ارتباط با امام زمان.mp3
7.65M
⭕️صوت مهدوی
📝 پادکست «ارتباط با امام زمان»
👤 استاد شجاعی
💢 اساس دین و دینداری؛ ارتباط، دوست داشتن و اطاعت از معصومِ متخصّص است.
🔰 اگر ما به فکر و یاد امام زمان باشیم، امام زمان هم به یاد ما هست...
#عید_بیعت
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
💢 #اطلاعیه مهم
🪐 اجتماع مردمی #عید_بیعت در #تهران
مصادف با آغاز امامت حضرت مهدی "عج"
🔅 سخنران: حجتالاسلام پناهیان
🔅 مداحان: حاج مهدی سماواتی|حاج سیدمهدی میرداماد
🔅 شعرخوانی و اجرا: احمد بابایی| پویا بیاتی
🔅 با اجرای: سیدرضا نواب
🔅زمان: شنبه ۲۴مهر، ساعت: ساعت ۱۵.۳۰
🔅مکان: #تهران، میدان امام حسین ع
🔺 مراسم با رعایت پروتکلهای بهداشتی برگزار میگردد.
نقاشی من رو تو سایت آجربهآجر لایک کنید https://ajorbajor.ir/naghashi/1057476
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹برای امام زمانم چه کنم؟🌹
♨️ امان از فتنه های #آخرالزمان...
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
❣ #اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ ❣
🌺#حاج_آقا_عالي
🧡❝
ازعارفےپرسیدند↓
ازڪجابفهمیمدرخوابِغفلتیمیآنہ ؟!
اوجوابداد↓
اگربرای #امام_زمان کارۍمیکنے؛
تبلیغےانجاممیدۍوخلاصہ
قدمےبرمیدارۍوبہظهورِآن
کمڪمیکنے❝
بدانڪهبیداری !
والّااگرمجتهدهمباشے
-درخوابِغفلتی🌱
اللهمعجللولیڪالفرج💚
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_439
ماکان دست روی شانه ترنج گذاشت و او
را در آغوش گرفت.
-حالا چرا تلافی شو سر ارشیا می خوای در بیاری؟
-جدی می خوان بیان؟
-آره
-مهرناز خانم خواسته نه؟
-نخ. ارشیا خودش به من گفت.
ترنج ساکت شد و اشکش را پاک کرد.
-من هنوز آمادگی ندارم.
- اینارو به خودش بگو.
ترنج خجالت زده بود. تا حااا با ماکان اینقدر راحت حرف نزده بود.
- ماکان؟
-جانم؟
-من...نمی دونم چی بگم.
ماکان به ترنج که عین لبو شده بود نگاه کرد و خندید و گفت:
-عین نارنج شدی الان.
ترنج خودش را از ماکان جدا کرد و سر به زیر نشست.
ماکان دستش را گرفت و گفت:
-هر چی دلت میگه.
بعد هم روی موهای او را بوسید و رفت.
***
ارشیا داشت از استرس می مرد.
باورش نمی شد که دارد می رود خواستگاری ترنج. توی آینه پوزخند زد.
عروس خانم ناراضی ما داریم کجا می ریم نمی دونم.برای بار هزارم خودش را توی آینه نگاه کرد. احساس می کرد کارش تا
حدودی احمقانه است.
ترنج او را در همه حالت و همه جوره دیده بود. پس این اداها برای چه بود.مادرش گفته بود
حتما باید رسمی باشد و کت و شلوار بپوشد.
تازه با هزار بدبختی از زیر زدن کروات در رفته بود.
تازه احمقانه تر این بود که ترنج اصلا رضایتش را هم اعالم نکرده بود.آخرین بار خودش را توی آینه نگاه کرد و از اتاق خارج شد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_440
پدرش منتظر توی سالن نشسته بود.
با دیدن او لبخند زد.
ارشیا هم خجالت زده جواب لبخند پدرش را داد.
مهرناز و آتنا هم بعد از چند دقیقه آمدند. مهرناز خانم با هیجان قربان قد و بالای ارشیا می رفت.
ارشیا کلافه گفت:
- مامان بسه بریم دیگه.
آتنا ریز ریز خندید و گفت:
-چه هوله!
ارشیا برگشت و رو به آتنا گفت:
-تو رو خدا یه امشب و سر به سر من نذار.
مهرناز خانم بازوی او را گرفت و گفت:
-بریم بابا. اصلا از کجا که ترنج جواب مثبت بده بهت.
ارشیا ایستاد و بازویش را از دست مادرش بیرون کشید:
-مامان تو رو خدا حرفهای ناامید کننده نزن.
آقا مرتضی هم بلند شد و گفت:
-راست میگه ارشیا. شایدم جواب مثبت داد. بریم که دیر شد.
ارشیا پوفی کرد وبه همراه بقیه از خانه خارج شدند. اینقدر استرس داشت که به سختی رانندگی کرد و تازه دسته گلی را هم سفارش داده بودند فراموش
کرد.
مجبور شدند دوباره برگردند و دسته گل را بگیرند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_441
وقتی زنگ خانه اقبال را به صدا در آوردند. ارشیا احساس کرد توی کوره در حال پختن است.
دانه های عرق تا روی پیشانی اش کش آمده بود. و تند تند با دستمال عرقش را پاک میکرد.
آتنا نمی توانست خنده اش را کنترل کند و مهرناز خانم هی به او سقلمه می زد که نخندد.
ماکان خودش در را باز کرد و به استقبال آنها رفت. با دیدن قیافه ارشیا او هم خنده اش گرفته بود. کنار گوشش گفت:
-بابا کوتاه بیا. خوبه اینجا همه می شناسنت.
ارشیا چشم غره ای به ماکان رفت و گفت:
-تو یکی دیگه ولمون کن. از سر شب به اندازه
کافی سوژه خنده بودم.
ماکان و ارشیا پشت سر بقیه به طرف ساختمان اصلی می رفتند که ماکان گفت:
-دیگه واسه چی؟
ارشیا باز عرقش را گرفت و گفت:
-مامان گیر داده بود کراوات بزن.
ماکان پخی زیر خنده زد ولی زود خنده اش را جمع کرد. ارشیا با آرنج به به پهلوی او زد و گفت:
-مسخره نوبت منم میشه بهت بخندم.
-آخه مامانت فکر کرده خونه کی می خواین بیاین.
-به جان خودت دیوانه شدم. من اصلا این کت و شلوار مسخره رو هم نمی خواستم بپوشم.
-پس با زیر پیرنی می خواستی بیای؟
-ماکان به خدا خفت می کنم.منظورم این بود. اسپرت می اومدم.
بعد با لحن غمگینی ادامه داد:
-ترنج که هنوز نگفته راضیه. ما همین جور زورکی اومدیم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani