eitaa logo
هیئت جهادی ابناءالزهراء سلام الله علیها @abna_alzahra_mashhad
642 دنبال‌کننده
10هزار عکس
9هزار ویدیو
85 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج اللهم اجعل محیای محیا محمد وال محمد ومماتی ممات محمد وال محمد علیهم السلام کلاسهای قرآنی ، هنری، تقویتی ،تهیه سیسمونی وجهیزیه ،امورفرهنگی (شماره حساب امور خیر) ‎6037691633133152 مشهد ‎ ارتباط با ادمین: @aghighetoos
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تهیه ی ۱ عدد مرغ واهداء ان به خانواده معسر @abna_alzahra_mashhad
‍ ﷽🕊♥️ ‍🕊﷽ شرط جالب و عجیب پیرزن برای اجاره خانه‌اش به سه دانشجوی جوان!!! سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم خونه های اجاره‌ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا بود ما می‌خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه تا اینکه خونه پیرزنی را نشانمان دادند نزدیک دانشگاه تمیز و از هر لحاظ عالی فقط مونده بود اجاره بها گفتند این پیرزن اول میخواد با شما صحبت کنه رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم که خیلی عالی بود فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد اون گفت که هر شب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید واقعاً عجب شرطی!!! هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز میخوندن مسخره می‌کردم دو تا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود پس از کمی مشورت قبول کردیم پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرط رو اجرا کردید میتونید تا فارغ التحصیلی همینجا باشید خلاصه وسایلو بردیم توی خونه پیرزن شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که نزدیک خونه بود پاشد رفت و پیرزن رو همراهی کرد نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم هممون خندیدیم شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جائی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم موقع برگشت پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته من صبح‌ها ندیدم برای نماز بیدار بشید به دوستام گفتم و از فردا ساعتمون رو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم شب بعد از مسجد پیرزن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد واقعاً عالی بود بعد چند روز غذای عالی کم کم هر سه شب یکیمون می‌رفتیم نماز جماعت برامون جالب بود بعد یک ماه که صبح پا میشدیم و چراغ رو روشن می‌کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار میشدم شروع کردم به نماز صبح خوندن بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو میخوندند واقعاً لذتبخش بود لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم تا آخر ترم هر سه تا با پیرزن به مسجد می‌رفتیم نماز جماعت خودمم باورم نمیشد نمازخون شده بودم اصلاً اون خونه حال و هوای خاصی داشت هر سه تامون تغییر کرده بودیم بعضی وقت‌ها هم پیرزن از یکیمون خواهش می‌کرد یه سوره کوچک قرآن را با معنی براش بخونیم تازه با قرآن و معانی اون آشنا میشدم چقدر عالی بود بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره‌ها را حفظ بوده پیرزن ساده‌ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممون رو تغییر داده بود @abna_alzahra_mashhad
به چنگ آورده ام با خون دل پروانه بودن را خدا از ما نگیرد نوکر این خانه بودن را منم آن نوکری که، سوختن را دوست می دارد غریبانه غریب بی کفن را دوست می دارد خدا را شکر یادت لحظه لحظه در کنار ماست همینکه فکر تو هستیم یعنی عشق یار ماست هراس از هول تاریک شب محشر نخواهم داشت به جز گریه برایت شادی دیگر نخواهم داشت غلام آباد کویت سر تر از هر جنت آباد است اسیر عشق تو از هر چه بند و بست آزاد است برایم آرزو کردی غلام خانه ات باشم دوباره آرزو کن باز هم دیوانه ات باشم من از عشق "رسول ترک" ها فهمیده ام دین را فقط در قلب پاک عاشقانت دیده ام دین را جهان من خلاصه در میان این حسینیه ست برای من جهان تنها جهان این حسینیه ست به شیرینیِ اشک شورِ چشم نوکرت سوگند ندارد لذتِ گریه برایت در جهان مانند عبادت نیست غیر از اشک بر داغ غریب تو چه کرده با جنونم عطر سحر انگیز سیب تو نگاهم می کنی مانند بابایی به فرزندش غلامت را کسی جز تو نخواهد کرد خرسندش جهان تُنگ و منم ماهی و دریا کربلا آقا بگیرش در بغل این از نفس افتاده را آقا غمت را زندگی کردم به هر لحظه، تمام عمر به اشک روضه شیرین شد تمام عمر کام عمر هوای سوختن دارم به روضه میهمانم کن عطش بر گریه دارم آه باران امتحانم کن بسوزانم به یاد کام خشکت لحظه ی آخر به یاد آب آبت در حضور خسته ی مادر به زخمت روضه می خواند نگاه خواهرت آقا کدامین زخم را مرهم گذارد یک زن تنها تو را از روی پیراهن و یا سر از چه بشناسد؟ تنت را ای سرا پا زخمْ پیکر از چه بشناسد؟ 🖤🖤🖤🖤🦋🦋🦋 @abna_alzahra_mashhad
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبتهای بسیار مهم سعیدیسم در صدا و سیما هرکس گوشی داره باید این حرفها رو بشنوه و عمل کنه وگرنه اون دنیا ممکنه بدجور گیر باشه. حرف دل همه فعالین رسانه ای و مجازی رو زد. @abna_alzahra_mashhad
17.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 افرادی که می‌خواهند در سن بالا ازدواج کنند اختلاف سنی معنی ندارد. @abna_alzahra_mashhad
استاد جاودان : عمر ما به‌قدری نیست که اشتباه کنیم! راه، بی‌نهایت است! وقت یک بار اشتباه را هم نداریم. @abna_alzahra_mashhad
✍🏻حمید داوودآبادی نویسنده دفاع مقدس روز گذشته، همزمان با تشییع سید حسن نصرالله با رهبری دیدار داشته و گزارشی از آن دیدار نوشته. خلاصه‌ای از آن تقدیم نگاهتان: 😔داغون بودم،‌ خسته و کلافه ... ششم مهر ۱۴۰۳ که خبر شهادت سیدحسن نصرالله را شنیدم، همه احوال داغونم، صد برابر شد. هیچ‌وقت حتی در خواب هم باور نمی‌کردم خبر شهادت سید را بشنوم. چند روز پیش گفتند: 🌱روز یک‌شنبه ۵ اسفند، تو و مسعود ده‌نمکی، بیایید برای نماز خدمت حضرت آقا. خدا را شکر. خیلی خوشحال شدم. می‌توانستم بغضم را با کسی تقسیم کنم. هرشب، در خواب و رویای خودخواسته، خویش را در آغوش آقا می‌دیدم‌ که می‌گریم و بغض چندماهه می‌گشایم! صبح یک‌شنبه، باران عالم و آدم را طراوت و زیبایی بخشده بود که مسعود که آمد دنبالم، نیم ساعت قبل از اذان ظهر وارد اتاقی شدیم که قرار بود آقا بیاید. جمعی شاید حدود صدنفر که خانواده‌هایی هم بودند، صفوف نماز را تشکیل دادند که چندین بچه کوچک، شاد و بی‌توجه به همه،‌ میان صفوف می‌دوبدند و محافظین برایشان بیسکوئیت و سرگرمی می‌آوردند. اذان که دادند، آقا تشریف آوردند و نماز به امامت ایشان اقامه شد.‌ همه‌ش با خودم می‌گفتم: - حتما الان امروز که تشییع سیدعزیز است، آقا مثل من، بدجوری حالش گرفته است، خسته است و عزادار. نماز که به پایان رسید، برخلاف تصور من، آقا صحبت نکرد و آمد به حال‌واحوال با حاضرین. به ما که رسید، آقا نگاهی محبت‌آمیز به من انداخت ‌و با لبخندی زیبا فرمود: - باز که چاق شدی ... و زدیم زیر خنده. مانده‌ام با این شکم ورقُلُمبیده چی‌کار کنم. کاشکی می‌شد قبل از دیدار، پیچ‌هایش را باز کنم و گوشه‌ای پنهان کنم‌ که هربار مورد لطف آقا قرار نگیرد و شرمنده‌ نشوم! رو در رو که شدم با آقا،‌ چشم درچشم، نگاه انداختیم و خندیدیم. وقتی فرمودند: - شما چطورید؟ چیکار می‌کنید؟ سر دلم باز شد. بغضم داشت می‌ترکید. شروع کردم به نالیدن: ❌- آقا، خسته‌ام، حالم خوب نیست، دارم کم‌ میارم ... آقا چشمانش را در نگاهم دوخت و با تعحب گفت: -💯 چیزی نشده که، شما دیگه چرا کم میارید، خبری نیست، الحمدلله همه چیز خوب است ... نالیدم: آقا، سید رفت، بغض دارم، دعا کنید خدا این‌ آرامش قلب شما را به من هم بدهد ... - همه چیز خوبه و همه ‌کارها به روال خودش دارد پیش می‌رود. امیدت به خدا باشد ... می‌خندید و می‌خندیدم. وقتی از امید گفت، قربانش رفتم ‌و ناخواسته می‌گفتم: ای جانم ... جانم ... خدا همین امید و اطمینان قلبی شما را‌ به من هم عطا کند ... واقعا از آرامش و اطمینان قلبی ایشان، همه ناامیدی و خستگی‌ام به یکباره فرو ریخت و بر فنا رفت و همه آن اطمینان قلب که همواره از خدا طلب می‌کردم،‌ همچون‌خورشیدی بر قلبم تابیدن گرفت و آرامم کرد. دقیقا دنبال همین بودم که امروز با یاد سیدعزیز که بر دوش آزادگان جهان بدرقه شد تا آغوش خدا، بر دستان حضرت آقا بوسه زدم و خدا را شکر کردم‌ که این ‌نعمت الهی بر سرمان‌ می‌تابد. یکشنبه ۵ اسفند ۱۴۰۳ @abna_alzahra_mashhad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا