eitaa logo
ابوابراهیم۵٧
51 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
9 فایل
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💻 http://aboebrahim57.blog.ir 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
مشاهده در ایتا
دانلود
ابوابراهیم۵٧
#رمان 📚 #قصه_دلبری 💞 #قسمت_سی_وچهارم 4⃣3⃣ 💟تا صبح مدام گوشی ام را نگاه می کردم. نکند خاموش شود یا ا
📚 💞 5⃣3⃣ 💟هر دفعه بین وسایل شخصی اش دوتا از های من را با خودش می برد. یکی پرسنلی, یکی دیگه هم را خودش گرفته📸 وچاپ کرده بود. در ماموریت , با گوشی📱از عکس هایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد. گفتم: چرا برای خودم فرستادی؟ گفت: می خوام رو گوشی داشته باشم! 💟هر موقع بی مقدمه یا بد موقع پیام میداد. میدونستم سرش شلوغ است. گوشی از دستم جدا نمی شد. ۲۴ ساعته نگاهم روی صحفه اش بود. مثل معتادها هر چند دقیقه یک بار را نگاه می کردم ببینم وصل شده است یا نه. زیاد از من عکس و فیلم می گرفت. خیلی هایش را که اصلاً متوجه نمی شدم یک دفعه برایم فرستاد📲 💟عکس سفرهایمان را می فرستاد که، یادش بخیر, پارسال همین موقع! فکر اینکه درچه راهی و برای چه کاری رفته است, مرا و دوری را برایم تحمل پذیر می کرد. گاهی به او می گفتم: شاید تو و دیگران فکر کنین من الان خونه ی پدرم🏡 هستم و خیلی هم خوش می گذره. ولی این طور نیست❌ هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه. هم چیزیه که تمومی نداره. گرفتاری شیرینی بود. 💟هیچ وقت از کارش نمی گفت🤐 در خانه هم همین طور, خیلی که سماجت می کردم چیزهایی می گفت و سفارش می کرد: به کسی چیزی نگو❌ حتی به پدر و مادرت. البته بعداً رگ خوابش دستم آمد. کلکی سوار کردم، بعضی از اطلاعات را که لو می داد, خودم را طبیعی جلوه دادم ومتوجه نمی شد😉 روحم در حال معلق زدن است. با این ترفند خیلی از چیزها دستم می آمد. 💟حتی در مهمانی هایی که با خانواده های همکارانش دور هم بودیم. باز لام تا کام حرفی نمی زدم. می دانستم اگر کلمه ای درز کند, سریع به گوش همه می رسد و تهش بر می گردد به خودم. کار حضرت فیل بود این حرف ها را در دلم❤️ بند کنم. اما به اش می ارزید. 💟می گفت: شیعه واقعی هستن. واز مردانگی هایشان😍 تعریف می کرد. از لابه لای صحبت هایش دستگیرم می شد, پاکستانی ها وعراقی ها خیلی دوستش💞 دارند. برایش نامه💌 نوشته بودند. عطر و انگشتر و تسبیح 📿بهش هدیه داده بودند. 💟خودش هم اگر در محرم و صفر می رفت یک عالمه کتیبه و پرچم 🏴 واین طور چیزها می خرید می گفت: حتی سُنی ها هم اونجا با ما عزاداری می کنن. یا می گفت: من عربی می خوندم واونا با من . جو هیئت خیلی بهش چسبیده بود. از این روحیه اش خیلی خوشم😍 می آمد که در هر موقعیتی برای خودش راه می انداخت. ... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری 🌐 ابوابراهیم 🆘 https://eitaa.com/aboebrahim ☑️ @aboebrahim 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣3⃣ #قسمت_سی_وچهارم 📖یک
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣3⃣ 📖با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود، تا دو ساعت بعد هنوز جای دو تا فرو رفتگی روی چشمهایش بود با همین اش دوباره کنکور شرکت کرد. 📖آن روزها در دانشگاه ازاد تبریز زبان انگلیسی🔠 میخواند. گفتم: تو استعدادش را داری که دانشگاه قبول شوی. ایوب دوباره کنکور داد کارنامه قبولیش که امد برای زهرا پستش کردم📬 او برای ایوب انتخاب رشته کرد 📖ایوب زنگ زد تهران -چه خبر از انتخاب رشته ام؟ -تو کاری نداشته باش طوری زده ام که تهران قبول شی، قبول شد. "مدیریت دولتی دانشگاه تهران" 📖بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و امد بین تهران و تبریز🚌 تمام شد. برای درس ایوب امدیم . ایوب مهمان خیلی دوست داشت😍 در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود 📖دوستان و فامیل برای دیدن ایوب امده بودند. ایوب با هیجان از میگفت. مهمانها به او نگاه میکردند و او مثل همیشه به من♥️ قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش میشوم و احساس میکنم با این کارش ب باقی مهمانها بی احترامی میکند. چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت😅 اخر سر با چشم و 🖋 ... 📝به قلم⬅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری 🌐 ابوابراهیم 🆘 https://eitaa.com/aboebrahim ☑️ @aboebrahim 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈