eitaa logo
نمره اشعار من زیر ده است...
113 دنبال‌کننده
17 عکس
2 ویدیو
0 فایل
هر چه دارم همه از لطف حسین ابن علیست(علیهما السلام). بفرمایید شعر . نشر آزاد آزاد آزاد . #سید_حسن_صادقی #روح_الامین_کشاف @abderobaab
مشاهده در ایتا
دانلود
دختری بر روی خاک کربلا نقشی کشید نقشی از یک بابا که دست دخترش بگرفته است
عمّه اَم گفته؛ رقیّه، غصّهء دندان نخور جایِ دندان های شیری، نازِ من، پُر می شود
وقتِ بازی با عمو عبّاس، رویِ دوشِ او قهقهه می زد رقیّه،قدّ من بالاتر است
کلید باغ شهادت به دست ارباب است به دخترش زده اَم رو، سفارشم بکند
یک دختر سه ساله، که برده هوش بابا خنده کنان نشسته، به روی دوش بابا موهاش شده بلندُ، شیرین شده زبونش خوشحالِ اون وقتی که، هست پیش بابا جونش می گه کلمه ها رو، یه کمی اشتباهی سر به سرش می ذارن، عموش می گه تو ماهی می ره پیش داداشِ، شیش ماههء خوشگلش بهش می گه حرفاشو، هر چی که می خواد دلش می گه زودتر بزرگ شو، داداش علیّ اصغر من بشم مثل عمّه، تو مثل علی اکبر اما زمونه چرخید، اوضاع خیلی به هم خورد یادش میاد اون روزُ، گهواره رو یکی برد یادش میاد که دشمن، آتیش زد خیمه ها رو با زنجیرایِ زشتی، بست دست بچه ها رو از اون روزی که دیده، بابا رو روی نیزه روزا چیزی نمی گه، شبا تو خواب می لرزه هشتاد و چار ستاره، به شهر شام رسیدند محلّ یهودیا، چه چیزایی که دیدند به زور بردند اونا رو، به بازار برده ها هنوز یادش نرفته، سوت زدن و خنده ها سرت رو درد نیارم، اون شب توی خرابه زینب گفتش خدایا، شکرت رقیّه خوابه یِهو بلند شد از خواب، بلند داد زد بابایی خواب می دیدم تو رو من، الآن بگو کجایی؟ همه پیشش اومدند، نشد که آروم بشه یزید شنید صداشُ، گفتش این بچه چِشه گفتند که این دخترِ، سه سالهء حسین منتظر دیدن، دوبارهء حسین کردی خراب خوابمُ، حالا خودت می بینی دستور دادش ببرند، براش سرُ تو سینی صدا زدش عمه جون، تو خواب بابامُ دیدم گفتش میاد پیش من، خودم اینُ شنیدم وقتی رقیه برداشت، پارچه رو از رو سینی دیدش آوردند سرِ، یک نفرُ تو سینی نشناخت اول کی هستش، ولی وقتی عمیق شد با چشمای خوشگلش، به چشم سر دقیق شد آهی کشید و گفتش، این بابامه بابامه گفته بود میاد پیشم، الآن سرش باهامه سرُ بغل کرد و گفت، خوش اومدی بابایی چرا زودتر از اینا، نیومدی بابایی بگو بابایی به من، کی رَگاتو بریده؟ صورت خوشگلت رو، این وَر اون وَر کشیده؟ کی من رو تو سنّ کم، یتیم کرده بابایی؟ دیگه طاقت ندارم، وای از غم جدایی با اشکای قشنگش، سر بابا رو شستِش غم سر پر از زخم، آخر دخترُ کُشتِش ساکت شده رقیّه، خوابِ یا که بیداره؟ زینب دیدشُ داد زد، دق کرده جون نداره
دارویی نیست که تا درد ز پایم ببرم چند وقتیست پیاده عقب قافله ام
روی خاک کربلا با سرِ انگشت کشید نقش وقتی را که روی دوش بابا رفته بود
روزگاری شش النگو داشتم در سرم یک عالَمه مو داشتم لیک افتادم در آتش سوختم کاش یک مقدار ابرو داشتم
بعد از آن رد شدن ز صد بازار بعد از آن جمله اذیت و آزار ِ طعمه چشم هیز صد نامرد زیر باران سنگ، هیزم و نار روز شب شد، شدند مهمان یک خرابه بدون سقف ، آوار * دختری خواب یک پدر می دید ناگهان داد و ناله کرد و پرید عمه جان ، عمه جان ، بگو با من کو پدر جان ، کجاست ، کسی ندید؟ هر چه کردند که ساکتش بکنند گریه ها کم نشد که گشت شدید عاقبت تحفه ای به او دادند تحفه ای با هزار بیم و امید یک طَبَق ، یک حریر بر رویش همه گفتند غذاست،،،وای چه دید؟ رأس باباست ، دخترک دق کرد زینب آمد ، کمر دوباره خمید ** سر او را گذاشت رو زانو گفت به باب خود حسین بگو غصه شکل دال گشتن ها معجر پاره در نبود عمو تو به بابا نشان بده عمه تاول پای خود ، سر بی مو از کبودی دست و بازویت شکل زهرا شدن به دست عدو کعب نی ، تازیانه یا سیلی از بزرگی دست زجر بگو تو به بابا ز ناقه بگو خواب بودن، فتادن با رو
روزگاری گیس زیبا و بلندی داشتم گوشواره، شش النگو، دستبندی داشتم لیک مویم سوخت و تخت و فراشم گشت خاک کاش تکّه معجری، پوشیه بندی داشتم
بابا نمی پرسم چرا ابرو نداری امّا تو هم از من نپرسی معجرت کو
آه از پچ پچ در گوش و نشان با انگشت آه از لفظ کنیزی که سُکینِه را کُشت آه از دخترک سوخته رویِ کم مو آه از ضربهء سیلیّ ز دستان درشت
دختر ارباب به بابا بگو نوکرتان سخت به هم ریخته دیر شده کرب و بلا رفتنش دست توسّل به من آویخته
از بین القابی که شهره در جهان است عبد الرّقیّه اعتباری خاص دارد