eitaa logo
عباس مریدی(مجری برنامه سندباد)
591 دنبال‌کننده
350 عکس
287 ویدیو
2 فایل
🔹️کارشناس دیپلماسی فرهنگی🕯 🔹️مجری فصل اول برنامه سندباد شبکه۲🖥 خوش اومدید⚘️🕯❤️☺️ 💬اینجا از خارج هم میگم😉 #فرهنگ #پادکست #اتفاقات_خاص #ایران #جهان #جامعه #رسانه پاسخگویی: https://eitaa.com/Am1414
مشاهده در ایتا
دانلود
سلاممممم حالتون خوبه واقعا؟؟ اگه خوب نیست یه کاری برای حالتون کنید . حیفه لحظه های خدا رو بدون حال خوب بگذرونیم.❤️ لحظه‌هاتون پر از حال خوب ، سالها پیش وقتی به نوع راه رفتن آدم‌ها فکر می‌کردم در ذهنم متبادر می‌شد که شاید نقاط محل تولد آدم‌ها در نوع راه رفتن اونها اثر داره مثلاً کسانی که در مناطق کوهستانی زندگی کردن🚶‍➡️🚶‍♂️‍➡️ موقع راه رفتن کمی مایل به جلو حرکت می‌کنند و این به سبب راه رفتن در سربالایی‌ها بوده . امروز بعد از گذشت سال‌ها وقتی به دلیل نوع راه رفتن آدم‌ها فکر می‌کنم🛌 بیشتر متوجه می‌شوم که هر نوع راه رفتنی که ارثی یا ناخودآگاه داریم می‌شه اصلاح بشه👌🗣 راه رفتن در این مثال همون خط مشی و زاویه دید هر فرده که به یقین قابل اصلاحه. در اکثر اوقات ایراد از هدف گذاری نیست.🎯 از هر کسی که بپرسید بالاخره هدفش رو چه کوتاه مدت و چه بلند مدت به شما میگه. 🔄 اما دلیل نرسیدن‌ها به نظر من بیشتر به نوع حرکت به سمت آن هدف ربط داره🔃 📛 سرعت حرکت و حرکت متناسب با مسیر برای رسیدن اهمیت به سزایی داره، برای رسیدن به هدفی که مسیرش یخبندونه، باید زنجیر چرخ به همراه داشت برای رسیدن نماز صبح به حرم باید از ابتدای شب حرکت رو شروع کرد و الا رسیدن خوابی بی‌ تعبیر بیش نیست...
🧵قسمت صفر : سال ۱۳۶۴ بود 🏷مهر ماه سال ۱۳۶۴ بود. بیهوش روی تخت بیمارستان افتاده بود ، اصلاً حال خوبی نداشت. دیدن غرق به خون بدن همسر و فرزندش، اونم وسط اتوبان افسریه حالش رو تا حد مرگ خراب کرده بود. با هر زحمتی بود چشماشو باز نگهداشته بود . 🗣پیش خودش گفت الان وقت استراحت نیست. 🔷️ اتاق به اتاق دنبال همسر و پسرش گشت. یعنی کجان؟؟ امیر کجاست؟؟؟ 🔷️ امیر فقط ۴ سالش بود. موقع عبور از اتوبان دستش تو دستای باباش بود. تا یادم نرفته بگم، سال ۶۴ بود، دقت کنید !! سال ۱۳۶۴بود. علت تاکیدم به این خاطره که در سال ۱۳۶۴ خیلی نباید از اتوبان افسریه (تنها اتوبان خروجی و ورودی شهر تهران) انتظار پل عابر پیاده ، چراغ و ...داشته باشی. 🚶‍♂️‍➡️بگذریم ... اونایی که با زن اومده بودن بیمارستان به بهونه اینکه بچه ها تنهان و الان مهمون ها برای تسلیت فوت همسرت میان ، راضیش کردن که ببرنش خونه . بهش گفتن امیر باید توی بیمارستان بمونه حالش خیلی خوب نیست و نیاز به مراقبت ویژه داره و الان اصلا اجازه ملاقات نمیدن. 🟪🟪🟪🟪🟪🟪🟪🟪🟪🟪 🔷️ همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد خیلی سریع تا به خودش اومد دید به همراه جمعیت سمت قبرستان در حال حرکته. بله!! قرار شده بود همون روز تدفین انجام بشه. حجم ناراحتی انقدر زیاد بود که زن ناخودآگاه هر چند دقیقه یکبار بیهوش می‌شد. بیهوش می‌شد و دوباره به هوش میومد. بار بعدی که به هوش اومد خودش رو کنار قبری دید که برای همسرش کنده بودند. صدای ناله و شیون ، گریه و نگاه ترحم آمیز مردم تنها چیزی بود که توی اون لحظات قابل حس بود. 🟪🟪🟪 اما چرا نگاه ترحم؟؟ هنوز چند تا ناله نزده بود که متوجه قبر کناری شد. ۲ متر اون طرف‌تر یه قبر دیگه‌ای کنده بودند. قبر خیلی بزرگ نبود . زن توی اون لحظه به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد ، این بود که ... "آمبولانس اومد مردا بیاید کمک" مثل همیشه یه نفر این جمله رو گفت و همه لا اله الا الله گویان رفتن به سمت آمبولانس. داخل آمبولانس دو تا جنازه بود و مردم هر دوتا رو همونجا پیاده کردند. 🏷 زن چشماش ضعیف نبود اما انقدر گریه کرده بود، انقدر بیهوش شده بود و به هوش اومده بود، که چشمهاش تار می‌دید و نمی‌تونست تابلویی که دست تشییع کننده‌ها بود رو دقیق بخونه. انگار همه منتظر یه اتفاق خیلی بدتر بودند. اون اتفاق چیه؟؟؟ 🔷️ نمی‌دونم شاید اگر توی بیمارستان یکی از نزدیکان میومد و می‌گفت فلانی متاسفم🙏 توی تصادف همسرت و پسرت امیر با هم از دنیا رفتن خیلی بهتر بود تا اینکه سر خاک با دو تا جنازه روبرو بشه و بگن هم همسر از دنیا رفت و هم پسرت... 😭حالا دیگه این زن موند و با سه دختر و دو پسر قد و نیم قد و یک دنیا ترس و تنهایی در ۲۵ مهر ماه ۱۳۶۴...
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیروز در گردهمایی آموزش زبان فارسی در جهان مهمان بنیاد سعدی بودم. در قالب همراهان رسانه ای بنیاد سعدی در آموزش زبان فارسی در جهان از بنده تقدیر کردند🙏❤️🌹 همکاری با مُروجان زبان پارسی باعث افتخار و مباهات منه ❤️🙏🌹
🔷️ قسمت اول از قصه ۱۳۶۴ امروز که می‌خواستم یه قسمت دیگه ای از قصه ۱۳۶۴ رو بنویسم، با یه واقعیتی توی زندگیم روبرو شدم. شایدم امروز این واقعیت بود که نقاب خودش رو در مقابل چشمان من کنار زد و من با این واقعیت روبرو شدم که احساسات قراره قربانی واقعیت‌های زندگی بشن .. اگه قانون زندگی رو نپذیری و بخوای اصرار در حفظ احساست داشته باشی ، کارت به اتاق های بدون پنجره میرسه . جایی که هر روز صبح بهت قرص و شربت میدن که بین هوشیاری و خواب دست و پا بزنی . یا حتی اگر حال و روزت وخیم نشه ، از دید بقیه مردم تبدیل میشی به یه آدم دیوانه که ... بگذریم. 🧵زنِ تنها، با ۵ تا بچه قد و نیم قد کنار قبر همسر و پسرش نشسته بودند و برخلاف اکثر خانواده های داغدار که تا هفتم یا چهلم تنهاشون نمیذارن ، این بار تنهایی زودتر و زودتر سراغشون اومده بود. 🏷 انگار روزگار عجله داشت تا روی سرد و ترسناکشو به این خانواده نشون بده . 💭اقدس دختر بزرگ خانواده است تقریبا نزدیک ۱۵ یا ۱۶ سالشه . اینکه میگم "تقریباً" علتش داره. روز شناسنامه گرفتنِ برای اقدس ، انقدر بابا حسینش ذوق داشت که می‌خواست زودتر همه کارهای ترخیص و ... انجام بشه . به متصدیِ نوشتن شناسنامه مُشتلق داد و متصدی هم که هول شده بود تاریخ تولد و چند ماه اینور اونور نوشته بود . 💭دو تا سینی حلوا رو اقدس بلند کرد و گفت "مامان پاشو بریم پاشو الان دیگه هیشکی نمونده فقط ماییم". یه حرفی زد اقدس که توی گوش زن مثل بمب صدا کرد : مامان پاشو بریم الان بچه‌ها گرسنشون میشه. زن که روی قبر پسرش افتاده بود با شنیدن این جمله دخترش یادش افتاد که فقط هزار تومن داره. *درسته هزار تومن سال ۱۳۶۴ پول کمی نبود اما پول زیادی هم نبود این هزار تومان هم باقیمانده از طوفان قبلی زندگی بود ، که اثر این طوفان هنوز روی پای اقدس دختر بزرگ خانواده وجود داشت. موقعی که اقدس سنش کمتر از این‌ها بود یه روز اومد خونه و به به مامان گفت مامان حال ندارم وپامم درد می‌کنه. * شب خوابید و صبح بیدار شد اقدس دیگه نمی‌تونست راه بره بعد از کلی از این دکتر به این دکتر رفتن بابا حسین و زن فهمیدن اقدس فلج اطفال گرفته. *انقدر مریضیش سنگین و سخت بود که یک سال نتونست بره مدرسه . یک سال اقدس توی بیمارستان بستری بود و تنها ملاقات کننده اش زن و بابا حسین بود. روزهای زیادی بعد از عمل پای اقدس زن، دختر بزرگش رو روی ویلچر از محله نظام آباد تا بیمارستان امیر اعلم تا مطب دکتر ، تا خیابان مولوی تنها می‌برد و در تمام لحظه‌ها امیدش ، بی عیب راه رفتن دخترش بود روزهایی که زن فقط و فقط به شکرانه سلامتی اقدس و راه رفتن هرچند با کمی لنگ زدن او به یاد می‌آورد . * همه رفته بودند زن مانده بود هزار تومان پول ، دو قاب عکس با روبان مشکی ، ۵ فرزند قد و نیم قد ، آینده‌ای تاریک و هولناک در مهر ماه سال ۱۳۶۴ ....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
1.42M
(حرف فکر میاره ، فکر هم که دیگه نگم براتون )🎬 قسمت ۱
سلام بریم یه اجرای زنده 🌹🙏
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا