#داستان
#امام_حسن_عسکری_علیهالسلام
#روز_زیارتی
#پنجشنبه
🔻در آن زمانى كه امام حسن عسكرى🌟 صلوات اللّه عليه در زندان معتصم عبّاسى👺 قرار داشت ، مامورین زندان 👮♀، انواع و شكنجه هاى جسمى و روحى را براى حضرت انجام میدادند😔
🌕روزى عدّه اى از جاسوس ها و مامورين حكومتى👮♀ ، به زندانبان امام حسن عسكرى🌟 عليه السلام گفتند: تا مى توانى بر او سخت گيرى كن و او را تحت فشارهاى گوناگون قرار بده .😢
زندانبان - كه اسمش به نام صالح بن وصيف بود گفت : نمى دانم چگونه و با چه وسيله اى او را تحت شكنجه و فشار قرار بدهم !😏
همين دو سه روز قبل ، دو نفر از افراد فاسد👺 و خیلی بد را برای شكنجه و آزار او به زندان فرستادم .
🔖اما هر دو نفرشان دگرگون شدند 🙃و اهل نماز و روزه و عبادت 📿قرار گرفتند😄، آن هم با حالتى عجيب و حيرت انگيز!
وقتى از ان دو نفر سوال کردم که چرا شما دو نفر نتوانستيد آن مرد را تحت فشار قرار دهيد و او را منحرف كنيد؟🤔
🔸گفتند: تو فكر مى كنى كه او يك مرد عادى است 🤗
او به طور دائم روزه مى گيرد و نماز📿 به جا مى آورد و تمام شب مشغول عبادت و مناجات🤲 مى باشد و حاضر نيست ، سخنى به جز ذكر خدا بگويد،👌
🔻 هنگامى كه نزد او مى رفتيم تمام بدن ما به لرزه مى افتاد 😯و حالات او، ما را نيز دگرگون كرد.😉
🔻وقتى مامورین حكومت ، اين مطالب را از زندانبانِ امام حسن عسكرى عليه السلام شنيدند با سرافكندگى ساکت شدند و برگشتند..☺️
📚 چهل داستان و حدیث از امام حسن عسکری
نوشته: عبد الله صالحی
#داستان
#امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#پنجشنبه
بازوی پدر
از پنجره کوچک حیاط به زندان نگاه کرد، باران💦 نم نم می بارید، دو نگهبان دم در با هم حرف میزدنند ، دوستش عبد الرحمن پرسید بیرون چه خبر؟
_خبری نیست دارد باران میبارد
عیسی و عبدالرحمن یک ماه بود که در زندان خلیفه بودند، زمین هردوی انها را یکی از ماموران خلیفه👑 گرفته بود، انها شکایت کرده بودند اما به جای اینکه حق انها را بدهند انها را به زندان انداخته بودند😒.
زندان چندین اتاق داشت، که تمام انها به راه روی بزرگ باز میشد، عیسی از جا بلند شد، به سوی حوض کوچکی که گوشه راهرو بود رفت، ابی به صورتش زد ، در همین موقع در ورودی باز شد، یکی در راهرو قدم گذاشت.
یک زندانی جدید بود، در بسته شد. عیسی نگاهی به زندانی جدید کرد، و با خودش گفت: این مرد چقدر اشنا می اید، یعنی کجا او را دیده ام ،؟ اه... این امام شیعیان امام حسن عسکری علیه السلام🌟 است،
با لبه پیراهنش صورتش را پاک کرد و جلو رفت: سلام بر فرزند رسول خدا!😍
اغوش گشود و امام را بوسید😘، امام خیلی ارام بود و لبخند میزد. چند زندانی دیگر دور او جمع شدند امام با ارامی با همه احوالپرسی کرد.
یکی از زندانی های قدیمی اهسته گفت: اقا فدایت شوم، باز شما را به اینجا اوردند ، خدا لعنت کند این خلیفه را اخر از جان شما چه میخواهد😞
یکی دیگر از زندانی ها با دیدن امام نتوانست خودش را کنترل کند و به گریه 😭افتاد امام او را دلداری داد و گفت: ارام و صبور باشید!
عیسی دست امام را گرفت و اورا به اتاق خودش برد ،عبدالرحمن با دیدن امام از جا بلند شد، فوری او را شناخت، و از شوق دیدن او اشک در چشمانش حلقه زد: اقا شما اینجا، نفرین بر این حکومت ظالم!
عبدالرحمن بقچه اش را باز کرد، یک عبا یک گلیم کوچک و چند وسیله دیگر در ان بود. گلیم را پهن کرد.
عبدالرحمن مقداری کشمش در ظرفی ریخت، جلوب اقا گذاشت گفت: بفرمایید اقا تمیز و سالم است.
عیسی هم از میان وسایل خود سیب سرخی🍎 بیرون اورد، توی ظرف گذاشت و به امام تعارف کرد. امام تشکر کرد، یک دانه کشمش در دهانش گذاشت ،بعد سیب را بو کرد و به عیسی گفت: ای عیسی بن صبیح بچه داری؟
عیسی تعجب کرد فکر نمیکرد امام اسم او را بلد باشد،
عیسی با صدای بلند گفت: نه اقا
امام دستش را بلند کرد و گفت : خدایا فرزندی به عیسی بده تا کمک و بازویش باشد، 🌺
باز به عیسی رو کرد و گفت: ای عیسی فرزند بازو (نیرو) خوبی است، هرگاه کسی صاحب فرزندی شد خدا حق از دست رفته اش را پس میگیرد، فرزند بازوی کسی است که بازو ندارد💫
عیسی گفت: ای فرزند رسول خدا ایا شما فرزندی دارید؟
امام اهی کشید و گفت: اری به خواست خدا به زودی صاحب فرزندی میشوم که سراسر زمین را پر از عدل و داد خواهد کرد، 💚
امام لبخند شیرینی زد که یاد اور فرزندش #مهدی 🌟بود .
امام دوباره سیب🍎 را بو کرد. عبدالرحمن و عیسی به چهره نورانی امام خیره شده بودند. از دیدن او سیر نمیشدند.
@abbas88
#پنجشنبه
🥀پنجـشنبه است
به رسم کهن،یاد میکنیم
از آنها که وقتـشان
و مکانشان از ما جـداست
یاد میکنیـم از آنها
که دلتـنگشان میـشویم
یاد میکنیـم از آنها
که هنـوز دوستـشان داریم
یاد میکنیم از همه
شهـدا،علمـا و درگذشتـگانمان
🌼با فاتحه و صلواتی
بر محمد و آل محمد🌼