#خاطرات_شهدیدانه
یک روزی با ابراهیم تو اتاق نشسته بودیم
از بیرون صدا زدند...!
آی دزد...!
آی دزد...!
از پنجره بیرون را دیدیم دارند موتور ابرهیم را میبرند
با سرعت رفتیم بیرون که دیدیم دزده موتور
با ماشین تصادف کرده ابراهیم ان دزد را برد به درمانگاه و بعد باهم رفتند مسجد نماز بخوانند باهم صحبت کردند ابراهیم گفت که چرا این کار هارا میکنی
ان مرد گفت که کار ندارم وضع مالیم زیاد خوب نیس
بعد از اینکه باهم صحبت کردند ابراهیم بایکی از نماز گزار های مسجد حرف زد
و ان مرد را به کار فرستاد...!♥️✨🙂
<<برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم 1>>