°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هشتادوهشتم((پوستر))
🌸✨اتاق پر بود از #پوستر #فوتبالیست ها و ماشین. منم برای خودم از جنوب، چند تا پوستر خریده بودم. اما دیگه دیوار جا نداشت. چسب رو برداشتم، چشم هام رو بستم و از بین پوسترها، یکی شون رو کشیدم بیرون. دلم نمی خواست
🌸✨حس فوق العاده این سفر، و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم.
اون روزها، هنوز “#حشمت_الله_امینی” رو درست نمی شناختم. فقط یه پوستر یا یه عکس بود. ایستادم و محو تصویر شدم.
ـ یعنی میشه یه روزی منم مثل شماها انسان بزرگی بشم؟
🌸✨فردا شب، با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم. این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر، به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم.
🌸✨با انرژی تمام، از در اومدم داخل و رفتم سمت کمد که…
باورم نمی شد، گریه ام گرفت، پوسترم پاره شده بود. با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون.
ـ کی پوستر من رو پاره کرده؟
🌸✨مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون.
ـ کدوم پوستر؟
چرخیدم سمت الهام
ـ من پام رو نگذاشتم اونجا، بیام اون تو، سعید، من رو می زنه.
و نگاهم چرخید روی سعید، که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد.
🌸✨ـ چیه اونطوری نگاه می کنی؟ رفتم سر کمدت چیزی بردارم، دستم گرفت اشتباهی پاره شد.
خون خونم رو می خورد، داشتم از شدت ناراحتی می سوختم.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
🌸🌺کانال رسمی شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane🌺🌸