eitaa logo
ابوابراهیم۵٧
51 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
9 فایل
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💻 http://aboebrahim57.blog.ir 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
مشاهده در ایتا
دانلود
ابوابراهیم۵٧
#رمان📚 #قصه_دلبری 💞 #قسمت_سی_وششم 6⃣3⃣ 💟کم می خوابید. من هم شب ها🌌 بیدار بودم. اگر می دانستم مثلاً
📚 💞 7⃣3⃣ 💟می خواستم بگوییم نرو. نیازی به قهر و دعوا نبود. می توانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم.باز حرف های آقای پناهیان تسکینم می داد. می گفت: مادری می خواسته بره جبهه. به زور راهی میشه. وقتی پسرش دفعه اول بر می گردد, دیگه اجازه نمیده اعزام بشه. یه روز که این پسره میره برای خرید نون, ماشین 🚗می زنه بهش و کشته میشه. این نکته آقای پناهیان در گوشم بود. 💟با خودم می گفتم: اگه پیمونه ی عمرش پر شده بشه ویا مریضی یا تصادف واینها بره, من مانع هستم از اول قول دادم نشم😢 وقتی از سوریه برمی گشت بهش می گفتم: حاجی گیرینوف شدی هم لیاقت را پیدا نکردی؟ در جوابم فقط می خندید. 💟این اواخر دوتا می انداخت گردنش. می گفتم: فکر می کنی اگه دو تا پلاک بندازی, زودتر شهید🌷 میشی؟ میلی به نداشتم, بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم. می گفت: بابا این پلاکا هر کدوم مال یه ماموریته! تمام مدت ماموریتش, خانه ی پدرم بودم و آن ها باید اخم و تخم هایم را به جان می خریدند. 💟دلم جای دیگر پر بود, سر اونها غُر می زدم. مثل بچه ها که بهانه ی مادرشان را می گیرند. احساس دلتنگی💔 می کردم. پدرم از بیرون زنگ 📞می زد خانه که اگه کسی چیزی نیاز داره, براش بخرم. بعد می گفت: گوشی رو بدین 💟وقتی آروم می پرسید سفارشی چیزی نداری, می گفتم: همه چی دارم. فقط اینجا نیست🥺 اگه می تونی اون رو برام بیار! نه که بخوام خودم را لوس کنم. جدی می گفتم. پدرم می خندید و دلداری ام می داد. بعدها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدند که یا زمانای ماموریتت رو کمتر کن. یا دست رو بگیر وبا خودت ببر 💟خیلی خونسرد گفت: با نرفتنم مشکلی ندارم. ولی اون وقت شما می تونید جواب (س) رو بدین؟ پدرم ساکت شد. مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه😭شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد. 💟به قول خودش, در آن بیابان مرا کجا می برد. البته هر وقت از آنجا پیام می فرستاد یا تماس می گرفت, می گفت: تنها مشکل اینجا, 😍 همه ی سختیا رو می شه تحمل کرد. الا دوری تو. 💟نمی دانم به دلیل وضیعت کاری بود یا چیزهای دیگر. ولی هر دفعه تاکید می کرد. کسی از بو نبره❌ فقط مادرم خبر داشت. ... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری 🌐 ابوابراهیم 🆘 https://eitaa.com/aboebrahim ☑️ @aboebrahim 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣3⃣ #قسمت_سی_وششم 📖به تل
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣3⃣ 📖دلم پر بود. چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود. سرخود دردش که زیاد میشد، تعداد قرص ها را کم و زیاد میکرد. بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها مقاومت میکرد و بدنش به داروها جواب نمیداد. 📖از خانه رفتم بیرون، دوست نداشتم به قهر بروم خانه اقاجون. میدانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم ارام میشوم. رفتم خانه عمه، در را که باز کردم، اخم هایش را فوری توی هم کرد. _شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می ایید⁉️ منظورش را نفهمیدم🤔 پشت سرش رفتم تو. صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و حسن یکی شد. 📖_ایوب و بچه ها اژانس گرفتند، امدند اینجا. بالای پله را نگاه کردم، ایوب ایستاده بود. -توی خانه عمه من چه کار میکنی⁉️ با قیافه حق به جانب گفت: اولا عمه ی تو نیست و ... ثانیا تو اینجا چه کار میکنی؟ تو که رفته بودی ؟ 📖نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد. یا کاری میکرد که یادم برود🗯 یا اینکه با هدیه ای پیش قدم میشد. به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید 🖋 ... 📝به قلم⬅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری 🌐 ابوابراهیم 🆘 https://eitaa.com/aboebrahim ☑️ @aboebrahim 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈