eitaa logo
هیئت جهادی ابناءالزهراء سلام الله علیها @abna_alzahra_mashhad
645 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
9هزار ویدیو
87 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج اللهم اجعل محیای محیا محمد وال محمد ومماتی ممات محمد وال محمد علیهم السلام کلاسهای قرآنی ، هنری، تقویتی ،تهیه سیسمونی وجهیزیه ،امورفرهنگی (شماره حساب امور خیر) ‎6037691633133152 مشهد ‎ ارتباط با ادمین: @aghighetoos
مشاهده در ایتا
دانلود
انگار که انتظار نمی خواست پایان یابد و او هم چنان چشمش به در بود و امیدوار فکر اینکه خواهر کوچکترش شب قبل با گریه خوابش برده بود آزارش می داد. او نمی دانست واقعا چرا این اتفاق افتاده، او هرگز انتظارش را نداشت چون سابقه نداشت که دیر بیاید. هر سال از اول ماه هر شب می آمد و شادی را همراه خود به منزلشان می آورد، بسته ای که می آورد بوی بهشت می داد و اورا یاد نان و خرماهای امام علی علیه السلام می انداخت که هر شب به خانه یتیمان می برد. شب قدر بود در مسجد احیا بر پا شده بود خیلی دلش می خواست برود اما مگه با شکم گرسنه می شد!!! خواهرش هم خیلی بهانه گیری می کرد، امروز اصلا غذای درست و حسابی نداشتند. تو همین فکر بود که صدای در اومد خانم همسایه بود یه ظرف شله زرد دستش بود. خدایا شکرت روزی امشبمون هم رسید. اومد مسجد بچه ها جمع بودند اما تا اومد توی حیاط مسجد یه چیز عجیبی دید اصلا باورش نمی شد یه بنر با عکس خیلی آشنا، خدایا انگار همونه که هرشب... خدایا چی می بینم؟ حتما اشتباه می کنم! وای برا همینه دیشب دیگه نیومد. اشک در چشمان حلقه زد روی بنر نوشته بود: سرباز گمنام امام زمان عج شب گذشته به‌دست تروریست‌ها به شهادت رسید. ✍️ به قلم: سرکار خانم مریم رضایت
❀✰﷽✰❀ پیرمرد مهربان علی کوچولو هر روز، وقتی از پنجره به بیرون نگاه می کرد پیرمرد مهربانی را می دید که در خیابان مشغول جمع کردن کارتون های خالی بود . لباس کهنه و کثیفش خیلی خوب از آن فاصله دیده میشد. علی کوچولو خیلی دوست داشت به او کمک کند ولی نمی‌دانست چطور. تا اینکه یک روز وقتی اضافه ی پول توجیبی اش را داخل قلکش می‌انداخت فکری به ذهنش رسید . خندید و شروع به بیرون ریختن پول های قلکش کرد. فردای آن روز پشت پنجره به انتظار پیرمرد ایستاد. تقریباً هوا تاریک شده بود که پیرمرد آرام آرام با گاری و گونی های پاره به خیابان آمد. علی کوچولو سریع با دیدنش پلاستیکی را که از قبل آماده کرده بود و گوشه ی اتاق گذاشته بود برداشت و از خانه بیرون زد . پیرمرد وقتی او را کنار خود دید با تعجب نگاهی کرد و گفت :چی شده پسرم؟ علی کوچولو نگاهی به گلدسته های آبی رنگ مسجد انداخت که صدای ربنا آتنا من لدنک ... از آن شنیده می شد و گفت: نزدیک افطاره. اینم افطاری شما و خانوادتونه پیرمرد نگاهی به پلاستیک انداخت .چند پرس غذا ، دوغ و چند قلم خوراکی در آن بود. علی کوچولو خیلی زود خداحافظی کرد تا به خانه بیاید ولی پیرمرد از پشت سرش صدا زد : اسمت رو بهم نمیگی؟ _ علی _علی نگهدارت باشه. هر کس موقع افطار دعای برآورده ای داره. دعای امشب من و خانوادمم سلامتی تو و خانواده ی مهربونته علی کوچولو لبخندی از رضایت زد و در حالی که به سمت خانه می دوید به صدای اذان مغرب گوش می داد و آن را زمزمه می کرد ✍️ به قلم : سرکار خانم آمنه خلیلی @abna_alzahra_mashhad
🔳▪️🔳▪️🔳▪️🔳▪️🔳 «معامله» وضعیت بازار نابسامان بود. جوان بود و پر از امید. برای مخارج سنگین زندگی باید تجارتی می کرد که در آمد قابل توجه داشته باشد، اما خودش تجارت را نیاموخته بود از طرفی هم وجه قابل توجه برای کسب و کار نداشت. مطلع شد که شخصی برای تجارت به سفر می رود، تصمیم گرفت مقدار پولی که دارد به او بدهد تا با آن کار کند و برایش سودی بدست آورد. با خود گفت بهتر است با پدر مشورت کنم. آمد خدمت پدر و تصمیم خود را بیان داشت. پدر که دنیا دیده بود و به مسائل و احکام هم آشنائی داشت؛ صلاح او را در این معامله ندید و اورا منع کرد زیرا مردم در مورد آن تاجر دید مثبتی نداشتند و می گفتند او لب به شراب می زند. از خدمت پدر مرخص شد و با خود گفت من جوان امروزم، نباید پولم راکد بماند و باید در آمد و سود داشته باشم. پس تصمیم خود را عملی کرد و پولش را در دست آن تاجر به امانت سپرد تا برایش سودی بدست آورد. اما زمانیکه تاجر از سفر باز گشت برخلاف انتظارش، حتی اصل پول را هم به او باز نگردانید. هر چه دلیل آورد و تلاش کرد سودی نبخشید و سرمایه اش از دستش رفته بود. حالش بد و بهم ریخته بود و نمی دانست چه بکند. موقع ایام حج فرا رسیده بود، تصمیم گرفت به زیارت خانه خدا مشرف شود اما بسیار غمگین بود، کلاه بزرگی بر سرش رفته بود. در حال طواف بسیار دعا می کرد. «خدایا مرا ببخش و عوض پولم بهره مندم کن» اما تاجر آن کسی نبود که تغییر رویه دهد و پول را برگرداند و می گفت با آن پول سودی نکرده و اصل پول هم در سفر از بین رفته است... در همین حال که مشغول دعا بود، شخصی از پشت بر شانه اش زد و گفت: تو هیچ حقی بر خدا نداری که به تو عطا کند ای فرزند، آیا ندانستی که او شراب خوار است و سرمایه ات را به او سپردی! پسر گفت: من که ندیدم او شراب بخورد، مردم در مورد او می گفتند لب به شراب می زند!!. پدر گفت: آیا ندیدی که خدای متعال در کتابش فرمود: «پیامبر خدا، خدا و مومنین را تصدیق می کند-سوره توبه/ آيه 61.» پس تو هم باید به روش پیامبر خدا، سخنان مردم مومن را نادیده نمی گرفتی و در طرف معامله ی خود تحقیق بیشتر می نمودی. و آیا ندیدی که فرمود: «اموال خود را به انسانهای نادان ندهید. سوره نساء/ آيه 5.» پسرم اسماعیل؛ بدانکه،پیشنهاد شراب خوار در مورد ازدواج پذیرفته نیست، میانجیگری او قبول نشود،امانت به او سپرده نمی شود، پس کسی که به شراب خوار اعتماد کند بر خدا حقی ندارد. پس پسر،دست پدر( امام صادق علیه السلام) را بوسید و معذرت خواست... بحارالانوار، ج 78، ص 320. خیال از کنار بی حجابها وبد حجابها می گذریم بدون یک تذکر بادلسوزی ومهربانی اقا تو را گم کرده ام اقا تورا گم کرده ام @abna_alzahra_mashhad
🧚‍♂️🧚‍♂️🧚‍♂️🧚‍♂️ «ممنونم» رفت و آمد زیاد مردم را می دیدم.ولی مدتها بود در این گوشه ی تنگ و کسالت بار اسیر بودم روزها و شب ها با بی حوصلگی میگذشت گویی خودم با خودم قهر بودم. دلم میخواست مثل بقیه غمگین داخل می‌شدم و با دلی آرام از آنجا خارج می شدم.ولی... تا اینکه روزی دختر بچه ای زیبا با مادرش از کنار من می‌گذشت. که یک دفعه پایش لغزید.من هول شدم،فریاد زدم: مواظب باش، مواظب باش ولی او نقش زمین شد. بطری آبی هم که در دستش داشت از دستش رها شد و محکم به دیوار خورد. آب قمقمه به سرعت بیرون ریخت.من وحشت کردم. آب سمت من می آمد. خودم را به دیوار چسباندم. ولی آب من را با خودش از آن گوشه کند و تا وسط چارچوب در برد. کمی عصبانی شدم.تمام بدنم خیس آب شده بود. با دستم آب روی تنم را کمی کنار زدم. کمی بعد، پیرمردی به سمت من آمد و با پایش بدون اینکه بخواهد، من را مسافت زیادی پرتاب کرد. با صورت روی زمین و روی سنگ های زیبای آنجا ولو شدم. سرم گیج می رفت، قفسه سینه ام درد گرفته بود.سرم را بلند کردم. هنوز منگ بودم که الان کجا هستم؟ که ناگهان پسری جوان با قدی بلند، موهای فر شده و پوششی عجیب و غریب من را با کشیدن کوله اش به روی زمین با خود برد. هرچه تلاش کردم که با اون نروم، نشد کمی جلوتر، لبه ی برآمده ی دری بزرگ دیده می‌شد. خوشحال شدم. حالا دیگر نمی توانست من را به زور با خود ببرد. ولی در کمال تعجب دیدم، به لبه ی در که رسید، کوله اش را بر شانه اش انداخت. من که داخل بند کوله گیر کرده بودم به ناچار بر دوشش سوار شدم و با او رفتم. محکم با دست هایم به کمرش کوبیدم : «لعنتی من رو بزار زمین، منو کجا میبری؟ با اون قیافه ی عجیبت، آهای با توام کَری؟ ولی هیچ فایده ای نداشت. چند متری جلو رفت و بعد روی فرشی نشست و شروع به خواندن کتاب کوچکی کرد. خودم را به سختی از بند کوله رها کردم و روی قالی افتادم: «آخی... وای چقدر روز بدیه!! خسته شده بودم. چشمانم را بستم تا کمی بخوابم. لحظاتی بعد، با صدای چندین مرد، بیدار شدم : «من اینو لول می کنم، شما اون یکی رو بردار. دِ دست بجنبون دیگه... از جایم کنده شدم. خواستم از روی قالی فرار کنم. تلو تلو خوران، خودم را به لبه ی قالی رساندم. ولی مردی با لباس سرمه ای، آستینش را به سمت من آورد و من اتفاقی داخل آستینش افتادم: «وای خدای من... این چه شانسیه من دارم؟ مرد آنقدر دستش را تکان می داد که داشتم بالا می‌آوردم : «تو رو سر جدت بذار من برم.» ولی هیچ فایده ای نداشت. دستش کمی پایین آمد. جمعیت زیادی از انجا دیده می شد.به دست مرد چوب نرمی بود که با آن به شانه های مردم میزد. _اینجا کجاس؟ چه بوی خوبی!چه حس دلنشینی! دست مرد پایین و پایین تر آمد و من قِل خوردم و روی سر یک نفر دیگر افتادم. بالا را نگاه کردم.من از آستین مردی که بالای چهار پایه بود افتاده بودم. مردی که روی سرش افتادم، کمی کم مو بود. خودم را به دوشاخه ی مویش سفت چسبیدم. میان این جمعیت نمی شد حتی درست نفس کشید. آن مرد با سختی زیاد خودش را به کنار پنجره ای زیبا رساند. سرش را بر روی پنجره گذاشت و به پهنای صورت شروع به گریه کردن، کرد. فضای داخل آن پنجره چقدر زیبا بود. چراغ های سبز و بوی عطری دل انگیز. موهای مرد را رها کردم و خودم را مانند برگ خزان به داخل پنجره انداختم. وسط یک دنیا پول افتادم. از کم تا زیاد، از کهنه تا نو . به روبرو نگاه کردم، این است غریب طوس؟ برای دیدار او بود که این همه روزانه آدم ها می آمدند و می رفتند؟ مِهر او را مدت ها در دلم داشتم،کسی که غصه های مردم را پیش خودش نگه می‌داشت و روی لب هایشان خنده را نقاشی می کرد. با چشمهای پر از اشک، آرامگاهش را نگاه کردم : «ممنونم که امید یه سنگریزم ناامید نکردی، از میون لولای در، تا اینجا آوردیش. شاهی به خدا برای تو کمه، خیلی کم... ✍️ به قلم: سرکار خانم آمنه خلیلی @abna_alzahra_mashhad
37.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀🦋🍀🦋🍀🦋🍀🦋🍀 🍀﷽‌☘️ 🥰قصه ی زیبای شلوپی😍😍😍 🦋داستانی جذاب برای بچه ها😘😘 🎵تولیدگر: گروه تبلیغی هنری تارینو🎵 به ما بپیوندید👇👇👇 ــــــــــــــــ @abna_alzahra_mashhad
« قول میدی؟» صدای هق هق گریه اش فضای اتاق را پر کرده بود.منتظر اتفاقی بزرگ بود،اتفاقی که بیشتر شباهت با معجزه داشت تا اتفاق قلبش مثل یک مشت بسته شده بود. دستانش چنان سرد بود که اگر روی آتش می گذاشت، قدرت داشت که آن آتش را خاموش کند. چشمش به روبه رو بود. یعنی دیگر او را نخواهد داشت؟ دستی او را در آغوش کشید و محکم به سینه چسباند. بوی مادر چقدر لذت بخش بود،ولی کافی نبود. خودش را از سینه مادر کند و به سمت پدر دوید.خودش را محکم در آغوشش رها کرد. چقدر بدن پدر سرد بود. پارچه را روی بدنش مرتب کرد. دست او را گرفت و با دهانش دستان او را « هااااا» کرد و گفت: بابا سردته؟ اینا چرااااا رو تنت پتو ننداختن؟ برم پتوی خودمو برات بیارم؟؟ کوچیکه ولی گرمه هااااا... صدای گریه اش بلند شد: بابا دیگه پا نمیشی بغلم‌کنی؟؟ مگه منو دوست نداری؟؟ مردی که لباس هایش مثل لباس‌های پدرش سبز کم رنگ بود و یک ستاره روی شانه‌هایش چسبیده بود کنارش نشست و گفت : عمو جان بابا رفته پیش خدا.... دخترک رو به مرد کرد و گفت :می دونم ولی صبح زوده... سرده.... چرا رو تنش فقط یه پرچمه نازکه؟؟ خب سردش میشه؟؟ آن مرد از بالای سر تابوت بلند شد، به دیگران اشاره کرد و انها یک پتو آوردند و به دستش دادند. پتو را روی تابوت کشید و گفت: خوبه، دیگه بابات سردش نمیشه؟ دخترک در میان گریه هایش گفت :خوبه... دیگه سردش نمیشه. بابا مراقب خودم هستم تو هم مراقب خودت باش.... قول میدی؟؟ ✍🏻 به قلم: سرکار خانم آمنه خلیــــلی ‌‌‌‌‌‎‌‌‌╔══❖•°💙 °•❖══╗      @abna_alzahra_mashhad
49.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 داستان زیبـــــــــای تـ👑ـــاج طلا بچه های عزیــــــــــزم حتما ببینید👆👆👆 ☀تولیدگر: جناب آقای محمود باغی ☀گوینده: سرکار خانم آمنه خلیــــلی ☀گروه صدا: گروه یار دبستانی @abna_alzahra_mashhad
سرخپوستی پیر به نوه خود گفت: «فرزندم، درون ما بین دو گرگ، کارزاری برپاست. یکی از گرگ ها شیطان به تمام معنا، عصبانی، دروغگو، حسود، حریص و پست، و گرگ دیگری آرام، خوشحال، امیدوار، فروتن و راستگو.» پسر کمی فکر کرد و پرسید: «پدر بزرگ کدام یک پیروز است؟» پدر بزرگ بی‌درنگ گفت: «همانی که تو به آن غذا می‌دهی @abna_alzahra_mashhad
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست. چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: «خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم ‌‌‌‌‌‎‌‌‌╔══❖•°💙 °•❖══╗      @abna_alzahra_mashhad
📗: 🔶در جنگل، دُم یک به شاخه درخت گیر کرد و کنده شد. بعد از اینکه درد روباه آرام شد روباهی دیگر او را دید و شروع کرد به خندیدن. گفت دمت کو؟ روباه گفت تو بی دمی را تجربه نکرده ای که بفهمی چه لذتی دارد. اینقدر آرامش دارم، راحت این طرف و آن طرف می پرم و ....😳 آنقدر از فواید بی دمی گفت تا یکی از روباه‌ها دمش را کند! روباه بعد درد کشیدن دید چه کار بی فایده ای کرده، به روباه گفت: این کار جز درد که فایده ای نداشت. گفت: من اگر می گفتم فقط درد دارد که تو فقط می کردی... تو هم از امروز فقط از فواید بی‌دُمی بگو! 🔷این جریان در جنگل آنقدر ادامه پیدا کرد که در جنگل اکثر روباه‌ها بی دم شدند. دیگر هر کس دم داشت مسخره می شد. 🟢 پی‌نوشت هر وقت دیدید بی‌دین‌ها یا شُل‌دین‌ها مسخره‌تون کردند یاد این داستان بیفتید. اونا ( تحت آموزش و وسوسه‌های شیطان) می گویند شما مثل ما بشوید تا ببینید چه لذتی دارد. خوب اگر شما لذت می برید چرا اینقدر ، استفاده از های آرام بخش و در افراد لامذهب یا کم‌ایمان بیشتر است؟؟ 🟢 پی‌نوشت ۲ در روایت است: اگر در دستت طلا بود، و همه عالم بگویند گردو است، باور نکن و ذره ای در تو تاثیر نگذارد و اگر در دستت گردو بود و تمام عالم گفتند طلاست، ذره ای بر خوشحالی ات افزوده نشود. @moheban_alzahra_mashhad
عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. مردگفت: فلان عابد بود. نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد پاسخ داد : "دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی." @moheban_alzahra_mashhad برای خدا کار کنیم نه کار را برای رضای خدا انجام دهیم @moheban_alzahra_mashhad
✨﷽ عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر... امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد...آن هم نه در کلاس، در خانه...دور از چشم همه!! اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم... فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم... من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم... مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت... چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت... این بار قرار بود حقیقت مشخص شود... فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم...👌 اززندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد... آن روز چهره مان دیدنی ست... آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم... راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟ 🤔🧐 @moheban_alzahra_mashhad