🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_234
ترنج بد جور در مقابلش گارد گرفته بود.
با خنده به خودش گفت:
چه لفظ قلمم برا من حرف می زنه.بعد یادش آمد از بلاهای رنگ و وارنگی که ترنج سرش
آورده بود.
نگاهای پر از شیطنت خنده های بی خیال و کودکانه.آه کشید.
آقا ارشیا حالا حالاها باید با کله زمین
بخوری تا خانم یه نظر مهمونت کنه. حقته بکش.
بعد برای دلداری دادن به خودش گفت:چیه بابا خودم خرابش کردم
خودمم درستش می کنم.
ترنج نهارش را که خورد بالا رفت تا وسایلش را جمع و جور کند.
تا برسد دانشگاه کلاسش هم شروع میشد.از بالای پله داد زد:
-بابا منو می رسونی کلی وسیله دارم. نمی تونم خودم برم.؟
-آره بابا جون. چند کلاس
داری؟
-سه
-باشه اماده شو بریم.
مانتو مشکی اش را برداشت و با جین مشکی پوشید.وسایلش را توی کوله اش ریخت
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻