نظام تقديم 85.mp3
8.3M
🔈 #شرح_و_بررسی_کتاب_آن_سوی_مرگ
🔇 جلسه دوازدهم
صوتی #کتاب_آن_سوی_مرگ 👆👆👆
کتابی جالب 👌 و بر اساس واقعیت ؛ کسانی که مرگ را تجربه کرده اند
لطفا از اول جلسه که در کانال گذاشته شده بررسی کنید تا بیشتر متوجه داستان بشید.
درمحضرحضرت دوست
🔈 #شرح_و_بررسی_کتاب_آن_سوی_مرگ 🔇 جلسه دوازدهم صوتی #کتاب_آن_سوی_مرگ 👆👆👆 کتابی جالب 👌 و بر اساس وا
سلام علیکم
صوت:جلسه دوازدهم#آن سوی مرگ
را با هم میشنویم.
غروب روز سہ شنبہ
دلم هوایےتوست
وَ عاجزانہ نگاهش
بہ میزبانےتوست
نظر بہ حال دلم ڪن
ڪہ سرد و خاموش ست
مسیر عاشقےام
صحن جمڪرانےتوست
🕊 🍁 🕊 🕊 🕊 🍁 🕊
لینک کانال : @Abbasse_kardani
7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای امام زمانم چه کنم؟
⭕️ بدترین قوم در #قرآن
#استاد_رائفی_پور
لینک کانال : @Abbasse_kardani
حاج مهـدی طائب:
اگر تا ظهـور امام زمـان(عج)
هزار کیلومتـر فاصله داشتیم
با خون حــاج قاســم
این هزارکیلومتر به ده متر رسید...
#توراقسمبهخونشهیدانظهورکن
#امـام_زمـان_عج
درمحضرحضرت دوست
داستان_دنبال_دار_نسل_سوخته 🌹قسمت_چهلم🌹 این داستان👈غذای مهران مامان با ناراحتی اومد سراغم ... - نکن
داستان_دنبال_ دار_نسل_سوخته
🌹قسمت_چهل ویکم🌹
این داستان👈اگر رضای توست......
همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گفت ...
- مادر من ... خودکشی حرامه ... مخصوصا اینطوری ... ما می خوایم حالا حالاها سایه ات روی سرمون باشه ...
بی بی پرید وسط حرفش ...
- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده ... چه غذایی بهتر از این ... منم که عاشق خورشت کدو ...
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم... دومین نفری بود که بعد از من ... دستش رفت سمت خورشت ...
- به به ... آسیه خانم ... ماشاء الله پسرت عجب دست پختی داره ... اصلا بهش نمی اومد اینقدر کاری باشه ...
دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس ... خطوات شیطان نبود ... من خوشحال از این اتفاق ... و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من رو کشید کنار ...
- مهران ... پسرم ... نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی ... فقط درست کردن غذا نیست ... این یه مریضی ساده نیست... بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ...
- منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه ... و اگر کاری داشت واسش انجام بده ... و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن ... فقط یه مراقب 24 ساعته می خوان ...
و توی دلم گفتم ...
- مهمتر از همه ... خدا هست ...
- این کار اصلا به این راحتی نیست ... تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی ... گذشته از اینها تو مدرسه داری ...
این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم ... هر چند ... هنوز راه سختی در پیش بود ...
- خدایا ... اگر رضای تو و صلاح من ... به موندن منه ... من همه تلاشم رو می کنم ... اما خودت نگهم دار ... من دلم نمی خواد این ماه های آخر ... از بی بی جدا شم ...
#ادامه دارد.......🍃
لینک کانال : @Abbasse_kardani
داستان_دنبال_دار_نسل_سوخته
🌹قسمت_چهل و دوم🌹
این داستان👈خدانگهدار مادر
نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر می شد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ...
استیصال به حدی شده بود ... که بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد ... همه مخالفت کردن ...
- یه بچه پسر ... که امسال میره کلاس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ... دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه؟ ...
از چشم های مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین و آسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ...
و پدرم ... نمی دونم این بار ... دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از 1شرم خلاص شه ... یا ...
محکم ایستاد ...
- مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش... مدیریت شون می کنه ... خیال تون از اینهاش راحت باشه ...
و در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ...
برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ... و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ...ممکنه به دردم بخوره ... پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم ...
دایی محسن هم توی اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود ... اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینکه معدل کارنامه ام 19/5 شده بود ... یه بچه بی سرپرست ...
ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ...
- پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ...
شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته ای زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ...
مادرم با اشک رفت ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ...
#ادامه دارد.......🍃
لینک کانال : @Abbasse_kardani
گل رفت و شمیم خوشش اینجاست هنوز
بلبل به هوا ی گل چه شیداست هنوز
رفتی ز جهان اگر چه ای روح خدا
لیکن #علم مهر تو بر پاست هنوز
⬛️رحلت جانسوز
◼️امام خمینی(ره)
◾️تسلیت باد.
لینک کانال : @Abbasse_kardani
•
°|•بھ انتـظارلبخـندےنشستھ ایـم
ڪھ عطـرش دنـیارابهـشت مےکند!
پاےهـرگلـےڪھ مےرسیم
عـطرنگاهـت رابو مےڪشیم
امـاهـیچ گلے
عطرنگـاھ تـو را ندارد…
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🍃
شبتون امام زمانی
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌤السلام علیک حین تصبح...🌤
🌼میگذرید و میگذرم...
🌸شما مهربانانه از گناهانم🔞
🍂و من #غافلانه از نگاهتان
🔹و چقدر درد💔 دارد
🔸تکرار این #گذشت_ها ....😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹