...
برای همین چون پسرمو خیلی دوست دارم و نمیخوام جلوی دوستش که بعد از سالها به دیدنش میاد و انسان تحصیل کرده و باکلاس و با کمالاتیه، بااین قد خمیده و صورت چروکیده و دست و پای لرزان شرمسارش کنم و کلاسش رو پایین بیارم...
جوان با شنیدن حرفهای پیرمرد دلش به درد اومد و اشک از چشماش فروریخت...
بغض سنگینی گلوش رو فشرد پیرمرد رو در آغوش گرفت وبوسید و گفت:
پدر؛ من سالهاست از نعمت پدر محرومم، ازت خواهشی دارم:
دوست دارم جای پدرم امشب شما را مهمان غذایی به نزدیک ترین رستوران این اطراف کنم اگه قبول کنید...
پیرمرد نگاهی از سر حسرت به جوان کرد، انگار حسرت داشتن همچین پسری تمام وجودش را گرفته بود...
گفت: نه پسرم شما به دیدن دوستت برو حتما منتظره.
جوان: نه پدر؛ دوست دارم امشب باشما باشم. به دوستم زنگ میزنم منتظرنباشه.
پیرمرد موافقت نمود و دوتایی برای صرف شام به رستورانی همان حوالی رفتند.
جوان نخست دو نوشیدنی گرم سفارش داد، مشغول نوشیدن بودند که موبایلش زنگ خورد...
بله دوستش
(پسر پیرمرد) بود...
الوو... کجایید منتظرم...
جوان: باپدرم هستم... امشب درخدمت پدرمم فرداشب مزاحم شما میشم...
پسراز این حرف دوستش تعجب کرد. چرا که قراربود دوستش را تنها ملاقات کنه چه شده که میگه باپدرم...؟!!!
پسر به دوستش اصرار زیادی کرد وگفت پس با پدرتون به منزل ما تشریف بیارین...
جوان قبول نکرد و بلکه از او نیز خواست تا با همسرش برای ملاقات وشام به آدرسی بیاد که اونها آنجا بودند...
آدرس را داد و منتظر ماند تا دوستش و همسرش برای شام به او و پیرمرد ملحق بشن. غافل از اینکه پیرمرد پدر همان دوستشه...
مدتی نگذشت که مرد و همسرش خندان و با لباسی شیک و وضعی مرتب وارد رستوران شدند...
پشت پیرمرد به اونا بود
جوان با دیدن دوست و همسرش که در حال نزدیک شدن به میز بودند بلندشد و به سمت اونا حرکت کرد تا به نشستن پای میز دعوتشون کنه.
همینکه پسر و عروس پیرمرد قصد نشستن پای میز را داشتند پیرمرد روی برگردوند و....
پسر و عروس با مشاهده پیرمرد شوکه شده وبه شدت جاخوردند...
شرم و خجالت از سرخی رخسارشون پیدا بود...
پیرمرد که وضعیت عروس و پسرش را فهمید، بدون اونکه خودشو ببازه باهاشون بعنوان کسی که برای اولین بار ملاقات کرده، خوش و بشی کرد؛ طوری که دوست پسرش بویی از قضیه نبره...
ناچارپای میز نشستند،
جوان پیرمرد رو معرفی کرد و قضیه رو جوری که پیرمرد شرح داده بود به دوست و همسرش شرح داد و برای پسر پیرمرد تاسف خورد.
پس از مدتی غذا سفارش رو روی میز گذاشته شد...
جوان نگاهی به پیرمرد که دستانش از ناتوانی میلرزید و نمیتوانست قاشق را به سمت دهان ببرد نگاهی کرد و با شفقت و لبخند و مهربانی باقاشق خودش شروع به غذا دادن پیرمرد کرد...
اشک پیرمرد و جوان هردو از چشمانشان سرازیر شد... پیرمرد از جفای پسر و جوان از نبود پدر...
پسر و عروس پیرمرد با دیدن این👇👇
صحنه در نهایت خفت و خواری اشک ندامت می ریختند... که چه بیرحمانه باعث شدند پدر خانه را ترک کند و اینگونه مورد محبت کسی قرار گرفته که آنان حضور
پدر را مقابل او کسرشأن می دانستند.
اشک امانشان رابرید. مرد و همسرش در میان هق هق گریه واشک، دیگر توان کتمان و تظاهر به بیگانگی با پیرمرد را نداشتند. خواستند با کمال شرمندگی به حقیقت اعتراف کنند اما اینبار هم پیرمرد با مهرپدری نگذاشت فرزندش رسوا و خجالت زده شود. لب به شوخی گشود و شروع به تعریف خاطرات جوانی اش کرد... باظاهری شاد، اما دلی آکنده از درد می گفت تا اینکه ناگهان حالش دگرگون شد...
پیرمرد به انتها رسیده بود...
گویا در دل آرزو داشت ادامه ای نباشه. مبادا که ته این ماجرا به رسوایی فرزندش ختم بشه...
نفس های آخرش بود که رسوندنش بیمارستان. و دیری نگذشت که جان به جان آفرین تسلیم نمود... و اینچنین دفتر زندگانی اش باجفای فرزند بسته شد.
بیاییم قدر داشته ها را قبل از اینکه از دستشان بدیم بدونیم...
خصوصا.....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
امیرالمؤمنین عليه السلام:
اگر نادان سكوت اختيار می کرد،
میان مردم، اختلاف پدید نمی آمد
لَو سَكَتَ الجاهِلُ مَا اختَلَفَ النّاسُ
كشف الغمّة جلد3 صفحه139
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
🔹امروز باید لباس محبت دنیا را از تن بیرون نمود، و زره جهاد و مقاومت پوشید، و در افق طلیعه فجر تا ظهور شمس به پیش تاخت و ضامن بقای خون شهیدان بود.
📅 امام خمینی(ره) | ۱۱ فروردین ۱۳۶۷
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
✍رهبر انقلاب:
شهادت، نعمت و هدیهی خداست. بچههای شهدا! پدران عزیز شما در راه خدا جهاد کردند، از خودشان گذشتند و خدا این هدیه را به آنها داد.
۱۳۸۴/۰۲/۱۲
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
#نذر_مـادر
در قلاجه غوغایی بود ....
سخت بود، به خدا خیلی سخت بود، دل کندن از هم، اما حالا نزدیکی غروب آفتاب، بچه ها همدیگر را سخت در بغل میفشردند و گریه سر میدادند، عاشق بودند، کاری نمیشد کرد و با اینکه با خودشان عهد کرده بودند از همه چیز دل بکنند، اما حسابی دلبسته هم شده بودند، تا ساعاتی دیگر باید از موانع سخت، میادین مین و از زیر آتش دشمن رد میشدند و حماسهای دیگر را در تاریخ دفاع مقدس رقم میزدند، حسابی توجیه شده بودند که برای آزادسازی شهر مهران (برگ برنده صدام در جنگ که خیلی به آن مینازید) باید مردانه بجنگند، با بچههای لشگر سیدالشهدا همراه بودم، الحق و الانصاف بچههای تبلیغات سنگ تمام گذاشته بودند. دروازه قرآنی درست کرده بودند تا بچهها از زیر آن رد شوند، حاج علی فضلی فرمانده لشگر هم با اکثر بچه ها مصافحه میکرد، نه بچهها از او دل میکندند نه او از بچه ها، انگار برای عروسی میرفتند، رسیدن به وصال عشق، آذین بندیها هم به این گمانه دامن می زد، حسابی چراغانی کرده بودند، در عکس رشته لامپ ها مشخص است، روحانی جوانی در حالی که لباس رزم بر تن دارد و قرآن به دست گرفته بچههـا را از زیر قرآن رد می کند...
در این میان نوجوانی نشسته و برای بچههـا اسفند دود می کند، در عکس پشتش به ماست، سنش کم بود، چون چادر ما نزدیک بچههای ستاد بود، بارها و بارها دیده بودمش، خیلی اصرار کـرده بود تا او را هم به همراه رزمندگان دیگر بفرستند، اما سنش کم بود، به گمانم 12 سالش بود، این لحظههای آخر آنقدر زاری کرده بود که هم خودش خسته شده بود هم بچههای ستاد، شب قبل از اعزام،
ادامه دارد👇👇
درست پشت چادر ما صدای گریه اش را شنیدم، از چادر بیرون زدم، دیدم گوشه ای کز کرده و #اشک بر چهرهٔ آسمان سیمایش جاری است، رفتم و کنارش نشستم، با اینکه میدانستم علت چیست, از او پرسیدم:
"چرا گریه میکنی؟"
خیلی ساده در حالیکه احساس می کردم بغض تمام گلویش را پر کرده است و به سختی می توانست حرف بزند گفت:"می خواهم با بچه ها به خط مقدم بروم، اما نمی گذارند، می گویند سنم کمه"
دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم:" خب اولاً مرد که گریه نمی کند، ثانیا تا اینجا هم که با بچهها آمدی خیلی ها آرزویش را دارند و نتوانسته اند بیایند"
گفت:" به مادرم گفتم که نذر کند تا من به خط مقدم بروم، اگر نگذارند بروم نذر مادرم ادا نمی شود."
با این حرف آخر واقعا کم آوردم، مانده بودم چه بگویم، گفتم:" اگر دعای مادر پشت سرت باشد، انشاءلله نذر او هم ادا می شود"...
حالا در آخرین غروب وداع #قلاجه با یاران، به او گفته بودند فعلا اسفند دود کند تا ببینند بعد چه می شود، به نظرم می رسید یک جورایی سرکارش گذاشته بودند...
درمرحله دوم عملیات در شهر مهران باز هنگام غروب دیدمش, سوار بر پشت تویوتا، تعجب کردم، تفنگ کلاش به شانه اش بود، برای لحظه ای نگاهمان به هم تلاقی کرد، صورت زیبایش آسمانی تر شده بود، لبخندی زد و دستش را به سمتم دراز کرد، دویدم تا خودم را به ماشین برسانم، نرسیدم، دستم به او نرسید... دور شد، لحظاتی بعد در غبار دود انفجار گم شد،" نذر مادر ادا شده بود...
به روایت عکاس دفاع مقدس
سیدمسعود شجاعی طباطبایی
#جنگ_به_روایت_تصویر
#عملیات_کربلای_یک
#آزادسازی_مهران
📡 کانال_ رسمی شهید مدافع حرم آل الله_ روح الله_طالبی اقدم
@shahidtalebi 🕊🌺
🌹 یازهرا 🌹
✍ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_پانزدهم
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
💠 بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
💠 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه میترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
💠 نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
💠 روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
💠 با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
💠 اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
💠 دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانال رسمی شهیدمدافع حرم
ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
خوشبحال دل هر مَرد
که دختَر دارد ...
کِی تواند پِسری،
"دُخملِ بابا" بشود ... ؟
🌷شهید #روح الله_طالبی_اقدم 🌷
و نازدانه اش حنانه_خانم
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
امام حسین علیه السلام:
هرگز سخن بيهوده مگوى؛ زيرا بيم گناه براى تو دارم و نيز هرگز سخن سودمند مگوى، مگر اين كه آن سخن به جا باشد
الإمامُ الحسينُ عليه السلام ـ لابنِ عبّاسٍ ـ : لا تَتَكَلَّمَنَّ فيما لا يَعنيكَ فإنّي أخافُ علَيكَ الوِزرَ، و لا تَتكَلَّمَنَّ فيما يَعنيكَ حتّى تَرى لِلكلامِ مَوضِعا
ميزان الحكمه جلد10 صفحه190
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸
امّت بهشتی
▪️امام خمینی (ره): بناى دشمنهاى شما بر این است که افرادى که لیاقتشان بیشتر است، بیشتر مورد حمله قرار بگیرند.
📡 کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸