وقتی جهان هزار باره برایم برید و دوخت و تن کرد ، و حتی وقتی خودم بریدم و دوختم و تن کردم؛ جایی وا میماندم، هجومِ سوال ها بود که تنِ لحظه ها میشد، اما صادقانه بگویم همانجا که می ایستادم، دلم را میدیدم که نیاز داشت به صحبت با کسی ، به نیرو و عشقی بی نهایت، حتی ندیده و آنچنان که باید نشناخته؛ خودم را به حروف نامِ شما میرساندم، انگار که در آغوشم بگیرند ، انگار که همه آن «بریدن ها، دوختن ها، تن کردن ها» به جا و نا بجا ، به وقتِ گفتنِ: مامان جان، دعام میکنی؟
آغوشی میشد به وسعتِ بی نهایت .
و بعد بالهایم سبک میشد برای پرواز، برای ادامه راه ..
آن مرد درست میگفت:
«تو اسمِ رمزِ این جهانِ بی قواره ای»
#اُمُّنا_زهرا