🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_74
نمی فهمیدم ماکان واسه چی داره اینجوری نگام میکنه.
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
_حالل من برای اولین بار تو عمرم دارم مثل ادم رفتار می کنم این نمی ذاره کاری می کنه که دوباره یه گندی بالا بیارم.
مهرناز خانم همه رو صدا کرد بیان سر میز.
آتنا شمعای بلندی که توی شمعدونای نقره پایه
ببلند بود و روشن کرد.
میز قشنگی شده بود.
با این همه غذایی که پخته بودن دیگه روی میز جا نبود.
خانما و آقایون که با دیدن میز به به و چه چه شون بالا رفت و وای ما راضی نبودم چرا زحمت کشیدین.
وای خدا از این حرفای تکراری.آتنا اومد دستم و گرفت و گفت
_بیا اینجا بشین کنار خودم.
ماکان که نشست پسر خاله آتنا که نمی دونستم
اسمش چیه. سریع نشست کنار ماکان.
که میشد درست مقابل من.ماکان یه نگاه غیر دوستانه بش انداخت ولی اونبا پرویی به من لبخند زد. منم مونده بودم چکار کنم که دیدم ارشیا اومد طرفش و زد رو شونه اشو گفت:
_سینا پاشو بشین اون طرف من می خوام کنار ماکان بشینم.
سینا دلخور نگاهی به ارشیا انداخت و گفت:
_پسر خاله خوب مهمون نوازی می کنیا.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻