eitaa logo
عباس موزون
54.3هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.9هزار ویدیو
16 فایل
مدیرکانال: عباس موزون ✍️پیشینه: پژوهشگر نویسنده تهیه کننده کارگردان مجری تلویزیون گوینده رادیو ✍دانش ها: کارشناسی: مهندسی تکنولوژی کارشناسی: کارگردانی سینما کارشناس ارشد: مدیریت اجرایی دکتری: مدیریت رسانه دانشجوی دانشگاه تهران ☎روابط عمومی @My_net_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
14.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده ای از قسمت بیست و یکم فصل ششم) 🔸جای دوم که من را نگه داشتند کلاس پنجم ابتدایی بودم. به یک اردو در شهر محلات رفتیم. من خیلی گرسنه ام شده بود، از بچه ها جدا شدم و رفتم برای خودم ساندویچ گرفتم. به سمت چپم نگاه کردم و بچه ها را در حال بازی کردن دیدم و این سبب شد فراموش کنم هزینه ساندویچ را پرداخت کنم! آنجا وقتی به من آن روز را نشان دادند بسیار ناراحت شدم. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
15.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده ای از قسمت بیست و یکم فصل ششم) 🔸به جایی رسیدم که تنها شده بودم. تنهای تنها. آنجا حتی راهنما هم نبود. خیلی ترسیده بودم. نمی دانستم چه کنم؟ کجا باید برم‌؟! موجودی زشت را در سمت چپ خودم دیدم که به سمتم می آمد... وقتی به من رسید از من پرسید: چرا دخترت را کتک زدی. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده ای از قسمت بیست و یکم فصل ششم) 🔸عرب ها رسم دارند به پدر خیلی احترام می گذارند. من همیشه دست بوس پدرم هستم، در هر جمعی که باشد برایم فرق نمی کند، حتی وسط حسینیه. آنجا سختی هایی که پدرم از عراق که به ایران می خواست بیاید را نشانم دادند. همینطور هیچ وقت صدایم را روی مادرم بلند نکردم. اینها به من خیلی کمک می کرد و حال مرا خوب می کرد. نتیجه احترام به پدر و مادر جایگاه بسیار خوبی بود که نشانم دادند و گفتند: این جایگاه توست همینطور می ماند تا وقتی قرار باشد بیایی، اما الان نه وقتش نیست. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
9.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از سرگیری ارتباط با پدر و مادر پس از بیست سال و تقویت ارتباط با حضرت حق با زندگی پس از زندگی 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
18.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده ای از قسمت بیست و دوم فصل ششم) 🔸 آنجا تیر می خورم و شهید می شوم. یک لحظه نگاه کردم جایی هستم بسیار نورانی و زیبا. روبروی خود عباس را دیدم که روی مرکب مانندی؛ تخت روانی نشسته! در حالیکه ما را به سمت بالا می بردند، دیدم ما روی تخت روانی که اطرافش را پرده بسیار نازکی احاطه کرده و نسیم آرامبخشی می وزید هستیم. با عباس صحبت ظاهری نداشتیم ولی انگار هر چه می گفتیم جواب همدیگر را می دادیم... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
17.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده ای از قسمت بیست و دوم فصل ششم) 🔸من در این لحظه گفتم: خدایا میشه خودم را ببینم؟ خودم را می دیدم که زیبا شده بودم ، عباس هم بسیار زیبا شده بود. به هم می گفتیم: یعنی از پل صراط عبور کردیم؟ دیدم بلافاصله به پل صراط رفتیم. از باریکی پل صراط پرسیدیم که ملائکه ای که آنجا بودند می‌گفتند: بله همینطور است، حتی پیامبران هم باید از اینجا عبور کنند... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
16.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده ای از قسمت بیست و دوم فصل ششم) 🔸از آن دور دو کاخ یا قصر مانند دیده می شد، به آنجا که نزدیک شدم پرسیدم: اینجا کجاست؟ گفتند: اینجا بهشت برین اباعبدالله الحسین «علیه السلام» است که با اصحاب و یاران در کنار هم هستند و آنجا جایگاه جدّ شما آقا امام حسن مجتبی «علیه السلام» است. شهدای دیگر هم دیدیم. حاج همت آمد و مرا بوسید و به اسم کوچک "سید" صدایم زد و همدیگر را به آغوش کشیدیم. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
17.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده ای از قسمت بیست و دوم فصل ششم) 🔸وقتی رسیدم به یکی از آن کاخ ها یا خانه های بهشتی و گفتند: اینجا برای شماست اصلاً دلم نمی خواست به این دنیا برگردم. همین که خواستم حرکت کنم و وارد آنجا بشوم کسی از پشت سر گفت: صبر کن! آن تخت روان ایستاد و دیدم خانم با چادر خاکی آمد و گفت: از خداوند اجازه گرفتم که شما برگردی. آن لحظه قدرت این را نداشتم بگویم چرا؟؟! دیدم تکلیف کردند. یک لحظه مادرم را کنار قبر آقا سیدالکریم عبدالعظیم حسنی «ع» دیدم که به مادرم فاطمه زهرا «سلام الله علیها» التماس می کند که بچه من را برگردان. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
17.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده ای از قسمت بیست و سوم فصل ششم) 🔸داخل حیاط شهرستان مون یک درخت انگور و یک درخت زردآلو داریم، ساعت ۲ شب بود خواستم دو رکعت نماز بخوانم. در رکعت دوم نماز بودم خودم را بالای درختان دیدم، احساس کردم پایم روی شاخه ها هست ولی نمی‌افتم! در آن حال نگاه کردم تمام اطراف شهر را به وضوح و روشنی می دیدم. هر اتفاقی برایم افتاده بود از دوران جنینی تا آن لحظه یکبار دیگر زندگی کردم... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
17.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده ای از قسمت بیست و سوم فصل ششم) 🔸در سن هشت سالگی مدرسه ای نزدیک خانه مان بود، وسط سال یک دانش آموز جدید که از تهران آمده بود مورد توجه معلمان قرار گرفته بود. در حیاط مدرسه بازی می کردیم این دانش آموز با کفشی که پایش بود بدون هیچ اختلاف و حرفی که بین مان پیش بیاید محکم به پای من کوبید، از شدت ضربه ای که خوردم طوری درد کشیدم که که حالت بیهوشی به من دست داد. انتظار برخورد از سوی کادر مدرسه داشتم ولی چنین نشد! و حس بدی که از این اتفاق داشتم باعث شد بی دلیل دوستانم را اذیت کنم ... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
26.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و چهارم فصل سوم) 🔸 توسل به عزیز خانه امام حسین علیه‌السلام... فکر مخاطب را می‌خوندم... بعد از زیارت عاشورا با خودش فکر می‌کرد چی بخونه؟ در خونه هرکی می‌ری، برو دامن عزیزش رو بگیر... زنداداشم گفت یا امام حسین دختر منم سه سالشه، تو رو به دخترت قسم... امام حسین رو قسم دادم به دختر سه ساله‌اش... نور سبزی بالای سرم بود که به من آرامش می‌داد... 🕯️🥀 سالروز شهادت حضرت رقیه «سلام الله علیها» تسلیت باد🥀🕯️ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
45.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت چهاردهم فصل چهارم) 🔸 امان... امان... دخترم ضمانتش را کرده کفش‌های عزاداران را واکس زدم... خاک پای عزاداران را به صورتم کشیدم... من فراموش کردم، اما حضرت رقیه سلام‌الله علیها فراموش نکرده بود... 🕯️🥀 سالروز شهادت حضرت رقیه «سلام الله علیها» تسلیت باد🥀🕯️ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links