14.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان:
(گزیده ای از قسمت بیست و پنجم فصل ششم)
🔸همه خودشان می دانستند بهشتی هستند یا جهنمی !.. جایی بود که طرفین دو کوه بود که مابین ش طنابی بود با فاصله ۳۰۰ متر. مابین کوه ها مواد مذاب بود همه می بایست از آن عبور می کردند، برخی همان قدم اول می افتادند. برخی کمی جلوتر، برخی وسط طناب می رسیدند ...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۶_قسمت_۲۵
#نوید_قرهداغی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
13.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان:
(گزیده ای از قسمت بیست و پنجم فصل ششم)
🔸از حالت کما که بیرون آمدم و به خانه برگشتم هنوز بعد از دو ماه حالم خوب نمیشد؛
موقع بلند شدن سر گیجه می گرفتم و زمین می خوردم. پدرم از دیدن این وضعیت من ناراحت می شد می گفت: چرا پسرم خوب نمیشه؟ دور سرش بگردم و دو سه بار دور من چرخ زد و گفت: بروم دو رکعت نماز هم بخوانم برای سلامتی ش. نماز هم خواند و گفت: تو از امروز دیگه حالت خوب میشه، از خدا خواستم
جان من را بگیره ولی تو خوب بشی.
هر روز حالم بهتر می شد. طوری که چند ماه بعد دیگر با دوستانم بیرون می رفتم. یک روز مادرم با من تماس گرفت و گفت: بیا خانه
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۶_قسمت_۲۵
#نوید_قرهداغی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
17.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان:
(گزیده ای از قسمت بیست و ششم فصل ششم)
🔸مادرم فهمید پدرم دارد چیزی را مخفی می کند. ناهار که خوردند گفتند: ما را به بیمارستان ببر. زمانی که به بیمارستان رسیدند مادرم و خاله م می دویدند و گریه می کردند. از دویدن ها و نگرانی هایشان فهمیدم پدرم واقعیت را در مورد من به آنها گفته است.
به کما که رفتم بلند شدم اطرافم را نگاه کردم پرسیدم: اینجا کجاست چرا من دراز کشیدم ؟
احساس کردم وجودی نورانی دست چپ مرا گرفت، نمیتوانستم سمت چپم را ببینم.
آن نور به من گفت: این تویی خودت را ببین
از دیدن وضعیتم وحشت کردم.
کسی گفت: سکوت!
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۶_قسمت_۲۶
#امین_رضایی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
22.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان:
(گزیده ای از قسمت بیست و ششم فصل ششم)
🔸آن نور دست مرا گرفت و در کوچه مان بودیم. پدرم آمد و ماشین را پارک کرد که همسایه مان حاج آقا فاطمی آمد و احوال من را پرسیدند. پدرم گفت: هنوز بهتر نشده
آقای فاطمی گفتند: برایش نماز شب بخوان؛ من هم برای سلامتی ش نماز و دعا میخوانم.
خواستم وارد خانه بشوم آن نور گفت: هنوز زود است ...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۶_قسمت_۲۶
#امین_رضایی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
21.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان:
(گزیده ای از قسمت بیست و ششم فصل ششم)
🔸پدرم داشت نماز شب می خواند و با گریه سلامتی من را از خدا میخواست که تلفن همراهش زنگ خورد. از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند: آقای رضایی برای مورد مهمی بیمارستان تشریف بیاورید...
نور مرا بالا سر جسمم برد. من آنجا فریاد زدم، من آنجا برای اولین بار فریاد زدم و اسم خدا را اوردم، برای اولین بار نام امام حسین «ع» امام رضا «ع» را آوردم. دستم را رو به آسمان گرفتم آن نور همان را از من میخواست اینکه نام خدا و امامان معصوم علیهم السلام را بر زبان بیاورم و یاری بطلبم ...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۶_قسمت_۲۶
#امین_رضایی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
15.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان:
(گزیده ای از قسمت بیست و هفتم فصل ششم)
🔸نور و صدا آهسته کمرنگ شد و انگار همه چی خاموش شد و رفت. به خودم که آمدم یک تریلی بوق زد. تعجب کردم ! تریلی کجا بود بوق زد؟ من کجا هستم؟ یادم آمد تصادف کردم.
اولین نفر یک موتورسوار بالای سرم آمد و گفت: داداش اصلاً نترس تصادف کردی؛ چیزی نشده. با دستمال شن و ماسه و خاکی که در چشمم رفته بود را تمیز کرد و آبی به صورتم پاشید. جمعیت بسیار زیادی جمع شده بودند.
در همین حالت به موتورسوار گفتم: با گوشی همراهم اولین نفر را بگیر هر کس باشد آشناست و بگو فلانی تصادف کرده. شماره تماس یکی از آشنایان را گرفت و به منزل اطلاع داد که تصادف کردم ...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۶_قسمت_۲۷
#داوود_صالحی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
16.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان:
(گزیده ای از قسمت بیست و هفتم فصل ششم)
🔸یواش یواش دیدم از بیمارستان بیرونم. نور بسیار جذاب بود. هر چه می گذشت جذاب تر می شد. در آن نور که بودم آدم هایی بودند که مثل برق از کنارم می گذشتند. برخی هم مثل من آهسته می رفتند، برخی درخواست داشتند.
همه اموات را از آشنا و غیر آشنا می دیدم.
یکسری خندان بودند، یکسری غمگین.
نور تا جایی رفت که کم کم خلأ شد و کمرنگ تا دیگر محو شد. حیران و سرگردان شده بودیم نمی دانستیم چه کنیم کجا برویم !!...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۶_قسمت_۲۷
#داوود_صالحی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
21.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان:
(گزیده ای از قسمت بیست و هفتم فصل ششم)
🔸همان نور آمد، هر چه نزدیک تر می شد کوچکتر میشد. به اتاق آی سی یو رفتم. از نور دور شدم و از طرف راست بدنم همراه با درد شدیدی وارد جسمم شدم.
من دریافتم خداوند از حق الناس به هیچ وجه گذشت نمی کند، حق الناس به خودت، خانواده ات و همه مخلوقات خدا.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۶_قسمت_۲۷
#داوود_صالحی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
17.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان:
(گزیده ای از قسمت بیست و هشتم فصل ششم)
🔸وارد تونل شدم. تاریک ترین تونل دنیا؛ در آن تاریکی مطلق چشمهایم تیزترین چشمان دنیا بود!
تونل به سمت پایین بود و مثل پر قویی که از بلندی رها شود در حرکت بودم.
یک لحظه تصویر تغییر کرد، من بالای اتوبوس برگشتم...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۶_قسمت_۲۸
#حهانگیر_ولادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
19.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان:
(گزیده ای از قسمت بیست و هشتم فصل ششم)
🔸گفتند: آن پایین را نگاه کن. من چشمم به سمت پایین تونل رفت. آنجا نور دیدم. هر چه پایین تر می رفتم شعاع آن نور بیشتر می شد و مرا در برمی گرفت. به مرکز نور رسیدم و دیدم نور یک صحراست، صحرایی به رنگ گل حُسن یوسف؛ صحرایی که انتها نداشت.
توجه من به پدر و پدربزرگ پدرم جلب شد ...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۶_قسمت_۲۸
#حهانگیر_ولادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
17.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان:
(گزیده ای از قسمت بیست و هشتم فصل ششم)
🔸یک لحظه به خانه مان آمدم. مادرم در حال آماده سازی غذا بود. مادرم با خودش گفت: وای بچه هایم را آب نبرد !
مادرم هراسان به لب پشت بام آمد و مرا صدا کرد؛ آی جهانگیر آی جهانگیر
خواهرم فریاد زد: آب جهانگیر را بُرد. مادرم با شنیدن این جمله با ترس و واهمه ای جلوی چشمانش تار شد ...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۶_قسمت_۲۸
#حهانگیر_ولادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links
16.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان:
(گزیده ای از قسمت بیست و هشتم فصل ششم)
🔸کلاس چهارم یا پنجم بودم، یک روز از مدرسه که به خانه برگشتم دیدم الاغی در حیاط خانه، دارد از علوفه مخصوص گوسفندان می خورد. من کیف مدرسه را به گوشه ای انداختم، چوپ قطوری برداشتم چند ضربه محکم به پای حیوان زدم که از شدت ضربه لنگان لنگان راه می رفت. آنجا برایم این صحنه را نمایان کردند و من وارد آن صحنه شدم. در شهر خلخال منطقه ای پوشیده از برف و یخبندان آن حیوان را دیدم ولی نه به صورت حیوان چهار پا، اما آگاهی داشتم که این همان الاغ است که ضربه به او زدم ...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#زندگی_پس_از_زندگی
#عباس_موزون
#فصل_۶_قسمت_۲۸
#حهانگیر_ولادی
#تجربه_نزدیک_به_مرگ
🆔 @abbas_mowzoon
🆔 @abbas_mowzoon_links