سلام حضرت موعود ، مهدی جان
میان تمام دلتنگی ها ، در انبود سرد و کشنده ی ناامیدی ها ، در هجوم تلخ دردها و اشک ها ...
من هر روز آستان دلم را به هوای آمدنت ، آب و جارو می کنم ...
مرغان امید را پَر می دهم ...
در گوش شمعدانی ها عشق زمزمه می کنم و روی طاقچه ی قلبم یک دسته نرگس انتظار می نشانم ...
می خواهم وقتی بازآمدی ، دلم مهیا باشد ...
آخر آمدنت نزدیک است ... خیلی نزدیک ...
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
سفارش حضرت آقا به خواندن هر روز این دعا
@Abbasse_Kardani
کار جمعی_ شرط ظهور.mp3
4M
⭕️ پادکست «کار جمعی، شرط ظهور»
👤 استاد پناهیان
🔸 همه چی در حکومت امام زمان مردمیه، پس اگه ظهور تا الان اتفاق نیوفتاده یعنی اجتماع ما، اجتماع قوی نیست....
🔹 ولایتپذیری یعنی ما باهم اومدیم پای کار.
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲
@Abbasse_Kardani
استوری؛ میلاد حضرت مادر (س).jpg
509.6K
🌟 ولادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها
#استوری
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 برای امام زمانم چه کنم؟🌹. رویای عجیب چند روز پیش رهبر. گوشتان به دهان رهبری باشد که کوشش به دهان حجت ابن الحسن است.
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_662
"یعنی اینقدر پوستم تیره اس؟"
باز کمی از چایش را خورد.
و رفت سمت میزش کیفش را برداشت و آینه اش را بیرون کشید و با دقت به خودش
نگاه کرد:
"خوب سبزه که هستم. ولی غروب و شب؟"
آینه اش را توی کیفش برگرداند و پشت میزش نشست.
حالا نه که خود ماکان بلوره.
خوب خودشم تقریبا سبزه اس حالا درسته از من روشن تره ولی خوب سبزه اس دیگه.
حالا اون دختره خودش....خوب اره هم خوشکله هم خیلی سفیده....
با این فکر لگدی به میز زد و گفت:
"حالا که چی؟ خوشکله به من چه. ولی بی ادبه. بله تازه شاعر میگه: ادب مرد به ز دولت اوست خوب که این چه
ربطی به زنا داره."
بعد هم شانه ای بالا انداخت و لیوان چایش برداشت و مشغول خوردنش شد.
دلم می خواد شب باشم به کسی چه
مربوطه.
مهتاب بعد از کلی غر غر کردن با خودش دوباره مشغول کارش شد.
گرچه سعی کرده بود به خودش دلداری بدهد ولی باز هم از خنده ماکان و آن دختر ناراحت شده بود.
کار طراحی دو تا تقریبا تمام شده بود که شاگر آقای موسوی هم رسید و سکه ها را تحویل ماکان داد و رفت. مهتاب
کار های تمام شده را برداشت و برد تحویل خانم دیبا داد و گفت:
-من این دوتا رو تمام کردم. دیگه چکار کنم؟
خانم دیبا با تعجب گفت:
-خانم سبحانی خیلی دستت تنده ها.
مهتاب با خودش گفت:
این خانم دیبا صد در صد چیزی از طراحی و گرافیک سرش نمی شه. وگر نه هر روز این سوال و نمی پرسید.
فلش
را روی میز گذاشت و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_663
-یه چیز دیگه.
خانم دیبا عینکش را بالا داد و نگاهش را از مانیتور گرفت و گفت:
_چی؟
_من می تونم ظهر توی شرکت بمونم؟
و نگاهش را گرداند روی خرت و پرت های روی میز خانم دیبا.
خانم دیبا چند دقیقه دست از کار کشید و گفت:
_برای چی بمونی؟
مهتاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
_خوب بخوام برم و بیام خسته کننده است. یک و نیم برم دوباره سه و نیم بیام.
_فکر نمی کنم عیبی داشته باشه بمونی ولی کاش صبح گفته بودی که به خود آقای اقبال گفته بودم. چون همین چند
دقیقه پیش رفتن و عصرم نمیان شب عروسی دعوت دارن.
مهتاب برای مجاب کردن خانم دیبا گفت:
_خوب در شرکت و که شما قفل می کنین غیر شما هم که کسی کلید نداره. پس مشکلی نیست.
خانم دیبا دوباره دست از کار کشید و به مهتاب نگاه کرد:
_باشه عیب نداره بمون.
مهتاب خوشحال گفت:
_مرسی.
خانم دیبا فلش را برگرداند و گفت:
_اینم پیش خودت باشه آقای اقبال که نیست.
مهتاب فلش را برداشت و برگشت به اتاقش. بیکار بود و ترجیح داد کمی به درس خواندن بگذراند.
به خودش گفت :
"حتما شب به خانواده اش زنگ بزند و خبر بدهد که سر کار می رود. نمی دانست عکس العمل پدرش چه خواهد بود
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_664
ولی خوب لازم نبود علت اصلی کارش را بگوید.
باید یک کارت تلفن هم می خرید با موبایل زنگ زدن خرجش را
بالا می برد و هی مجبور بود شارژ بخرد.
ساعت یک و نیم نشده کم کم همه عزم رفتن کردند.
مهتاب هنوز خیلی با بقیه آشنا نشده بود. یعنی رویش نشده
بود برود و خودش را یهو برای بقیه معرفی کند بقیه هم زیاد آمدن مهتاب برایشان مهم نبود.
اینجا هر کس بر اساس میزان کاری که انجام می داد درصد می گرفت پی کسی جای دیگری را تنگ نمی کرد.
خدا را شکر سفارشات هم اینقدر بالا بود که بقیه از قبول کار شانه خالی می کردند.
امدن نیروی جدید به نفعشان هم بود.
چون هر کس به میزان خاصی می توانست کار انجام دهد نه بیشتر.
خانم دیبا کیفش را روی شانه اش جابجا کرد و گفت:
-چیزی لازم نداری؟
مهتاب لبخند زد وگفت:
_نه ممنون.
_نهار چکار می کنی؟
_همرام آوردم.
_باشه. پس من سه و نیم اینجام.
مهتاب سری تکان داد و خانم دیبا بعد از کلی این پا و ان پا کردن گفت:
_به چیزی هم دست نزنی برای من مسئولیت داره.
مهتاب هم او را مطمئن کرد که کارش به هیچ چیز نیست.
در واقع برای دیدن بقیه جاها هیچ کنجکاوی هم نداشت.
قبلا همه جا را دیده بود.
خانم دیبا به سمت در رفت که مهتاب صدایش زد:
_خانم دیبا؟
_بله؟
_قبله از کدوم سمته؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
@Abbasse_Kardani