eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
23.7هزار ویدیو
125 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥زیبا اما بی رحم 💥سنگ‌چشم، آلاگزنه یا مرغ قصاب معمولا در همه جای ایران و بیشتر در مناطقی که گیاهان خاردار وجود داره، دیده می‌شوند.
دستگیری عضو ارشد داعش در ماهدشت کرج 🚩سخنگوی پلیس: فرماندهی انتظامی استان البرز با همکاری در شناساییِ تروریست‌ها توسط شهروند مسئولیت‌پذیر در تماسِ به موقع با پلیس ۱۱۰ موفق به دستگیری عضو ارشدِ داعش با هویت «محمد ذاکر» مشهور به «رامش» و ۲ نفر دیگر از واحدهای تروریستی این گروهک شدند. 🔻این افراد در ۲ عملیاتِ جداگانه در تورِ اطلاعاتی پلیس قرار گرفته و در تیراندازی به خودروی آنان ۳ نفرشان گلوله خوردند و دستگیر شدند‌. این افراد قصد عملیات انتحاری در عید فطر را داشتند. همچنین ۸ نفر از همراهان تروریست‌ها نیز دستگیر شدند.
🛑 اعلام زکات فطریه رمضان ۱۴۰۳ 🔹دفتر حضرت آیت‌الله خامنه‌ای 💢میزان فطریه قیمت گندم برای هر نفر ۶۵ هزار تومان و قیمت برنج برای هر نفر ۱۸۰ هزار تومان است. 🔹دفتر حضرت آیت‌الله سیستانی 💢فطریه بدل از آرد ۷۰ هزار تومان و برای فطریه بدل از برنج ایرانی ۱۸۰ هزار تومان و فطریه بدل از برنج غیرایرانی، ۱۲۰ هزار تومان 🔹دفتر حضرت آیت الله مکارم شیرازی 💢زکات فطره امسال بر مبنای قوت غالب گندم، مبلغ ۶۵ هزار تومان و بر مبنای قوت غالب برنج، مبلغ ۱۸۰ هزار تومان است. 🔹دفتر مرحوم آیت‌الله علوی گرگانی 💢مبلغ فطریه برای هر نفر برمبنای گندم، حداقل ۶۵ هزار تومان و بر مبنای برنج بر اساس برنج مصرفی خانوار است و حد متوسط آن ۱۵۰ هزار تومان است. اللهم عجل لولیک الفرج
خاطرات دفاع مقدس ماه_رمضان در_جبهه_ها شهدا_و_روزه خدا رحمت کند شهید_رفیعی از کارگران اهل قم بود که با زبان روزه به شهادت رسید. در یکی از نیمه شب های ماه رمضان که قرار بود خود من چند روز پس از آن به مرخصی بروم، شهید_رفیعی چون می دانست می خواهم به قم برگردم، پیش من آمد و گفت حاج ناصر! وصیت نامه ای را همین دیشب نوشتم و از تو می خواهم وقتی به قم رفتی آن را به دست خانواده ام برسانی؛ من وصیت نامه را گرفتم؛ پس از اذان صبح بود که شهید_رفیعی با دهان روزه مشغول مناجات با خدا بود که حمله خمپاره ای دشمن باعث شهادت این شهید والا مقام شد؛ واقعا نحوه شهادت او در حال مناجات با خدا، بسیاری از همرزمان ش را تحت تأثیر قرار داد. راوی : یاد باد آن روزگاران یاد باد یادشهداکمترازشهادت نیست
شهدای_رمضانی افطاری_در_آسمان خلبان_شهید محمد_نوژه انقلاب تازه داشت جان می‌گرفت که گروهک‌های ضدانقلاب در نقاط مختلف آشوب به‌راه‌انداختند تا به خیال خود با پشت‌گرمی حامیان خارجی‌شان، نقشه تجزیه ایران را به اجرا درآورند. شهر پاوه، یکی از نقاطی بود که قربانی خیانت این افراد شد. روز 23 مرداد خبر رسید هواداران مسلح حزب دموکرات کردستان با انواع سلاح‌ها به شهر پاوه حمله کرده‌اند. مقاومت اهالی بومی شهر، نیروهای ژاندارمری و پاسداران نتوانست حریف توپخانه مهاجمان شود و اینطور بود که یک روز بعد، پیام سقوط پاوه به مرکز فرماندهی مخابره شد. همین پیام کافی بود تا یک هیئت عالی‌رتبه از پایتخت برای بررسی اوضاع و اتخاذ تصمیم به پاوه اعزام شود؛ گروهی متشکل از دکتر مصطفی چمران (معاون نخست وزیر و وزیر دفاع وقت)، تیمسار سرلشکر ولی‌الله فلاحی (فرمانده نیروی زمینی) و ابوشریف (معاون عملیاتی سپاه). شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات
شهدای_رمضانی افطاری_در_آسمان خلبان_شهید محمد_نوژه پایگاه سوم شکاری همدان هم یکی از واحدهای کمکی در این غائله بود. سرگرد محمد نوژه ازجمله خلبانان پایگاه سوم بود که برای سرکوب این خائنان داوطلب شد و بااینکه می‌دانست مأموریت پرواز بر فراز پاوه محاصره‌شده می‌تواند بی‌بازگشت باشد، در پذیرش آن تردید نکرد. مرداد ماه آن سال با ماه مبارک رمضان مصادف شده‌بود و همه مدافعان شهر پاوه ازجمله خلبان نوژه با زبان روزه به جنگ خرابکاران ضدانقلاب رفته‌بودند. مأموریت سرگرد خلبان محمد نوژه و ستوان یکم خلبان «بشیر موسوی» (کابین عقب) مشخص شد؛ پشتیبانی از بالگردهای نیروی زمینی ارتش و ستون اعزامی کرمانشاه به پاوه. او با هواپیمای اف 4 و با شکستن دیوار صوتی، عرصه را بر مهاجمان مسلح تنگ کرد تا زمینه حضور نیروهای خودی فراهم شود. عملیات با موفقیت انجام شد اما هواپیما در هنگام انجام گشت‌های هوایی هدف آتشبار عناصر ضد انقلاب قرار گرفت و از کنترل خارج شد و در ادامه به کوه اصابت کرد. هواپیمای خلبان شجاع پایگاه سوم شکاری در منطقه قشلاق بین پاوه و روانسر سقوط کرد و سرگرد خلبان محمد نوژه با زبان روزه به شهادت رسید. روحش شادیادش گرامی باذکر صلوات
در_محضر_فرمانده مقام_معظم_رهبری من توصیه ام به جوان_های عزیز این است که شرح حال سرداران_شهید را بخوانید . سردار_شهید ولی_اله_چراغی نحوه_شهادت برادر محکی همرزم و بیسیم‌چی شهید_چراغی که در زمان شهادت این شهید بزرگوار همراه او بوده است از لحظات آخر حیات دنیایی شهید_چراغچی می‌گوید : در جریان عملیات بدر ما در منطقه به‌عنوان بیسیم‌چی آزاد بودیم و مأموریت داشتیم تا هر یک از مسئولین که قصد سرکشی به خط مقدم را دارند همراهی کنیم . آن روز قرعه به نام من افتاد و به همراه آقا ولی_اله عازم خط شدم . با دیدن وی نیروهایی که تعدادشان حدود ۲۰ نفری می‌شد، روحیه تازه‌ای گرفتند . وضعیت در آن روز کمی سخت شده بود، از یک‌ طرف بعضی فرماندهان تقاضای نیرو و مهمات داشتند و فشار بسیار زیادی بود و از طرفی هم دشمن پاتک بسیار شدیدی را آغاز کرده بود، به‌ نحوی‌که به چهل یا پنجاه متری ما رسیده بودند و صدای شنی‌های تانک را به‌ خوبی می‌شنیدیم. دشمن خاکریز را مورد هدف قرار داده بود. ما با آنچه در دست داشتیم مقاومت کردیم تا جایی که تانک‌های دشمن‌ روی خاکریز آمد ولی نیروهای پیاده‌ نظام و خدمه تانک فرار کردند. غروب آن روز خاکریزی پشت خاکریز اول زدند و با ایشان جهت بررسی شرایط به آنجا رفتیم و شهید_چراغچی نیازها را از طریق بیسیم به عقب اعلام کرد. نماز مغرب را خواندیم و من مختصر استراحتی کردم. وقتی بیدار شدم دیدم آقا ولی هنوز در حال نماز است و این کار تا صبح ادامه داشت. بعد از نماز صبح باز دشمن اقدام به پاتک کرد. زمانی که وی برای بررسی وضعیت دشمن سر خود را از خاکریز بالا برد مورد اصابت گلوله قرار گرفت. در آن شرایط وی را با موتور به عقب انتقال دادیم و چون سردار قالیباف وضعیت شهید_چراغچی را از نزدیک دید دستور داد که وی را با بالگرد به تهران منتقل کنند که با خبر شدم در بیمارستان تجریش بستری‌ شده و در روز ۱۸ فروردین بعد از گذشت ۲۵ روز به درجه رفیع نائل آمد . 🌹 سالروز_شهادت🕊 یادشهداکمترازشهادت نیست
ارسالی از اعضای محترم 👆👆👆👆👆 برا سلامتی و حاجت روایی و عاقبت بخیری عزیزان ارسال کننده پست های معنوی صلوات🤲 ممنونم ازلطف و حمایت شما عزیزان منتظر ارسالیهای زیباتون هستیم لطفا به این آدرس ارسال کنید 👇👇👇👇👇👇👇 @mahdi_fatem313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه و پیام رهبر انقلاب برای مادر شهید سید مهدی جلادتی حجت‌الاسلام تسخیری، مسئول دفتر نمایندگی ولی فقیه در قرارگاه فرهنگی دوکوهه، با حضور در منزل شهید سیدمهدی جلادتی، پیام رهبر معظم انقلاب به مادر شهید را رساند و هدیه اهدایی ایشان را به خانواده شهید جلادتی تقدیم کرد. ‎‎‌‌‎
ارسالی از اعضای محترم 👆👆👆👆👆 برا سلامتی و حاجت روایی و عاقبت بخیری عزیزان ارسال کننده پست های معنوی صلوات🤲 ممنونم ازلطف و حمایت شما عزیزان منتظر ارسالیهای زیباتون هستیم لطفا به این آدرس ارسال کنید 👇👇👇👇👇👇👇 @mahdi_fatem313
شهدارایادکنیدحتی بایک صلوات مدیون خون شهدائیم امنیت اتفاقی نیست جوانان مون از جانشان گذشتن و پر پر شدن یادشهداکمترازشهادت نیست ارسال از اعضای محترم شفاعت و دعای شهدا نصیب تان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆
به وقت کتاب صوتی تقدیم شما 👇👇👇
14.mp3
13.11M
💐 💐 کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است . یادشهداکمترازشهادت نیست هدیه به امام زمان عج الله اللهمَّ عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لحظه ای با رمان شهدایی 👇👇👇👇👇
‍ ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷 ✅ فصل_ششم ... اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان‌ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان‌ها به خانه‌هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می‌گذاشت. صمد را صدا می‌زد و می‌گفت: « غذا پشت در است. » ما کشیک می‌دادیم، وقتی مطمئن می‌شدیم کسی آن‌طرف‌ها نیست، سینی را برمی‌داشتیم و غذا را می‌خوردیم. رسم بود شب دوم، خانواده‌‌ی داماد به دیدن خانواده‌ی عروس می‌رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس‌هایم را پوشیده بودم و گوشه‌ی اتاق آماده نشسته بودم. می‌خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این‌قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم. داشتم بال در‌می‌آوردم. دلم می‌خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می‌افتادم. صمد دنبالم می‌آمد و چادرم را می‌کشید. وقتی به خانه‌ی پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه‌ی راست و چپش، نوک بینی‌اش، حتی گوش‌هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه‌ای ایستاده بود و اشک می‌ریخت و زیر لب می‌گفت: « الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم. » خانواده‌ی صمد با تعجب نگاهم می‌کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این‌طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه‌ی پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می‌کردم تازه به دنیا آمده‌ام. کمی پیش پدرم می‌نشستم. دست‌هایش را می‌گرفتم و آن‌ها را یا روی چشمم می‌گذاشتم، یا می‌بوسیدم. گاهی می‌رفتم و کنار شیرین جان می‌نشستم. او را بغل می‌کردم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم. عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می‌بوسیدم و به مادرم سفارشش را می‌کردم: « شیرین جان! مواظب حاج‌آقایم باش. حاج‌آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج‌آقا. » توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می‌رفتم. ریزریز قدم برمی‌داشتم و فاصله‌ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می‌کردم. صمد چیزی نمی‌گفت. مواظبم بود توی چاله‌چوله‌های کوچه‌های باریک و خاکی نیفتم. فردای آنروز صمد رفت.باید میرفت.سرباز بود.باز با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد.مادر صمد باردار بود.من که درخانه ی پدرم دست به سیاه وسفید نزده بودم حالا مجبور بودم ظرف بشویم جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان اماده کنم .دستهایم کوچک بود و نمیتوانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یکدست شوند. آبان ماه بود.هوا سرد شده بودک برگ های درخت ها ک زرد وخشک شده بودند توی حیاط میریختند.ساعتها مجبور بودم توی آن هوای سرد برگها را جارو کنم . دو هفته از ازدواجمان گذشته بود یک روز مادر صمد به خانه ی دخترش رفت و به من گفت :من میروم خانه ی شهلا تو شام درست کن.در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم بجز غذا درست کردن .چاره ای نبود رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاقهای همکف خانه بود.پریموس را روشن کردم .آب را توی دیگ ریختم ومنتظر شدم تا آب جوش بیایدشعله ی پریموس مرتب کم وزیادمیشد ومجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود. عاقبت به جوش آمد برنج هایی که پاک کرده وشسته بودم توی آب ریختم.از دلهره دستهایم بی حس شده بود.نمیدانستم که کی باید برنج را از روی پریموس بردارم خواهر صمد،کبری،به دادم رسید .خدا خدا میکردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود کمی که برنج جوشید کبری گفت:حالا وقتش است بیا برنج را برداریم. دونفری کمک کردیم وبرنج را داخل آبکش ریختیم وصافش کردیم .برنج را که گذاشتیم مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت وپیاز شدم برای لای پلو. شب شد و همه به خانه آمدند .غذا را کشیدم اما از ترس به اتاق نرفتم و گوشه ی آشپزخانه نشستم وشروع کردم به دعا خواندن .کبری صدایم کرد.با ترس ولرز به اتاق رفتم مادر صمد بالای سفره نشسته بود .دیس های خالی پلو وسط سفره بود همه مشغول غذا خوردن بودند و میگفتند :به به چقدر خوشمزه است. فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد.داشتم حیاط را جارو میکردم .میشنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف میکرد ومیگفت:نمیدانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت دست پختش حرف ندارد هرچه باشد دختر شیرین جان است دیگر. اولین بار بود که درآن خانه احساس آرامش میکردم. 🔰ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا