eitaa logo
شهید مدافع حرم آل الله روح الله طالبی اقدم
443 دنبال‌کننده
42.4هزار عکس
7هزار ویدیو
12 فایل
شهید روح الله طالبی اقدم ظهر تاسوعای سال ۱۳۹۴ در دفاع از حرم اهل بیت در سوریه به شهادت رسید. ارتباط با ادمن: @abo_ammar
مشاهده در ایتا
دانلود
💠برنامه ما این است نه ظلم بکنیم نه ظلم بشنویم #امام_خمینی کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
✍امام خامنه‌ای(مدظله‌العالی): بزرگترین فسادها، فساد یک مسئول است که به وظیفه ی خودش عمل نمیکند و قوم و خویش بازی و گروه بازی و حزب بازی و امتیاز دهیِ بیجا و بی مورد و امثال اینها میکند. ۷۹/۱۱/۲۴ 📚منبع: کتاب سایه سار ولایت، کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
#اسلام_خون_می‌خواهد #قسمت_اول: این جمله را بارها و بارها به زبان آوردم. هروقت جمع‌مان جمع بود، رو به سعید و پدرش می‌کردم و می گفتم هرکدام‌تان می‌خواهید بروید، بروید! نمی‌خواهم یک روزی بهانه بیاورید که ما به خاطر تو نرفتیم جنگ و بعدش من بمانم و یک دنیا عذاب که روی وجدانم تلنبار شده است! معتقد است همین سه کلمه‌  «اسلام»، «خون»، «می‌خواهد»؛ انگار تلنگری زد به پسرش سعید برای رفتن و نماندن؛ رفتنی که حالا سال هاست عزیزش را با خود برده است. صدیقه نیلی‌پور مادر شهید #سعید_چشم _براه با اینکه سی‌ و دو سال از شهادت پسرش در والفجر هشت می‌گذرد اما طوری از خاطرات او تعریف می‌کند که ‌انگار همین دیروز بود پسر پانزده شانزده‌ساله‌اش را بدرقه‌ کرد سمت جبهه و پشت سرش گفت: «مامان برو به امید خدا...» می‌گوید: «وقتی رفت، دویدم زیر #آسمان. سرم را بلند کردم و گفتم #خدایا امانت بود، مال خودت بود، فرستادمش، اما در عوضش این چند خواهش من را پذیرا باش. اول اینکه پسرم اسیر نشود، دوم اینکه مفقود نشود و سوم اینکه جانباز نشود. بقیه‌اش با خودت!»    «بابا الان تابستونه و مدرسه‌ها تعطیل. شما میگید من چیکار کنم؟ برم جنگ یا همین جا برم جایی سرکار؟»    «دل خودت با کدومه؟ رفتن یا موندن؟»    «رفتن...»    «اگه بری شاید از درس و مدرسه‌ات عقب بیفتی!»    «قول میدم بعد از پایان تعطیلات تابستان برگردم و درسم رو ادامه بدم» بالاخره دودلی‌های سعید با خودش برای ماندن یا رفتن تمام و او راهی جبهه می‌شود تا شاید بتواند به قول مادر، کاری برای اسلام کرده باشد و شرمنده #حضرت_زهرا(س) نباشد. ادامه دارد👇👇
سعید که به پدرش قول داده با تمام شدن تابستان برگردد، اما پایش که به میدان جنگ می‌رسد، همه قول و قرارها یادش می‌رود. او حالا به هرچیزی فکر می‌کند جز برگشتن. ترجیح می‌دهد همان‌جا بماند و درس و مشقش را در سنگر جبهه بخواند. مادر می‌گوید: وقتی حاج آقا متوجه شد سعید قصد برگشتن از جبهه را ندارد، به او گفت پس تکلیف درس و مدرسه‌ات چه می‌شود؟ سعید اما در جواب پدرش ‌می‌گوید اینجا الان بیشتر از مدرسه به وجودش نیاز دارند و بعد هم  قول می‌دهد درسش را همان‌جا بخواند و برای امتحاناتش بیاید و باز به جبهه برگردد. حالا سعید قرار است در جبهه هم درس بخواند و هم جهاد کند. آنطور که مادر می‌گوید خیلی کم می‌آمد. همه‌اش هم عجله داشته که زود برگردد و اصلا برای رسیدن به منطقه دل توی دلش نبوده است. یک بار توی همین پرپرزدن‌های دلش برای برگشتن به جبهه و پیش رفقایش، پدر به او می‌گوید: «سعید، بابا، مگه اونجا چیکار می‌کنی که آنقدر عجله داری برگردی؟ گفته بود: هیچی بابا! می‌خوریم و می‌خوابیم و توپ بازی می‌کنیم. حالا نگو منظورش از توپ بازی این بوده که روی تانک کار می‌کرده است.»سعید در جبهه بوده است ولی نه پدر از این قصه خبر داشته، نه مادر تا موقعی که به می‌رسد و پلاکاردهای شهید در محله و روی در و دیوار نصب می‌شود. مادرش می‌گوید: خودش که هیچ وقت در این خصوص حرفی با ما نزده بود، ما از روی پلاکاردهای بنیاد شهید بود که فهمیدم سعید در جبهه بوده است. مادر می‌گوید زیاد اهل تعریف کردن از جبهه و اینکه آنجا چه می‌کند، نبود. فقط یادش است که یکبار که سعید اصفهان بود و صدای آژیر قرمز بلند شد، رنگ صورتش یکدفعه مثل گچ می‌شود. به پسرم گفتم مامان سعید شما که بدتر از اینها را آنجا می‌بینی، چرا برای یک آژیر قرمز این حال شدی؟ گفت: مامان اینجا ناموس مردم زندگی می‌کند. مادر حالا از خصوصیات خوبی که در وجود پسرش دیده است، می‌گوید. از منظم بودنش، از احترام خاصش به بزرگترها؛ به ویژه به پدر و مادرش، از گذشتی که از همان ابتدای دوران کودکی‌اش با او همراه بود و البته از و کمک‌حالی‌اش. اکثرا وقتی که از جبهه می‌آمد، شب بود. از راه رسیده و نرسیده، می رفت حمام و تا زمانی‌که تمام لباس‌های داخل حمام را نمی‌شست، بیرون نمی‌آمد. با اینکه خسته راه بود اما عجیب در مقابل من و کارهای خانه احساس مسئولیت می‌کرد. مادر از سعید هم غافل نمی‌شود و می‌گوید: «همیشه به اطرافیانش توصیه می‌کرد اگر دنیا و آخرت می‌خواهید، فقط و فقط برای خدا کار کنید و برای کسب رضای او قدم بردارید.» کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
هو الحکیم شرح آن سوختن و تماشایش.. داماد «حاج ذبيح الله بخشی» #شهید_نادر_نادری_مجتهدی در تاریخ ۲۴ دی‌ماه ۱۳۶۵ در عمليات كربلای۵ - سه راهی شهادت - شلمچه در اثر اصابت موشك كاتيوشا به ماشين تويوتای «حاج بخشی» و در مقابل چشمان اشكبار او در آتش سوخت و به شهادت رسيد... «احسان رجبی» عكاس و مستندساز دفاع مقدس كه در اين صحنه حضور داشته و تصاوير اين واقعه را نيز ثبت نموده است می‌گويد: وقتی كه موشك كاتيوشا به ماشين خورد، دو جانباز صندلی عقب نشسته بودند و «حاج بخشی» و «دهباشی» هم جلو، به محض انفجار و آتش گرفتن ماشين، موج انفجار «حاج بخشی» را به بيرون پرتاب كرد و بقيه درآتش سوختند. به خاطر شدت حرارت شعله‌ها نزديك شدن به آن ممكن نبود و تلاش برای نجات آن ها به جايی نرسيد؛ از من در آن لحظه جز عكس گرفتن كاری ساخته نبود. عكس و سند جنايت دشمن متجاوزی كه بايد در تاريخ می‌ماند و نسل آينده بر مظلوميت و حقانيت ملت ما گواهی می‌داد. «دهباشی» را می‌ديدم كه در حال جان دادن با «نای‌اش» ذكر می‌گفت و «حاج بخشی» دو دستی بر سرش می‌زد و يا حسين می‌گفت. منبع: navideshaher.com کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت دیوانهٔ عشق تو سر از پا نشناخت هر کس بتو ره یافت ز خود گم گردید آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت #شهید_مدافع_حرم_روح الله _طالبی کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
🌹 هر کس حفظ آبرویش را خواهان است باید از جدال بپرهیزد.🌹 💐امیر مومنان علی(ع)💐 کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
🌹 امام خمینی: ولايت فقيه همان ولايت رسول الله هست، شما بدانيد که اگر امام زمان حالا بيايد،باز اين قلمها(مخالفان ولایت فقیه)مخالف اند با او صحیفه نور ج۱۰،ص۲۶ کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
امام خامنه ای: 🔴متعصّبانه و با تعصّبِ تمام، ملّت ایران تولیدات خارجی را مصرف نکنند. این حرف را برای هرکسی میگویم که به ایران علاقه مند است. [۲۹ اسفند ۹۳] #رونق_تولید کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🕊🌺
آقا سیدهاشم حداد می‌فرمود: چندین‌بار خدمت آقای قاضی عرض کردم که اذیت‌های قولی و روحی ام‌الزوجه من به حد نهایت رسیده است و من حقا دیگر تاب صبر و شکیبایی آن را ندارم و از شما می‌خواهم اجازه دهید زنم را طلاق دهم. مرحوم قاضی فرمودند: از این جریانات گذشته، تو زنت را دوست داری؟ عرض‌ کردم‌: آری‌! فرمودند: آیا زنت‌ هم‌ ترا دوست‌ دارد؟! عرض‌ کردم‌: آری‌، فرمودند: ابدا راه‌ طلاق‌ نداری‌! برو صبر پیشه‌ کن‌؛ تربیت‌ تو به‌ دست‌ زنت‌ می‌باشد. و با این‌ طریق‌ که‌ می‌گویی‌ خداوند چنین‌ مقرر فرموده‌ است‌ که‌: ادب‌ تو به‌ دست‌ زنت‌ باشد. باید تحمل‌ کنی‌ و بسازی‌ و شکیبایی‌ پیشه‌ کنی! من‌ هم‌ از دستورات‌ مرحوم‌ آقای‌ قاضی‌ ابدا تخطی‌ و تجاوز نمی‌کردم‌ و آنچه‌ این‌ مادر زن‌ بر مصائب‌ ما می‌افزود تحمل‌ می‌نمودم‌ تا اینکه یک‌ شب‌ تابستانی خسته و گرسنه و تشنه به منزل آمدم، داخل اطاق بودم که مادرزنم تا فهمید من آمده‌ام شروع کرد به ناسزاگفتن و فحش‌دادن و همین‌طور با این کلمات مرا مخاطب قرار دادن، من هم داخل اتاق نرفتم، یکسره رفتم پشت‌بام تا در آنجا بیفتم ولی این زن صدای خود را بلند کرد، به طوری که نه تنها من بلکه همسایگان هم می‌شنیدند و به من سب و شتم و ناسزا گفت، گفت و گفت و همین‌طور می‌گفت تا حوصله‌ام تمام شد ولی بدون اینکه به او پرخاش کنم و یا یک کلمه جواب بدهم از خانه بیرون رفتم و سر به بیابان نهادم. بدون هدفی و مقصودی همین‌طور داشتم می‌رفتم، در این حال ناگهان من دو تا شدم، یکی سید هاشمی است که مادرزن به او تعدی می‌کرده و سب و شتم می‌گفته و یکی من هستم که بسیار عالی و مجرد و محیط می‌باشم و ابدا فحش‌های او به من نرسیده و اصلا به این سیدهاشم فحش نمی‌داده و مرا سب و شتم نمی‌نمود، در این حال برایم منکشف شد که این حال بسیار خوب و سرورآفرین و شادی‌زا فقط در اثر تحمل آن ناسزاها و فحش‌هایی است که وی به من داده است و اطاعت از فرمان استاد مرحوم قاضی برای من فتح باب نموده است و اگر من اطاعت نکرده تحمل اذیت‌های مادرزن را نمی‌نمودم تا ابد همان سیدهاشم محزون و غمگین و پریشان و ضعیف و محدود بودم. الحمدالله که الان این سیدهاشم هستم که در مکانی رفیع و مقامی بس ارجمند و گرامی هستم که گرد و خاک تمام غصه‌های عالم بر من نمی‌نشیند و نمی‌تواند بنشیند. فورا از آنجا به خانه بازگشتم و به دست و پای مادرزنم افتادم و می‌بوسیدم و می‌گفتم مبادا تو خیال کنی من الان از گفتارت ناراحتم، از این پس هرچه می‌خواهی به من بگو که آنها برای من فایده دارد کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane 🕊🌺
#اسلام_خون_می_خواهد #قسمت_دوم: سعید از بیت المال هم هراس زیادی داشت و تا جایی که می‌توانست از وسایل شخصی خودش استفاده می‌کرد و کمتر به سراغ وسایلی که در جبهه بهشان داده بودند می رفت. آن موقع به بسیجی‌ها ماهی دوتومن می دادند. یک روز دیدم با پسر برادرم یک دسته پول دست شونه. گفتم این چه پولیه؟ گفت مامان این پول‌های بیت الماله. همه #حقوقم را گرفتم تا ببرم به بیت المال بدهم. او حتی در سن هفده سالگی سه هزارتومان خمس پرداخت می‌کند و این  کار او، باعث تعجب خیلی‌ها می‌شود که یک پسربچه با این سن و سال چرا باید به فکر خمس دادن باشد. البته خودش میگفت: وظیفه ام را انجام دادم. #سیمای_شهدا را خدا از بچگی توی صورتش گذاشته بود آنطور که مادر سعید تعریف می‌کند پسرش عجیب چهره‌ای نورانی داشته، آنقدر که هروقت نگاهش می‌کرده بلند ذکر ماشاءالله را به زبان می‌آورده است. اصلا انگار سیمای شهدا را خدا از همان بچگی روی صورت سعید نقاشی کرده بود. مادر حالا درست به روزی می‌رود که برای دیدن همین چهره نورانی و البته سوخته شده سعید، بالای تابوتش در سردخانه می‌رود و خاطره آن روز را برایمان اینگونه روایت می‌کند. وقتی که در تابوت را برداشتند تا چهره‌ ماه سعید را ببینم، بلند گفتم مادر حیف این چشم‌ها بود که با مرگی غیر از شهادت بسته شوند. اصلا حیف این صورت و سیما بود که #شهید نشود! او حالا از آرزوهایی که هر پدر و مادری برای فرزندش دارد می‌گوید، از انتظارهای شیرین زندگی‌شان برای سعید. پدرش مثل تمام پدرها خیلی منتظر دیدن سعید در لباس دامادی بود و برای ازدواج او لحظه شماری می‌کرد. ادامه دارد👇👇👇
بار آخری که از جبهه آمده بود اصفهان، صدایش کرد و گفت: بابا من حسرت دارم و می‌خواهم برایت دست و آستینی بالا کنم. آن موقع بیست سالش نشده بود. سعید اما نظرش این بود تا زمانی که آتش جنگ روشن است، زن و زندگی نمی‌خواهد. پدرش می گفت این چه حرفی است که تو می‌زنی؟ اما سعید حرفش یکی بود؛ تا وقتی جنگ باشد من هم در جنگ هستم. پدرش گفت خب این دو منافاتی با هم ندارد، تو هم ازدواج کن و هم جبهه را ادامه بده. وقتی دیده بود پدر دست بردار این قصه نیست و اصرارهایش ادامه دارد، گفته بود چشم بابا! شما پانزده روز دیگر به من مهلت بدهید، ان‌شاءالله خبرش را به شما می‌دهم و به گفته مادر، سعید درست پانزده روز بعد به می‌رسد. دیدار آخرش متفاوت بود مامان برای همیشه خداحافظ! ان شاءالله وعده ما » هنوز صدای سعید در گوشش است وقتی دیدار آخرشان با این جمله پسرش رقم می‌خورد. می‌گوید: هربار که راهی جبهه بود، پدرش پشت سرش آیت‌الکرسی و چهارقل می‌خواند و می‌گفت به خدا سپردمت عزیزم. اما بار آخر رفتنش جور دیگری بود. آن روز اصرار داشت پدرش جلوتر از او از خانه بیرون برود و بعد خودش. خداحافظی‌اش با من هم مثل همیشه نبود. دست و روبوسی گرمی کرد و گفت مادر خداروشکر که قسمت شد یک‌بار دیگر ببینمت. ان‌شاءالله دیدار بعدی‌مان در باب المجاهدین انگار به همه‌مان الهام شده بود این دیدار آخر است.مادر حالا از آمدن سعید می‌گوید؛ خبری که ۱۰ روزی زودتر از آمدن پیکرش به خانواده رسیده بود. خبر شهادتش اواخر بهمن‌ ۶۴ به ما رسید ولی پیکرش نهم اسفند تشییع شد. شب آخری که فردای آن قرار بود پیکرش برسد، خوابش را دیدم. در عالم خواب به من گفت: مامان، بابت جراحاتی که فردا روی بدن من می بینی، ناراحت نباش و بی‌تابی نکن! هیچ کدام‌شان را نه حس کردم و نه فهمیدم. خوشحال باش چون من از قفس دنیا آزاد شدم. آن لحظه آخر هم (ع) و (س) بالای سرم آمدند و یک شاخه گل به من دادند و از من خواستند آن را بو کنم. سعید حتی در خواب از من خواست دنبالش بروم تا جایش را در بهشت نشانم بدهم. با هم وارد باغی شدیم که تمام درختان آن به سعید تعظیم می‌کردند. قصرش هم کنار قصر آقا امام حسین(ع) بود.خواب‌های مادر زیاد بوده است، او چند روز قبل از آوردن پیکر پسرش هم خواب می‌بیند دو خانم سیاهپوش وارد خانه‌شان می‌شوند، جلویش می‌نشینند و به او می‌گویند اگر بدانی فرزندت چقدر به اسلام خدمت کرده است تا شهید شود، یک قطره اشک هم برای او نخواهی ریخت. شاخه گل میخک سوخته‌ای که امام در به من داد. مادر می‌گوید حتی جایی که قرار بود سعید را در گلستان شهدا دفن کنند در خواب به من نشان دادند. «خواب دیدم همین‌جایی که الان سعید دفن شده است، سکویی بود که وقتی به آن نزدیک شدم، دیدم (ره) روی آن نشسته است. امام(ره) وقتی من را دیدند، یک شاخه گل میخک سوخته به من دادند و رفتند.» کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه روح الله طالبی اقدم https://eitaa.com/abahannane🕊🌺