eitaa logo
عباس موزون.کانال رسمی
51هزار دنبال‌کننده
901 عکس
1.9هزار ویدیو
3 فایل
✍️پیشینه: پژوهشگر نویسنده تهیه کننده کارگردان مجری تلویزیون گوینده رادیو ✍دانشگاه: کارشناسی: مهندسی تکنولوژی کارشناسی: کارگردانی سینما کارشناس ارشد: مدیریت اجرایی دکتری: مدیریت رسانه دانشجوی دانشگاه تهران مدیر: عباس موزون ادمین کانال: @My_Eita_Admin
مشاهده در ایتا
دانلود
31.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت یازدهم فصل چهارم) 🔸من عاشق آن نورم به قدری زیبا که چشم را آسیب نمی‌رساند، یه کم جلوتر رفتم دیدم یک نفر کنار محوطه‌ای بود که شبیه محوطه(محل زندگی ما) ولی تغییر و تحول یافته بود، من رفتم پیش آقا، تا مرا دید شناخت با من گرم گرفت، ایشان از هم محلی‌ها بود که چند سال پیش فوت کرده بود... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/D8vnY 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
34.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت یازدهم فصل چهارم) 🔸درخت گیلاس خیلی قشنگ بود، گفتم چرا من نمی‌تونم بیام در روشنایی؟! گفت: موقع تو نیست، تو برگشتی، تو باید بروی در تاریکی 🔸 آن آشنا از من خواست قولی به او بدهم گفتم: قول نمیدم،گفت: تو را خدا قول بده گفتم: سعی‌ام را می‌کنم. گفت: فرزندانم سر ارث و میراث به اختلاف افتادند ۱۵ سال با هم حرف نمی‌زنند تو باید بین آنها آشتی بدهی... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/4CsgH 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
38.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت یازدهم فصل چهارم) 🔸تنها کسی که در آن تاریکی مرا بغل کرد و بوسید، مادرخانمم بود که او در نور بود، همه چیز درخشان و لطیف بود، من از مادر خانمم خواستم که کمک کند تا من بروم آنجا در روشنایی گفت: کار ما نیست، به موقع‌اش باید بیایی. گویا زمان برگشتن به خانه‌ام زیبا کنار شد، به محض اینکه خداحافظی کردم، دیدم بغل درب خانه‌مان هستم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/d1KI6 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
33.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت یازدهم فصل چهارم) 🔸آنجا که مادر خانمم بود با من خیلی صحبت کرد، سئوال کردم مادرجان شما بفرما که اینهایی که می‌آیند چه کسانی هستند؟ گفت: همه اینها را تو می‌شناسی و نمی‌شناسی. گفتم: فلانی را نمی‌بینم گفت: صورتت را برگردان می‌بینی. یک جایی بود تا برگشتم دیدم یکسری افراد دارند تنبیه می‌شوند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/PonD3 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
28.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت یازدهم فصل چهارم) 🔸من آنجایی که رفتم یک غیربومی ندیدم، هرکس بود زنده و مُرده دوستان خودم بود دردناک‌ترین چیز این بود دیدم ۶ نفر مُرده‌اند، در صورتی که آن موقع که من در بیمارستان در کُما بودم آنها زنده بودند و در محل زندگی می‌کردند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/8tarq 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
37.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت دوازدهم فصل چهارم) 🔸کار به خوبی انجام شد، رفتم خوابیدم. آن دو نفر سمت راست و چپی که آنجا بودند به خوابم آمدند گفتند: مگر تو قول ندادی اسم نبری؟ چرا یکی از قول‌هایی که دادی را شکستی؟ طرف چپی گفت: تنبیه تو سخت است اینجا... 🔸فقط یک راه دارد، مگر اینکه کارهای خوبت را زیاد کنی، اینجا (دنیا) تاریکی است، آنچه می‌گوئیم قبر تاریکی است اشتباه است! تاریکی اینجا (دنیاست). خیلی عذرخواهی کردم گفت تنبیه تو موش است... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Xgcsa 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت دوازدهم فصل چهارم) 🔸زمانی فهمیدم مُرده‌ام و با خانمم، بچه‌هایم فرق می‌کنم که با دست به خانمم می‌زدم (صدایش می‌کردم) دستم از بازویش رد شد؛ فهمیدم وجود ندارم. آنجا فهمیدم مشکل از من است، اگر جواب سلامم را نمی‌دهند مرا نمی‌بینند!.. 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/2Pij0 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
29.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت دوازدهم فصل چهارم) 🔸۹۹٫۱٫۱ از کما بیرون آمدم، نسیه‌ها را آتش زدم گفتم من از همه راضی‌ام، همان روز به پسرم گفتم: این مغازه، من دیگر نمی‌خواهم پایم را بگذارم در اینجا، پسرم گفت: پشیمان می‌شوی، یادت می‌رود، با خودم می‌گفتم «چیزهایی که آنجا دیدم دیگر نمی‌خواهم خودم را درگیر پول و مغازه و...کنم»... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/voGSA 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بر زمینی که فرصت‌ها همپای رحمت‌ها می‌بارند، چه جای خفتن و نکوشیدن؟ و... تولید فصل پنجم «زندگی پس از زندگی» ادامه دارد. بی وقفه شبانه روزانه در خیابان در بیابان در کوچه‌های شهر در پس کوچه‌های روستا تا هر آن جا که کورسویی تا هر آن سحر که سوسویی تا هر آنجا که مانده باشد ولو؛ یک گوش جان برای شنیدن یک ضمیر بینا برای دیدن یک سر بیدار برای ناخفتن یک حرف نهان برای نانهفتن تا یکی هست، بیدار خواهم ماند از بیداری خواهم گفت و تا بیدارم و بیدارند در کوچه‌هاشان به پابوس خواهم رفت. که: هستم اگر می‌روم گر نروم، نیستم... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سیزدهم فصل چهارم) 🔸من ۱۶ سالم بود، در محله قاسم آباد خیابان بهرامی تهران زندگی می‌کردیم. جزء محله‌های اصیل بود. یک حمام و چند مسجد داشت. کنار حمام یک داروخانه بود. بی بی جان که در رسم زمونه هست مادربزرگ عزیزم بود که کول می‌کردم می‌آوردم حمام و مادرم حمام‌شان می‌کرد و با هم برمی‌گشتیم خانه... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/N028T 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
27.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سیزدهم فصل چهارم) 🔸تابستان تصمیم گرفتم کار کنم و‌ یک مقدار پس‌انداز به‌دست بیارم. با بچه‌های محل صحبت کردیم با هم پول جمع کردیم بامیه خریدیم (بامیه فالی می‌گفتند) خیلی مشتری نبود و من بامیه‌ها را به مرور خوردم. این بامیه‌ها اینقدر گرم بود من مریض شدم. زیر بغل دست چپ جوش عجیبی زد و گرفتارم کرد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/6wsSt 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
33.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سیزدهم فصل چهارم) 🔸اینهایی که می‌دیدم تازه می‌فهمیدم چه بر سر من هم آمده، شما یک گستردگی عجیبی پیدا می‌کنید، دیدم، زیبایی، سبکبالی و دردی که داشتم رفته بود. 🔸نگاهم افتاد به پشت بام حمام، دور می‌شدم می‌رفتم به سمت بالا، با یک آرامشی انگار فرشته‌های مرا می‌بردند، حس زیبایی بود... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/la6mf 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت سیزدهم فصل چهارم) 🔸یک قهوه‌خانه روبروی مدرسه بود من از پنج صبح می‌رفتم آنجا می نشستم،کاسبان می رفتند می‌آمدند. یک پیرمردی بود یک خانه خرابه بود پایین مدرسه ما یک انبارش سالم مانده بود و این مرد اینجا زندگی می‌کرد ولی مثل انسان‌های اولیه با هیزم روزگار می‌گذرانید و همیشه دودی بود. 🔸ما ادبی می‌خواندیم یک روز در قهوه خانه با دوستان بحث می‌کردیم معاصر خوب است یا پروین اعتصامی و یا... این آقا مهدی هم در گوشه‌ای نشسته بود در سکوت و کسی به او توجه نمی‌کرد، یک‌دفعه از بین بحث گفت: عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/xCL3O 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت چهاردهم فصل چهارم) 🔸چند سال پیش دچار مشکلات شدید مالی شده بودم. هر کاری می‌کردیم گره کار باز نمی‌شد. از جایی دیگر از خودم، کارم، زندگی زده شده بودم و از بزرگی خدا که چرا گره زندگی مرا باز نمی‌کند. 🔸۱۳ تیرماه سال ۱۴۰۰؛ ۲۱ ذیقعده بود. بعد از بازگشت از خانه همشیره، رفتم داخل اتاق و لباسم را عوض کردم از اتاق بیرون آمدم یک توقفی کردم که دست خودم نبود. ناخودآگاه چشمم به ساعت افتاد، ۱۰ونیم شب بود در حالت نشستن یک جایی پرت شدم، با سرعت زیاد این را حس کردم، بیابان وسیع دیدم با خودم گفتم من مُرده‌ام... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/bn1Xt 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت چهاردهم فصل چهارم) 🔸سمت چپم کسانی را می‌دیدم که در حالت عذاب هستند. افرادی را می‌دیدم شاید یکبار دیده بودمشان. می‌دیدم این حق الناس به گردنش است و با اینکه می‌دانسته، حق الناسش را ادا نکرده... گرمای عذابی که می‌کشیدند حس می‌کردم. عذابشان به نوع گناهشان بستگی داشت... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/ozZvb 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
26.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت چهاردهم فصل چهارم) 🔸از اینجا به بعد دو موجود شبیه انسان از سمت چپ من از دور نزدیکم می‌شدند، هر چه در ذهن خودم سعی می‌کردم چشم در چشم نشویم نمی‌شد؛ من مستقیم می‌روم پشت سر آن مأمور، آنها هِی نزدیک‌تر می‌شدند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/WuclF 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت چهاردهم فصل چهارم) 🔸یک جای دیگر ایستادیم. مدتی گرفتاری‌هایم خیلی بهم فشار آمده بود می‌خواستم اقدام به خودکشی کنم. طاقت نداشتم. واقعاً خسته شده بودم. گفت: می خواستی خودکشی کنی. گفتم: نکردم، فقط فکرش را کردم در یک آن یک مسیری را طی کردیم به یک چشم بر هم زدن دیدم دقیقاً جلوی من ۵ تا قبر هست پُر مذاب، یکی یکی برایم توضیح داد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/MspCv 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
31.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت چهاردهم فصل چهارم) 🔸شاید در آن بیابان به اندازه یک روز فقط راه رفتم. به سمت راست نگاه می‌کردم، به سمت چپ سعی می‌کردم چشمم نیفتد که آن دو موجود دارند نزدیک می‌شوند. یک جایی آن دو موجود به فاصله دو متری من رسیدند. می‌دانستم الان آن دو مرا می‌برند. خیلی ناامید شده بودم گفتم کارم تمام است... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/vQqb0 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
28.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت چهاردهم فصل چهارم) 🔸به انتهای مسیر خودم رسیدم. منتظر بودم آن دو موجود مرا ببرند. به راهنمای جلویم می‌گفتم: کمکم کن به ایستگاه آخر رسیدم. در همین حین که قطع امید کردم، یک سکوتی حکم‌فرما شد. یعنی تمام خوشحالی سمت راستم و نگرانی و پریشانی افراد روبرویم و هُرم گرما قطع شد؛ حس کردم کسی پشت سرم بود... اراده برگشتن نداشتم، یک صدای قشنگی آمد گفت: امان! امان! دخترم ضمانتش را کرده... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/IdzCJ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links