eitaa logo
محسن عباسی ولدی
58.8هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
350 فایل
صفحه رسمی حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی متخصص | نویسنده | مدرّس 🌱 مسائل تربیتی و سبک‌زندگی‌دینی 🌐 پایگاه‌های اطلاع رسانی: ktft.ir/v 📬 ارتباط با مدیر: @modir_abbasivaladi 📱نشـانی صفحات مجازی حاج‌آقا در پیام‌رسان‌ها: @abbasivaladi
مشاهده در ایتا
دانلود
✍🏼 | وقتی مردم کشوری از تاریخشان بی‌خبر می‌مانند،‌ برای تزریق باورهای اشتباه لازم نیست دروغ‌های متراکم بگویی. همین قدر که مردم از حقیقت خبر ندارند،‌ کافی است که کار تو راحت باشد. امروز در حال تزریق این باور به مردم هستند که انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی، عامل مشکلات ما با غرب و در رأس آن آمریکاست. از کسانی که این حرفها را می‌زنند دربارۀ دو مقطع تاریخی بپرسید: 1. جنگ جهانی اول: در آن مقطع ایران نه شعار انقلابی سر داد، نه ملی و نه اسلامی. اعلام بی‌طرفی هم کرد. پس چرا ایران اشغال شد و مبتلا به قحطیِ دست‌ساز انگلیس که بر اثر آن چند میلیون ایرانی کشته‌ شدند؟ این که حرف ما نیست؛ خودشان می‌گویند. 2. دوران نخست وزیری مصدق:مصدق دوست آمریکا بود وبه او اعتماد داشت.اسلامگرا هم نبود که هیچ،گرایشات ضداسلامی هم داشت.پس چرا آمریکا دولتش را ساقط کرد؟او به جز ملی کردن صنعت نفت که پای اجانب را از منافع نفت ایران قطع میکرد و به نفع مردم ایران و به ضررغرب بود چه جرم دیگری داشت؟او هم مرگ بر آمریکا میگفت؟ یک کلام و ختم کلام: غرب با هر کسی که بخواهد مستقل زندگی کند مشکل دارد. اسلام ناب اجازه نمی‌دهد ما گاو شیرده باشیم، پس او با اسلام مشکل دارد،اما اگر بر فرض محال شیطان پرست هم باشیم و شیطان نگذارد ما گاو شیرده باشیم،او با شیطان هم مشکل پیدا می‌کند. کاش بعضی‌ها عقل خدادادی را کمی به کار می‌انداختند! این رو در ویراستی مشاهده کنید @abbasivaladi
۱۲ بهمن
🌃 | شبت بخیر معنابخش ابدیت! ❄️کسی درباره بهشت شبهه داشت می‌گفت بهشت هر چقدر هم که جذاب باشد چون تا ابد ادامه دارد، کسالت‌بار می‌شود و خسته‌کننده. پیش هر کسی به امید جوابی برای شبهه‌اش که رفته بود شاید ذهنش قانع شده بود اما دلش آرام نگرفته بود. پیش من که آمد شبهه‌اش را که گفت، دستش را گرفتم و بردمش تا خانه خیالی. ❄️در حیاط نشست. آسمان از حیاط این خانه برایش رنگ دیگری داشت. طرز نفس کشیدنش نشان می‌داد که هوای این خانه چقدر برایش مطبوع است. غزلی در وصف تو خواندم و او مدهوش شد. سفره‌ای با نام و یاد تو انداختم. غذا ساده بود اما وقتی نوش جان‌ کرد، گفت لذیذترین غذای عمرش را خورده. ❄️وقتی که می‌خواستم جواب شبهه‌اش را بدهم، قبل از که حرفی بزنم چشم در چشمم دوخت و گفت: اگر بهشت، ابد منهای یک لحظه باشد، به خدا التماس خواهم کرد آن لحظه را از ابدیت بهشت کم نکند. ❄️جانم فدای تو که هر کجا باشی، کسالت و خستگی در آن راه ندارد حتی اگر تا ابد ادامه داشته باشد. ❄️شبت بخیر معنابخش ابدیت! @abbasivaladi
۱۲ بهمن
سلام وقت همگی بخیر و اعیاد شعبانیه و ایام دهۀ فجر بر همه شما مبارک امروز دومین سالروز درگذشت مادر عزیزمه اومدم که هم یه مقدار از مادرم بگم و هم یه خبر بهتون بدم. لطف می‌کنید اگه چند دقیقه‌ای با بنده همراه بشید. @abbasivaladi
۱۳ بهمن
بدون مبالغه مادرم اولین کسی بود که ارزش های اخلاقی رو بهم یاد داد. با این که فقط تا شش کلاس قدیم سواد داشت، اما حرفایی ازش شنیدم و کارایی ازش دیدم که بعدها که طلبه شدم، تو سیرۀ دوستان خدا خوندم و شنیدم. در بین ویژگی‌های مادرم یه ویژگی درخشش عجیبی داشت. کسایی که مادرم رو می‌شناسن اگه ازشون بپرسید، دغدغۀ شب و روزش چی بود، حتما بدون این که فکر کنند می‌گن: فقرا. @abbasivaladi
۱۳ بهمن
وضع مالی پدر بازنشسته‌م جوری نبود که مادرم، با مال خودش بتونه مأمن و پناه فقرا باشه؛ امّا اون، هیچ وقت صورت‌مسئله رو پاک نکرد، آبروش رو گذاشت وسط و سال‌های سال، با پولایی که از مردم جمع می‌کرد، به فقرا کمک می‌کرد و پشت و پناهشون بود. این روحیّۀ جهادی، از خونۀ پدرم یه خیریّه ساخته بود. خوبه بدونید مادرم خیریّۀ رسمی نداشت که بخواد کارمند و دفتر و دستک داشته باشه. از وسایل ارتباط جمعی فقط از تلفن استفاده می‌کرد؛ حتّی پیامک هم نه. اصلاً استفاده از شبکه‌های اجتماعی رو هم درست و حسابی بلد نبود و تازه داشت از بچّه‌ها و نوه‌ها پیام گذاشتن تو شبکه‌های اجتماعی رو یاد می‌گرفت؛ امّا با این وجود، خودش یه شبکۀ اجتماعی بود. @abbasivaladi
۱۳ بهمن
چقدر دختر با تلاش‌های پی گیرش رفتن خونۀ بخت یه عالمه نیازمند بیمار با واسطه‌گری‌هاش درمان شدند بدون این که بار مالیش اذیتشون بکنه. چقدر بدهکار با کمک مادرم تونستن بدهی‌هاشون رو صاف کنند چقدر مستأجر که تو اجاره و پول پیش خونه‌شون مونده بودند، مشکلشون حل شد چقدر از کار افتاده‌هایی که شرمندۀ زن و بچه‌شون بودند اما مادرم می‌اومد وسط و نمی‌ذاشت شرمندگی ادامه پیدا کنه. اونایی که تو باتلاق رِبا گرفتار شده بودند و مادرم نجاتشون داد باورشون نمی‌شد یه روز کسی به دادشون برسه. @abbasivaladi
۱۳ بهمن
با این همه کار خیری که می‌کرد، یکی از دغدغه‌هایی که آروم و قرار رو ازش می‌گرفت، فکر قیامت بود. گاهی وقتا که با من در بارۀ این دغدغه‌ش حرف می‌زد، بهش می‌گفتم: «مادر! این همه کمکی که شما به فقرا کردی، ذخیرۀ قبر و قیامتته. پس چرا این قدر نگرانی؟»؛ امّا تو جواب من می‌گفت: «مگه من چی کار کردم؟!» یقین دارم این حرف، لقلقۀ زبونش نبود و با همۀ وجودش اعتقاد داشت کار خاصّی انجام نداده. یکی از حرفایی که ازش می‌شنیدم و تو ذهنم حک شده، اینه: «من بندۀ خوبی برا خدا نبودم و جام وسط جهنّمه!». صادقانه می‌گم برام این همه «هیچ دیدن خویش» قابل هضم نبود. @abbasivaladi
۱۳ بهمن
‼️این خاطره طولانیه ولی حوصله کنید و بخونید یه جوون از یه خانوادۀ نیازمند سال‌هاست بعد از فوت پدرش، نون‌آور خونشون شده. مادرش مشکلات جسمی زیادی داره، یه برادرش بیمار روانیه، یه برادر دیگه‌ش بیماری شدید داره و خواهرشم ازدواج کرده؛ ولی شوهرش فقیره. وقتی مادرم از دنیا رفت، اون جوون اومد خونه‌مون و با گریه تعریف می‌کرد که: هر وقت می‌اومدم، مادرتون بهم چیزی می‌داد و وقتی ازش تشکّر می‌کردم، می‌گفت: «اینا برا من نیست؛ برا کسایی دعا کن که اینا رو بهم دادن که به دست شماها برسونم». مادرتون با این که خودش ناراحتی قلبی داشت؛ امّا وقتی بهش می‌گفتم: برو دکتر به قلبت برس، بهم می‌گفت: «من از این دنیا هیچی نمی‌خوام و دوست دارم فقط شما سلامت باشید. فقط دعا کنید که من زمینگیر نشم». اون می‌گفت: خونۀ ما تو یه جاییه که از دم کوچه تا خونه‌مون، اون قدر پلّه‌ هست که یه جوون رو به نفس نفس می‌ندازه. مادرتون وقتی می‌خواست چیزی برامون بیاره، زنگ می‌زد و خودم می‌رفتم سر کوچه ازش می‌گرفتم؛ امّا وقتی من نبودم، اجازه نمی‌داد مادرم بیاد سر کوچه و خودش با این که پاهاش مشکل داشت، این پلّه‌ها رو یکی یکی بالا می‌اومد و کمکش رو به دست مادرم می‌رسوند و می‌رفت. جوون می‌گفت: این رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم که وقتی تومورم رو عمل کردم، اوّلین نفری بود که اومد خونه‌مون و خیلی برام گریه کرد. وقتی بهش گفتم خیلی قرض کردم، گفت: «نگران نباش، تو فقط خوب شو». همه‌ش پیگیر حالم بود و هر چی نیاز داشتم، برام می‌آورد! هر وقت زنگ می‌زد، می‌گفت: «پول آزمایشا و داروهات رو گذاشتم کنار، ناراحت نباش. یه مقدار گرونی شده و کمکا کم شده؛ امّا توکّلت به خدا باشه و منم به امید خدا پولا رو برات جور می‌کنم». هر وقت داداشم رو می‌بردم دکتر اعصاب و روان، مادرتون بهم می‌گفت: «نگران اونم نباش. خدا کمک می‌کنه و پول دوا درمونِ اونم جور می‌شه». اون جوون از اوّلین روزایی که مادرم کمک‌حالشون شده بود هم این طوری گفت: بیست سال پیش، پدرم رو از دست دادم و از همون روزا بود که «زینب خانم» وارد زندگی‌مون شد و بهمون کمک کرد. من اون موقع، بچّه بودم و تو این مدّت، هیچ وقت خستگی رو تو چهره‌ش ندیدم. حتّی اون وقتم که پاهاش خیلی مشکل داشت، وقتی می‌اومدم خونه‌تون، صدا می‌زد: بیا تو. من نمی‌تونم بیام دم در. بعدشم، خودش رو همون طور که نشسته بود، کشون کشون می‌رسوند دم در. کارم رو راه می‌نداخت و می‌رفتم. اون همیشه می‌گفت: «من کاره‌ای نیستم. فقط یه وسیله‌م که با این و اون حرف می‌زنم و کمکایی رو جمع می‌کنم. توکّلت به خدا باشه». @abbasivaladi
۱۳ بهمن
یکی دیگه از کارای مادرم، واسطه‌گری برا ازدواج بود، از این کار نه خسته می‌شد، نه ناامید. مجرّد موندن جوونا براش غصّه بود. تو مسئلۀ ازدواج، عجیب پیگیری می‌کرد و واقعاً برا دختر پسرا مادری می‌کرد. وقتی از سنّ ازدواج یه نفر می‌گذشت، مخصوصاً اگه دختر بود، با همهٔ وجودش ناراحت می‌شد و هر جوری بود، تلاش می‌کرد تا طرف ازدواج کنه. یه زن و شوهر جوون که با یه بچّه اومده بودن سر مزار مادرم، می‌گفتن: «ما زندگی‌مون رو مدیون زینب خانم هستیم». حالا قصّه چی بود؟ دو تا جوون مجرّد که مادر نداشتن، اومده بودن رو به روی خونۀ ما زندگی می‌کردن. مادرم می‌گفت: «اینا مادر ندارن و من باید در حقّشون مادری کنم». همین شد که همراه اون پسر رفت خواستگاری دختر. دختر جواب منفی داد. پسر چند وقت بعد اومد پیش مادرم و گفت: این دختر به دل من افتاده. می‌شه بازم برید پیشش ببینید می‌شه کاری کرد یا نه؟ مادرم رفت پیش دختر و اون به مادرم گفته بود: «این پسر، موهاش رو خیلی بلند می‌ذاره و از پشت می‌بنده. منم به همین خاطر نمی‌خوامش». انگار از این مدل مو، این طوری نتیجه گرفته بود که این پسر، آدم درست و حسابی‌ای نیست. مادرم بهش گفته بود: «اگه مشکلت با موی اون جوونه، می‌گم کوتاهش کنه؛ امّا این طوری نگاش نکن، من این پسر رو می‌شناسم، پسر پاک و خوبیه». بالأخره این ازدواج سر گرفت و اون دختر، هر وقت خواهرم رو می‌دید، می‌گفت: «من از زندگیم خیلی راضی‌ام و این زندگی رو مدیون مادر شمام». @abbasivaladi
۱۳ بهمن
زندگی مادرم الگوی یه زندگی جهادی بود. واقعا من پیشش کم می‌آوردم. از توانی که داشت نهایت استفاده رو می‌کرد. اهل بهونه آوردن نبود. منتظر کسی نمی‌موند. ناامید نمی‌شد. چقدر تو کارای فرهنگی و جهادی امروز نیاز داریم به یه همچین روحیه‌ای. @abbasivaladi
۱۳ بهمن