#روزنوشت
حفاظت از پشت شیشه های دودی
یکی دو ماه پیش، در مجتمع شوق زندگی مشهد اتفاقاتی افتاد، که راجعش مطالبی نوشتم ولیکن از انتشارش منصرف شدم، امروز قصد کردم در مطالب بعدی منتشرشان کنم.
هر کار کنیم ما تشکل های مردم نهاد، مطالبه گریم، وامدار هیچ فرد و حزب و سیستمی نیستیم.
بر اساس یک احساس وظیفه انسانی، اخلاقی یا شرعی پای کار مشکلات مختلف جامعه آمده ایم و بی چشمداشت و بی مزد در تلاشیم تا به هدف اصلی، که چیزی جز اصلاح امور جامعه نیست، برسیم.
مشکل و ایراد هر جا باشد، با حفظ چهارچوبهای اخلاقی، انتقاد میکنیم، برخورد میکنیم و پیگیری میکنیم، حالا با درجات و شدت متفاوت، چه این مشکل در سیستم دولتی باشد، چه قضایی، چه جایی دیگر.
مدتی است که برای تیم حفاظت مجتمع، همراه داشتن موبایل برای مددکارانی و تشکلهایی که بعضا بیش از یکسال در تلاشند، موضوع مهمی شده که همراه داشتن موبایل را تهدیدی برای حفاظت مجتمع میدانند.
جالب است آن روزی که در طبقه دوم مجتمع، خانم سودمند از مددکاران دلسوز مجموعه، توسط یکی از مراجعین مجتمع که مشکل اعصاب و روان داشت و نزدیک بود مورد ضرب و شتم شدید قرار بگیرد،خبری ازشان نبود و در طبقه همکف همکاران حفاظت پشت شیشه سکوریت دودی شان، گعده گرفته بودند که هیچکدام از همکاران افتخاری مجتمع، موبایل داخل نیاورند.
بگذریم، امروز مجدد موضوع حفاظت موبایلی باز مهم شد، حفاظت مجموعه چند تا در میان گریبان یکی از همکاران را میگرفت، به پست من هم خوردند و ....😅😅😅
در حالی که به دستور فرمانده مستقر به سرباز مجتمع، پزشکوار بصورت کامل بازرسی شدم، باز هم گوشی طوری جاساز شده بود که افتخار عبور مجدد از گیت حفاظت را برای خودم ثبت کردم💪
من خوشحال بودم که توانستم باز هم سرتیم حفاظت رو دور بزنم و به راحتی به پیگیری های امورات کودکان آسیب دیده بپردازم و سرتیم حفاظت هم در پوست خودش نمیگنجید که دستور بازرسی بدنی من رو در ملأعام داده و دستورش اجرا شده😅
پس از این عبور غرورآفرین که هم من خوشحال بودم، هم اونها، یاد جمله ای از استاد علی صفائی برای خودم و اونها افتادم و کلا فرو ریختم:
ما همه فرعونیم، مصرهایمان کوچک و بزرگ می شود.
هر کسی در محدوده خود فرعون است و انا ربکم الاعلی دارد.
گاهی در چیزهایی که خدا حکمی نگذاشته، من برایش مقرراتی می گذارم که تَفَرْعُن من آنها را اندازه می گیرد.
.
.
.
.
.
.
.
کانال #پدربزرگ_خوانده در ایتا
https://eitaa.com/abedshahi
#روزنوشت
یک روز پر خاطره ی حفاظتی
قسمت اول
زلزله....... زلزله.... زلزله
«لطفا هر چه زودتر مجموعه را ترک کنید و موارد ایمنی را جدی بگیرید»
صدایی بود که از بلندگوها پخش می شد.
ولوله ای به پا شد، دنیای منظم و پرهیاهو، در عرض چند ثانیه به دنیایی نامنظم و پرهیاهوتر تبدیل شده بود.
هر کسی به سمتی می دوید،
از آسانسورها بیرون می آمدند،
یکی فریاد میکشید زلزله است.
یکی از ترس جیغ میکشید.
عده ای هم هجوم به سمت دربهای خروجی.
یکی هم با صدای بلند میگفت، هیچکی سوار آسانسورا نشه!
عده ای در چهارچوب درها پناه گرفته بودند و تا حد ممکن همه از فضای مسقف دوری میکردند. عده ای هم تلاش میکردند در عین شلوغی و بینظمی، دلگرمی به هم بدهند و یکدیگر را آرام کنند.
آنقدر ترسیده بودند که متوجه نشدند اصلا زمین نمی لرزد!!!
صدای موزیک آرامی پخش شد و فردی پشت بلندگو اعلام کرد «پایان مانور آموزشی زلزله»
چهره ها از حالت ها کمی تاخیر داشت، با وجود اینکه سکوت خاصی حکم فرما شده بود، حالتها به آرامش نسبی رسیده بود ولی لب و لوچه ها همچنان لرزش داشت.
فرد پشت بلندگو، توضیح میداد که هدف ازین مانور آموزشی، این بود که به مناسبت روز ایمنی، یک آمادگی نسبی برای همه، نسبت به شرایط بحران پیدا شود و در ادامه به توضیح نکات مرتبط پرداخت......
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
پس از اتفاقات پیش آمده در لبنان که منجر به منفجر شدن پیجر و بیسیم ها و آسیب رسیدن به جمعیت بسیار زیادی شد، این موضوع بازتاب جهانی زیادی داشت.
همین امر باعث شد تا اتاق فکر حفاظت دادگستری خراسان رضوی اقدام به برگزاری یک «مانور آموزشی حفاظتی» داشته باشد و از آنجا که برای مجتمع قضایی شوق زندگی هنوز ابهاماتی به لحاظ «کجای ساختاری» برایشان وجود دارد، تصمیم بر آن شد که این مانور بدون اطلاع قبلی در این مجتمع اجرا شود!!!
با توجه به رسالت تیم حفاظت، که محافظت از جان اقشار آسیب پذیر، خیرین، و همکاران افتخاری و داوطلب مجموعه را در اولویت می دیدند، رویکردی پیش گرفتند که حساسیت بیشتری روی این افراد داشته باشند.
بدین ترتیب بنا شده بود گوشی های تمام این افراد گرفته شود و در مکانی امن نگهداری شود، سر تیم حفاظت در این مکان امن مستقر شود که اگر انفجاری رخ داد، در تاریخ بنویسند که چه جان برکفانی بودند. از طرفی گوشی پرسنل و قضات نباید گرفته میشد که اگر انفجاری رخ داد نشان دهیم، خون پرسنل قوه از خون بقیه رنگین تر نیست.
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
ادامه در مطلب بعدی 👇👇👇
یک روز پر خاطره ی حفاظتی
قسمت دوم
ایست ت ت ت ت ت ت؛
در حال خودم بودم و غرق در فکر فعالیتهای آن روز که در ورودی مجتمع، صدایی بلند با لهجه دلنشین مازنی مواجه شدم که دستور ایست را اجرا میکرد.
چشم در چشم سرباز شدم، در طول چند ماه خدمتش در شوق زندگی، کلی باهم رفیق شده بودیم، تا مرا دید، رنگدانه های سفید پوستش، پشت گلبولهای قرمزش کمین گرفتند و با رویی سرخ گفت؛ گوشی ها تحویل و از آن طرف بازرسی شوید.
من که از درایت اتاق فکر حفاظت بی اطلاع بودم، با تعجب به رفیق چند ماهه ام چشم دوختم، با لحنی عصبانی گفتم این چه حرف ناصوابی است که برادر را جلوی برادر قرار میدهد؟؟!! سعی میکرد مرا نگاه نکند و گفت دستور از بالاست😳
صدای همهمه تمامی همکاران و خیرین و سایبان ها به گوش میرسید که با جملات مشابهی مواجه میشدند.
من که به هر طوری بود، سه عدد گوشی و یک لپ تاپ را چنان قاچاقی از گیت بازرسی حفاظت رد کردم که تا آن روز نمیدانستم استعداد شکوفایی در این زمینه دارم.
در مجتمع شروع به قدم زدن کردم، به لحاظ روحی نیاز داشتم قدم بزنم و با هندزفری گوشی آهنگ یگان از حامد زمانی رو گوش کنم، چون فضا سنگین بود و نمیشد نیاز روحیم رو کامل حل کنم، ناگزیر فقط قدم زدنش رو پیش گرفتم🙃
با وجود اینکه پچ پچ همه از درد دوری بی گوشی بود، زندگی در شوق زندگی جریان داشت.
هیچکی گوشی نداشت😄 و این موضوع به خودی خود یک فشار روانی درست کرده بود.
ولی جالب بود، یادداشت در گوشی، به زودی جای خودش را به خودکار و کاغذ داده بود؛
بجای تک زدن به همکار که کارش داشتند، با تن صدایی بلندتر از چند سالن اونطرف تر، پیدایش میکردند.😄
خیلی که ناچار میشدند، میرفتند بیرون مجتمع، گوشی رو میگرفتند و مدتها توی پارک کار مربوطه رو پیگیری میکردند و مجدد برمی گشتند.😅
داخل یکی از سایبان ها (واحدهای مردمی شوق زندگی) شدم، همه گوشی داشتند و تا من را دیدند با لبخندی ملیح، این پیام را رساندند که آنها هم عاشق شهادت در این مسیر هستند. میگفتند اگر قرار است گوشی ها منفجر شود ما هم هستیم😄 ضمنا اگر کسی گوشیش رو خواست براش رد میکنیم تا ازین قافله عقب نمونه😅😅
خلاصه این مانور حفاظتی، علاوه بر اینکه به هدف آموزشی خودش نزدیک می شد، بنظرم خیلی برکات دیگه ای هم داشت و اون همدلی و همبستگی بود که بین همه افراد خلع گوشی شده در سایبان ها درست کرده بود.
دقیقا اونقدر هدف خدمتی در قالب یک کار جمعی برای همه پررنگ بود که در تلاش بودند به هر شکلی از رسالت خدمت رسانی به قشر آسیب پذیر جامعه حفاظت واقعی کنند و نگذارند هیچ مساله ای به این موضوع خدشه ای وارد کنه، و بنظرم این بزرگترین درس حفاظتی بود که حفاظت مجموعه به ما هدیه داد.
در حین قدم زدن در مجتمع، با صحنه ای مواجه شدم که برای من به نوبه درس بزرگی داشت.
سرپرست محترم مجتمع شوق زندگی، در کوران فعالیتها و جلسات و برنامه هایی که داشتند، به سایبان ها سر میزدند، حالشان را میپرسیدند و ضمن عذرخواهی ازینکه این مانور آموزشی بدون اطلاع برگزار شده، تک تک خدمتگزاران مجتمع شوق زندگی را اعضای یک خانواده واحد تلقی میکردند، که این نگاه در اوج مسائل آن روز، هم قوت قلب بود، هم همراهی. هم پشتیبانی بود هم همدلی.
امید عابدشاهی
عضوی کوچک از خانواده شوق زندگی
۲۴مهرماه ۱۴۰۳
53.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دیدگاه
محبّتی بی چشمداشت
👀 آدم عاقل کودک مهمان نمیگیره، من اگر بخوام بگیرم دائم میگیرم!
👀 چه کاریه بچه رو وابسته به خودت کنی و بعدش ازت جدا بشه، این کار شما اصلا درست نیست!
👀 بعدش هم اون بچه که خیلی چیزی نمیفهمه، خانواده بیشتر آسیب میبینه!
👀 خوب شما که قرار بچه رو بگیرین بزارین تو همون شیرخوارگاه باشه، چرا خانواده ها رو اذیت میکنید!
👀 آدم به گلدون توی خونش دل میبنده، بعدش چطور ما یک کودک مهمان بیاریم و بعدش از پیش ما بره؟! بهمین راحتی؟! این کار شما کارشناسی نشده، آسیبش خیلی بیشتره!
✍ این حرفها رو تقریبا هر روز از مراجعین مختلف میشنویم، تو این مطلب اصلا قصد پاسخگویی به این حرفها رو ندارم، هر چند که بابت همین موارد، مطالب زیادی توی کانال گذاشتم که اگر واقعا کسی دنبال پاسخ باشه، میتونه وقت بزاره و مطالعه کنه.
قصد دارم صرفا و صرفا #دیدگاه خانواده های مختلف نسبت به موضوع کودک مهمان رو منعکس کنم. بعضی نظرات مخالفی دارند که نمونه ی نظراتشون رو اول مطلب آوردم، بعضی خانواده ها هم نگاهی دیگه ای به موضوع دارند.
ببینید 👈این خانواده👉 با چه نگاهی کودک مهمان گرفته، تاکید دارن ما خودمون هم مهمان هستیم! و محبت به این بچه ها محبتی بی چشم داشت و خالصه...
یا داستان این 👈کودک واقعی👉 را از زبان خودش مجدد بشنوید.
👌خوب، حالا میخوام دیدگاه یک خانواده دیگه که تا بحال چندین کودک مهمان رو پذیرا بودند تو این کلیپ ببینیم.
.
.
.
.
.
.
#بهرویش
#کودک_مهمان
.
.
.
.
کانال #پدربزرگ_خوانده در ایتا
https://eitaa.com/abedshahi
#دیدگاه
#پیام_بهرویشیها
https://eitaa.com/abedshahi/304
این مطالب رو که خوندم از خودم و طرز فکر اشتباهم خجالت کشیدم
ماه های اول این حرفها رو منم میزدم و خیلی به خودم حق میدادم که درست میگم😔
ولی الان دید و طرز فکرم عوض شده
دیگران و اطرافیان هرروز این حرفها رو میزنند و من یک پاسخ دندان شکن از شما یاد گرفتم
جواب میدم ( خونه ی من از تخت سرد شیرخوارگاه گرم تره )
ارزش داره چندین ماه پیش من باشه تا تکلیف این فرشته معلوم بشه❤️😍
کانال پدربزرگ خوانده
@abedshahi
#دیدگاه
#پیام_مخاطب
https://eitaa.com/abedshahi/304
سلام
چقدر دنیای آدمها با هم متفاوته
وقتی میبینی چطور روح بعضی افراد اونقدر بزرگ شده که چند بچه تحت درمان رو به فرزندخواندگی میپذیرن و لذت میبرن از سختی های این مسیر
کانال شما فعلا باعث شد از خودم شاکی باشم ، دنیای شما فرق داره، فرشتههای آسمان حتما به شما غبطه می خورند که زندگیتون رو در این مسیر گذاشتید و امثال من یک روزمرگی معمول رو داریم و فکر میکنیم با چهاررکعت نماز دیگه آدم شدیم!
برای کودک مهمان چیزی در درونم میگه فرصت رو از دست نده ازین اقیانوس بی کران مشتی آب بردار ولی بنظرم من مثل شما نیستم همین الانم باز برای خودم میخوام اینکارو بکنم نه بخاطر اون کودک!
کانال پدربزرگ خوانده
@abedshahi
32.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادرانی از جنس مربی؛
مادرانی از جنس پرورش؛
مادرانی از جنس قضاوت؛
مادرانی از جنس پرستار؛
مادرانی از جنس مددکار؛
مادرانی از جنس روانشناس؛
مادرانی از جنس مشاور؛
مادرانی از جنس حقوقی؛
مادرانی از جنس همراهی؛
مادرانی از جنس همدلی؛
مادرانی از جنس بهرویش؛
مادرانی که مادرانه هایشان در تلاشی شبانه روزی برای رویشِ بهترِ کودکانی است که به هر دلیل از آغوشی طرد شده اند.
.
.
.
.
.
.
#بهرویش
#فرزندخوانده
#کودک_مهمان
#کودک_نیازمند_درمان
.
.
.
.
کانال #پدربزرگ_خوانده در ایتا
https://eitaa.com/abedshahi
12.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مثل ضحی
قسمت اول
با ریتمی ثابت میکوبید
هر چقدر در توان دارد در خود جمع و بعد رها میکند، تا مجدد بکوبد.
در هر کوبیدنش حیات را در سراسر بدن پمپاژ میکند. توقعی بیش ازین هم نیست، آنچیزی که جایگاه الهی دارد باید هم حیات بخش باشد.
در هر بار کوبیدن، شاید میخواهد بگوید قدر لحظات حیاتت را بیشتر بدان
شاید با هر بار کوبیدن میخواهد یادآوریِ آن وجودی را کُنَد که از رگ گردن به انسان نزدیکتر است.
و شاید هم هر بار کوبیدنش، نشان از عجله ای برای پیوستن به پروردگار رحمان است، چرا که فرمودند«قلب مومن عرش خداست»
دست اگر بر سینه بگذاری صدای کوبش های قلبی را حس میکنی که در حقیقت عرش خداست و با هر بار کوبیدنش یک گام مارابه سوی پایان عمر و عبوراز
این دنیای فانی پیش میبرد
و امّا ضحی؛
ضحی کوچک بود ولی قلبش از همه آسمانها و زمین بزرگتر بود.
ضحی یِ عزیز ما زمانی که پذیرش شد، در لیست بچه های نیازمنددرمان قرار گرفت
پرونده اش را میخواندم تا ببینم به چه خانواده ای میتوانم معرفی کنم؟
آنجا فهمیدم ولی در حقیقت نفهمیدم درد ضحی چیست!
آنجا فهمیدم که ضحی بصورت مادرزادی تعداد ضربان قلبش بشدت بالاست. نمیدانم شاید قلبش دو برابر یک کودک سالم می تپید.
در حقیقت نفهمیدم ضحی یِ عزیز شاید از روزی که طرد شده بود، دوست نداشت دیگر عمری در این دنیا داشته باشد و قلبش باندازه همه عمر یک کودک سالم تندتند تپید و کوبید و زودتر مشتاق ملاقات پروردگارش شد.
ضحی پس از عمری کوتاه در این دنیا با کوله باری از خاطراتی شیرین از خانواده ای کوچ کرد، که در این مدت مهمان آنها بود و برایش سنگ گذاشتند حتی پس از فوتش
.
.
.
کانال پدربزرگ_خوانده
May 11
22.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزنوشت
مثل ضحی (۲)
حتما بخونید بعد کلیپ رو بببنید، حاوی صحنه های غم باری هست و البته پر از تذکر به همه مون👇👇
هفته پیش دو تا از کودکان شیرخوارگاه فوت کردند. هر دو درگیر بیماریهایی بودند که متاسفانه پس از یکماه بستری در بیمارستان، عمری به دنیا نداشتند
راجع ضحی توضیحاتی در مطلب قبلی داده بودم که مدتی نزد خانواده ای مهمان بود ولی شیرخوار دیگه متاسفانه حتی رنگ خانواده رو هم ندید. از بدو پذیرشش، بخاطر عارضه هایی که داشت، مستقیما رفت بیمارستان. وقتی خبر فوت ماکان رو شنیدیم، نمیدونستم چیکار باید کرد؟
اطلاع رسانی کوچکی به خانواده های بهرویش داشتیم و بنا شد خودمون پیگیر کارهای ترخیص و تدفینش بشیم.
خانواده ها خودجوش هر کدوم قسمتی از کار این فرشته کوچولو رو عهده دار شدن و جمعیت زیادی روز تدفینش حضور داشتند.
روزی که بنا بود ماکان تدفین بشه، من خودم متاسفانه فرصت حضور در مراسمش رو نداشتم و کارها رو به همسرم سپرده بودم. در همان زمان در جلسه ای به میزبانی استانداری خراسان رضوی بنا بود از من بعنوان یکی از داوطلبان اجتماعی تقدیر و تشکر بعمل بیاد.
ناگزیر فقط بصورت تلفنی و پیامکی از همسرم گزارش مراسم رو میگرفتم.
در این مراسم که مدیران اجرایی دستگاه های دولتی مختلف هم حضور داشتند، مدیر کل جدید بهزیستی خراسان رضوی به ایراد سخنانی پرداختند. اذعان به این موضوع داشتند که بهزیستی بدون پشتوانه ی خیرین امکان پیشبرد وظایفی که برایش ترسیم شده را قطعا ندارد.
همزمان با پایان صحبتهای مدیر کل جدید بود که پیامکی از طرف همسرم رسید: «توسط خانواده هایی که هیچ وقت ماکان را ندیده بودند، تدفین آبرومندانه انجام شد»
#دیدگاه
#پیام_بهرویشیها
تازه از تهران برگشته ام. خسته و بیمار مثل هر دفعه که
برای ویزیت دکتر پسرهایم به تهران میروم. این بار خسته تر و کلافه تر از همیشه ام. شب که سوار قطار شدیم حال بچه ها خوب بود. صبح پسر بزرگم طوری توی تب میسوخت که حسابی ترسیده بودم. مثل همیشه دارو همراهم بود اما شربت و قرص جوابگو نبود. از همان راه آهن تهران برای بیمارستان تاکسی گرفتم. با استرس به دکتر گفتم مسافرم و فردا بلیط برگشت دارم... دکتر گفت تب پسرت بالاست باید سرم بزنه....
پسر کوچکم بی وقفه گریه میکرد. یکی بی حال بود و یکی اشک میریخت. ساک روی یک شانه ام بود و پسرم هم توی بغلم، همزمان دست پسر بزرگم را گرفته بودم که زمین نخورد. وقتی فهمید قرار است سرم بزنند او هم شروع به سر و صدا کرد. حالا هر دو گریه میکردند....
پایمان را که از بیمارستان بیرون گذاشتیم باران شدیدی شروع شد. باید چند دقیقه ای را پیاده میرفتیم....
عصر هم وقتی به طرف مطب دکتر حرکت کردیم دوباره باران شروع شد. از مترو شلوغ تهران که پیاده شدم، نه تاکسی اینترنتی و نه هیچ ماشین گذری ما را سوار نمیکرد. دوباره گریه بچه ها شروع شد. یکی خسته بود و یکی بی دلیل با چشمهای عسلی اش اشک میریخت. چهار ساعت توی مطب دکتر بودیم تا هر دو نوار مغز دادند و ویزیت شدند. با همه مشقتها روز بعد دوباره سوار قطار شدیم. با اینکه قطار درجه یک بود اما سرد سرد بود. تا صبح از نگرانی مریض شدن بچه ها نخوابیدم.
24 ساعت بعد از رسیدن به مشهد سردرد و استخوان دردم شروع شد. انگار با دریل استخوانهایم را سوراخ میکردند. تقریبا همیشه بعد از برگشت از تهران به خاطر بی خوابی و استرس مریض میشوم.
تازه از خواب بیدار شده بودم که تلفنم زنگ خورد. شماره ناشناس بود: «سلام خانم.... شمارتون رو از همسایه مون گرفتم. میخواستم در رابطه با تقاضای فرزندخواندگی برای یکی از آشنایانم بپرسم....»
«نه! مهمان اصلا! مگه میشه به بچه وابسته بشی و بعد ازت بگیرنش...»
برایش توضیح میدهم. گوش میکند و میگوید: «یعنی هیچ راهی برای گرفتن فرزند دائم نیست؟!»
شرایط بچه های نیازمند درمان را میگویم. دوباره میگوید: «میدونید خانم... به خدا اون خانواده اینقدر مهربونند که اصلا تحمل مریضی بچه رو ندارن. خیلی خوبن. از همه نظر چه اخلاقی، چه اعتقادی و چه مالی عالی هستن ولی فکر نکنم بتونن بچه نیازمند درمان رو قبول کنن آخه خیلی احساساتی هستند اینطوری داغون میشن...»
صحبتها تمام می شود. به او پیشنهاد میکنم مطالب کانال را بخواند. تلفن را قطع میکنم و به فکر فرو میروم. به میزان مهربانی ام فکر میکنم. اینکه دو فرزند نیازمند درمان دارم، دو فرزند ۱۰ و ۳ ساله که هر دو پوشک هستند، هر دو داروی ضد تشنج استفاده میکنند و... را مرتب دکتر و کاردرمانی و ... میبرم از بی عاطفه بودن و بی احساس بودنم است؟! به احساسم فکر میکنم، به عشقم به بچه ها. تصویر خیلی از بچه های نیازمند درمان که الان در خانواده هستند جلو چشمم رژه میرود:
... که از زانو پا ندارد
... که ایدز دارد
... که شکاف کام و لب شدید دارد
... که در دو سالگی هنوز نمی نشیند و راه نمی رود
... که انحراف چشم شدید دارد
... که...
چهره مادرها و پدرهایشان یادم می آید...
نه هیچکدام نامهربان نیستند حتی مهربان معمولی هم نیستند. همه شان پراحساس، خیلی مهربان و پرانرژی اند. به نظرم هر کدامشان نماینده تجلی بخشی از صفات خدا روی زمین هستند، صفاتی که به هر کدامش حتما واژه مهربان چسبیده است...
مهربان فداکار
مهربان از خودگذشته
مهربان مسئولیت پذیر
و ....
به نظرم باید در تعریفمان از واژه ها کمی تجدیدنظر کنیم.
.
.
.
.
.
.
#بهرویش
#فرزندخوانده
#کودک_نیازمند_درمان
.
.
.
.
کانال پدربزرگ_خوانده
@abedshahi