بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️#پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: هفتاد
تهران_ ستاد
توی همون حین انجام ماموریت و حل معما و این چیزا بودم که از گوشی خانمم برام پیام اومد. نوشته بود: سلام. دوستت دارم. معذرت میخوام! چرا برام زنگ نمیزنی؟
من که خیلی تعجب کردم، برداشتم نوشتم: جان؟! من نبودم که روزی سه چهار بار زنگ زدم و همش گوشیو میدادی به بچه ها و خودت پشت خط نمیومدی؟!
نوشت: حالا اشکال نداره. اگر بازم بزنی، برمیدارم.
دیگه شک کرده بودم. براش نوشتم: یه چیزی بگم، به بچه هامون نمیگی؟
نوشت: نه بابایی! بگو!
دیگه از خنده داشتم هلاک میشدم که نوشته بود «نه بابایی!»
فکر کنم خودشم متوجه اشتباهش شده بود که فورا نوشت: باشه به کسی نمیگم!
نوشتم: ببین پسرم! قربونت برم. من که مامانتو دوس دارم. بهتره یه کم بری رو مخ اون کار کنی. نه من. من که هماهنگم. اون گوشیو برنمیداره.
نوشت: خب بابایی من که گوشی تو توی دستم نیست که بخوام مخ اونو بزنم. فقط گوشی مامان پیشمه.
بازم خندم گرفت و نوشتم: الهی قربون دل صافت برم. اشکال نداره. من اینقدر زنگ میزنم که مامانت برداره و باهام حرف بزنه!
نوشت: پس من و آبجیم خودمونو به خواب میزنیم که مجبور بشه جوابت بده!
تو همین حالت خنده و عشق و حال با پسرم بودم که گزارش اون خانم اومد و خندم حروم شد. گزارش تلخ اما جالبی بود. در بخشی از اون گزارش اومده بود که:
«... حدودا نیم ساعت زودتر رفتم اما جای خوب گیرم نیومد و مجبور شدم با فاصله بشینم. ظاهرا باید حداقل یکی دو ساعت قبل از شروع جلسه اونجا باشیم تا جای خوب گیرمون بیاد.
... نامبرده بسیار جذاب و با دقت های خاص به نحوه پوشش و صورت و... وارد مجلس شد. زبان بدن او کمتر از تیغ بیانش نبود و برای دقایقی احساس میکردم که نفس در سینه مخاطبان که جمعیت زیادی هم بودند حبس شده است!
موضوع سخنرانیش درباره محور بودن امیرالمومنین علیه السلام برای حب و بغض بود. میگفت: محور حب و بغض ما، باید بر اساس ولایت علی باشد نه صلاحدید این و آن بر اساس خورده فرمایشات سیاسی و مصلحتی!
میگفت: من اگر بخواهم علنا لعن میکنم و کسی هم نمیتواند جلوی عقاید کسی را بگیرد اما فکر میکنم اصلا قصه این حرفها نیست. بلکه عده ای قصد آبروریزی شیعه را دارند. دور نیست که روزی همین ها خم بشن و دست و پای عمری ها را ببوسند. امروز به آنها برادر میگویند. فردا لابد حق الارث برای آنها قائل میشوند و پس فردا هم ...
میگفت: اگر خدا زاییده نشده، علی هم زاییده نشده. و اگر خدا زاییده شده، علی هم زاییده خلق خداست. اصلا بین خدا و علی، نسبت خالق و مخلوقی نیست. بلکه اصلا در نسبت هایی که به ما معرفی میکنند درنمی آید!
سخنرانیش حدودا دو ساعت طول کشید و پس از آن شروع به خواندن کرد و نیم ساعت اشعار غلو آمیز میخواند و مردم را به تکرار دعوت میکرد. مثلا یکی از ابیاتش این بود:
ماها که علی را خدا میدانیم
کفرش به کنار، عجب خدایی داریم!
ضمنا در اثناء سخنرانی، دو سه نفر غش کردند و موقع مداحی همین خانم، هم صدای جیغ عزا و هم صدای کِل کشیدن وجد و شادی، کل محل را برداشته بود!
بخش هایی از این مجلس قرار بوده به صورت لایو پخش بشه که از مردم عذرخواهی کردند و قول دادند که از جلسات آینده بخش هایی از اون جلسات را به صورت لایو برای شهرستان ها و سایر نقاط دنیا پخش کنند.
پذیرایی بیش از هف هشت نوع میوه و شیرینی بود. هیچ محدودیتی برای پذیرایی نبود و دو سه نوع دم نوش هم ابتدای محل جلسه گذاشته بودند.
زمان و مکان جلسه بعد را اعلام نکردند و گفتند: اگر قسمتتون باشه و دعوت شده امام زمان باشید، خود به خود مطلع میشید!!
سلام آخر جلسه، حدودا نیم ساعت طول کشید و حتی برای دقایقی به نام امام حسین که رسیدند، سینه زنی کردند و به سر و صورت کوبیدند.
جمعا چیزی حدود 4 ساعت جلسه طول کشید. اغلب مخاطبان، جوان و خیلی مذهبی بودند. فرد مانتویی در جلسه ندیدم و حتی کودکان و دختر بچه ها هم از حجاب کامل برخوردار بودند...»
خب فقط همین بخش از گزارش حاوی ده ها انحراف مسلّم و ظریف فرهنگی و اعتقادی و سیاسی و این چیزاست. چه برسه به بقیه گزارش. قراره از این جلسات، محبّ اهل بیت و ولایت تربیت بشه؟ قراره سرباز پا به رکاب انقلاب تربیت بشه؟ انقلاب پیش کش ... طبق کدوم حکم و فتوای مرجع و بزرگی (حتی مرجعیت خود خوانده) ولایت و توحید این مدلی درسته و مسلمون تربیت میشه؟!
بگذریم ...
دو تا کار مهم داشتم:
یکی ته و توی موسسه الف را باید درمیاوردم.
دوم هم این که باید تمام زور و مهارتمو خرج رصد راحله میکردم. چون در طی تحقیقاتی که ما داشتیم، خودش هیچ ارتباطی با خارج از مرزها برقرار نمیکرد. و این ینی دو احتمال: یا دیگه اینقدر ملّا شده که دیگه خط نگیره و ماموریت مادام العمر داره. و یا یه کار چاق کن داره که اون ارتباطات را برقرار میکنه.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
_
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️#پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: هفتاد و یکم
تهران_ ستاد
صبح زود یه تماس برای رحمان گرفتم و جویای حال حاج احمد شدم. رحمان میگفت: «روحیش که ماشالله عالیه. اما از نظر جسمی دیگه داره کم کم از پاهاش میزنه به کمر و پشت گردنش ... اما دلش ماشالله از حال و روز خوب و خوش من و تو خیلی بهتره. این ما هستیم که داریم دور و برش میسوزیم و نمیدونیم چه اتفاقی میفته. اصلا به هوش میاد یا نه؟!»
دلم ریخت. دوس داشتم باهاش حرف بزنم اما نمیشد. سپردمش به خدا. گفتم: «خدایا اگه صلاح و مصلحتش هست و اذیت نمیشه و زندگی بهتری پیدا میکنه، برگرده اما اگه عیر از این باشه و صلاح ندونی، خدایا به حق امام زمان عاقبتش به خیر کن!»
با این دعا یه کم خودمو آروم کردم و نشستم پشت سیستمم و با بسم الله شروع به کار کردم.
خب قرار بود اول ته و توی فعالیت و شغل الف را پیدا کنم. با دو تا مرکز ارتباط گرفتم و خط و ربط دو جا را پیدا کردم.
لطفا یه کم از فکر حاج احمد بیایید بیرون و به حرفام دقیق گوش بدید تا این نکته مهم رو بگم و بعدش بگم حاج احمد چی شد.
دو تا جا آدرس داشتم: یکی آدرس یه جایی حوالی میدون گمرک و یکی دیگشم حوالی لشکرک.
اصلا نیازی به رفتن و تحقیق میدانی نبود اما دلم خواس ببینم چطوریه و دقیقا چیکار میکنن؟
پاشدم آماده شدم و با پوشش مامور آب رفتم میدون گمرک! طبق آدرسی که داشتم، رفتم و دیدم که بعله! خودشه. یه دفتر تجارت توپ و درس درمون در زمینه چوب و الوار و ... کارگاه نبود. پس مشخص بود که کارش نجاری و این چیزا نیست. بلکه کارش بیزینس چوب هست و حتی یکی دو نفر از مداحان دیگه هم اونجا مشغول بودند.
استعلام کردم و دیدم که مشکل خاص و ثبت شده ای و گزارش علیه اینجا وجود نداره و شماره ثبت و پروانه و مجوز و همه چیزش هم درسته. اما خبری از چیزی که من دنبالش بودم نبود.
خب فاصله زیادی بین میدون گمرک و لشکرک هست. طول کشید تا رفتم اونجا. اما فورا تو راه پوششمو عوض کردم و با یه دست کت و شلوار شیک رفتم دفتر لشکرک.
اگه بگم دفتر گمرکش مصداق شرق و سُنّت بود و دفتر لشکرکش مصداق غرب و مدرنیته باورتون نمیشه! تفاوت از زمین تا کهکشون بود. مونده بودم خودش با این همه تفاوت و تناقض چطوری زندگی میکنه بنده خدا؟!
خب مدت حضور فیزیکی من در هر کدام از دو دفتر کار الف، بیشتر از سی چهل ثانیه نبود. اما چیزایی که میخواستم کاملا پیدا کردم و گرفتم.
با تحقیقات بعدی که انجام شد، فهمیدم که راحله در همین دفتر دوم (لشکرک) مشغول بوده و حداقل دو سه سال کار میکرده! و بیشتر که تحقیق کردم فهمیدم که راحله به خاطر قدرت بالای روابط عمومی و تسلط به دو سه تا زبان زنده دنیا، یه جورایی همه کاره دفتر لشکرک شده بوده و اکثر بیزینس های خارجی این دفتر، مخصوصا ارتباط با اروپایی ها کار خود راحله بوده و در نتیجه پول و اعتبار خوبی هم تونسته بوده در طول اون مدت، به دفتر و حساب الف بیاره!
اما ...
خیلی باید بچه باشیم که بگیم خب الحمدلله! خدا به کسب و کار جوانان برکت بده! لابد دنبال رزق و روزی حلال بودن و ماشالله که حتی تونستن ارز آوری برای مملکت کنن و این حرفا !
نه خیر!
این خبرا نیست!
حالا تا اینجا داشته باشین تا یه چیزی درباره حاج احمد بگم و بعد برگردیم:
حوالی ساعت دو و نیم عصر ... تو خیابون ... یه جایی پارک کرده بودم و تو ذهنم حساب کتاب میکردم که دوباره رحمان زنگ زد. اما اینبار تا گوشیو برداشتم، صدای حاجی به گوشم خورد. لابد براتون پیش اومده که بعضی وقتا کنترل چشم و احساس آدم دست خودش نیست. مثل اون لحظه من که تا صدای «سلام علیکم» حاج احمد شنیدم، یاد مرحوم پدرم افتادم و به جای «علیکم السلام حاج آقای عزیز» فقط اشک ریختم. ینی اشک ریختما ...
حاجی هم متوجه حالم شد و منتظر جواب من نشد ... یواش یواش حرف میزد ... مثل روضه هایی که آروم آروم میخونن و تو زار میزنی:
«خوبی؟ ... خوشی؟ ... چه خبر؟ ... چی شدی یهو؟ ... نبینم گرفته باشی پسر! ... ای بابا ... هی ... منم بد نیستم ... نه ... مثل اینکه دلت یه جوریه ... فقط زنگ زدم حال و احوال کنیم ... و یه چیز دیگه ... حواست به خودت خیلی باشه ... هر کی اومده پیشم و رفته، بهم گفته که این آقا ممد ما خیلی حسود و عنود دور و برش ریخته ... حواست باشه ها ... بچه شهرستانی ... خلاصه خیلی حواست جمع کن ... به چشماتم اعتماد نکن ... تو ماشالله رو به پیشرفتی ...»
منی که میدونستم حاجی تا یه ربع دیگه میره اطاق عمل و الان هم قاچاقی داره با من تلفنی حرف میزنه و لابد دلش خیلی پیشم بوده که آخرین کسی که میخواسته صداش بشنوه، من هستم، دلم بیشتر میسوخت ... و همچنان گریه ...
«خلاصه ... اینقدر پیشرفت کن و کارات به خدا بسپار که نتونن دیگه بهت طمع کنن و آزارت بدن ... باشه پسر؟ ...
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️#پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: هفتاد و دوم
تهران_ ستاد
دو سه ساعت گذشت و همچنان فکر میکردم و با دو سه نفری که قبلا رحمان بهم معرفی کرده بود، مشورت میکردم. قرار شد ورود و خروج دفتر را چک کنیم. منظورم جنس و نوع معاملات دفتر لشکرک هست. وقتی به سازمان مربوطه اش مراجعه کردم، دیدم که ماشالله از حجم بالای تبادلات و اجناس! به صورت رندم سه چهار جا را در خارج و داخل انتخاب کردیم و قرار شد در اسرع وقت چک بشه ببینیم اسناد درسته یا نه؟!
خب این کار در شرایط عادی، متحمل وقت و زمان قابل توجهی هست و اگه خودم واردش میشدم، دیگه نمیشد ادعا کرد که دارم چراغ خاموش حرکت میکنم و کسی اطلاع نداره و...
خیلی فکر کردم ببینم چطوری و از چه طریق و به چه کسی بسپارم که داستان نشه! که یهو یاد حرف حاج احمد افتادم که اسم عمار آورد. رفتم رو خط امن و باهاش مطرح کردم. عمار گفت برای دو مورد خارجی که گفتی، میتونم تا نیمه شب امشب ته و توش دربیارم اما اون دو مورد داخلی را فکر کنم فردا اول وقت بتونم بررسی کنم.
خب برای من همون دو مورد خارجی هم چک میشد و صحت و سقم ماجرا درمیومد، کافی بود و میرفتم مرحله بعد! به خاطر همین بهش گفتم: اشکال نداره ... بسم الله ... فقط لطفا آره دیگه!
گفت: آره بابا ... خیالت راحت!
حتی برای یه لحظه هم حاج احمد از جلوی چشمام کنار نمیرفت. زنگ زدم به همراه رحمان. حواسم نبود و به خط اصلیش زدم. دیدم خاموشه. یادم اومد که باید به خط قرارمون میزدم. به اون زنگ زدم. بنده خدا مثل برق گوشیو برداشت و فورا گفت: «سلام! امر؟»
گفتم: «سلام کاکام! خوبی؟ حاجی چطوره؟»
بازدم عمیقی زد و گفت: «اوف ... فکر کردم کارم داری! الحمدلله ...»
گفتم: «الحمدلله چی؟»
با ناراحتی گفت: «فعلا معلوم نیست. لحظه آخر که بردنش داخل، بازم برگشتن و از حاج خانم رضایت گرفتن!»
با تعجب گفتم: «دیگه چرا؟»
گفت: «میگن خیلی ضعیفه ... معلوم نیس چی بشه؟ اصلا پاشه! پانشه! هیچی معلوم نیست!»
گفتم: «رحمان من هنوز نمیدونم حاجی پاهاش و کمرش چی شده ها! جریان چیه؟»
گفت: «یه شب که برگشت، گفت پاهام سنگینه و باهام راه نمیاد! گفتیم خسته ای و برو بخواب و بخاطر حجم کاری هست و این حرفا ... رفت و استراحت کرد ... اما صبح که بیدار شدیم، دیدیم حاجی نمیتونه پاشه و وقتی میخواد وایسه، میخوره زمین... بردمیش دکتر و دکتر بعد از دو ماه رفت و آمد گفت این مشکل جسمی نیست و همش عصبی هست و این چیزا.
تا اینکه بعد از دو ماه، دیدیم حاجی روز به روز داره لاغر و استخونی تر میشه. یه روز یه از خدا بی خبری یه دکتری بهمون معرفی کرد و گفت که از خارج اومده و فقط سالی سه ماه ایران هست و این حرفا. اون موقع شرایط این نداشتیم که بخوایم تحقیق کنیم و ... زود بردیمش و یه داروی ساختنی داد. وقتی مصرف کرد، شاید دو هفته نشد که پاهاش و کمرش زخم میشد و ازش چرک میزد بیرون.
دوباره بردیمش پیش همون دکتر خارجیه که دیدیم مطبش تعطیل کردن و بعدا توی دادگاه فهمیدیم که گفتن هیچ اثری ازش نیست و در بین شاکیانی که داره، فقط سه نفر خیلی بد هستند ... که دو نفرشون نظامی از ارگان های دیگه بودن و یه نفرشون هم حاج احمد بوده! متاسفانه یکی از اونا از دنیا رفت. اما اون یکی بنده خدا و حاج احمد، چند سال هست که زمین گیر شدن و الان هم که دارن جفت پاهای حاج احمدو قطع میکنن. بلکه عوارض اون داروها و ... بالاتر نزنه.»
با ناراحتی و وحشت گفتم: «رحمان جدی میگی؟ من که اون روز دیدم کمر حاجی هم داغون بود. ینی همچنان داره میزنه بالاتر؟!»
گفت: «اینقدر میاد بالاتر که بزنه به گردن و بصل النخاع و ... داغون بشه. نوعی تبخال چرکی هست که داره توی بدنش بعد از شش سال همچنان پیش روی میکنه.»
💠 تحمل کنید
میدونم هم تلخه و هم تلخ
اما
باید اینا نوشته بشه و شما هم بخونید
#پسر_نوح هم چند شب دیگه تموم میشه و با خیال راحت میرین دنبال زندگیتون ...
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ #پسر_نوح ⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: هفتاد و سوم
تهران_ ستاد
نماز مغرب و عشا خونده بودم و داشتم یه فکری به حال گشنگیم میکردم اما فکر حاج احمد و عمار و خانم بچه هام نمیذاشت دست دلم به شام و غذا و سفارش و از اینجور حرفا بره.
تو فکر چه کنم چه نکنم بودم که عمار زنگ زد. فورا گوشیو برداشتم و برداشتم: عمار شیری یا روباه؟
عمار گفت: جسارتا سلام علیکم!
گفتم: و علیکم السلام! جان؟ بگو !
گفت: حال مبارکتون چطوره؟
گفتم: وقتی زدم لهت کردم، بهترم میشم! عمار زود باش!
گفت: راستی واقعا هوای تهران آلوده است؟
گفتم: عمار لطفا ... شرایط خوبی ندارم. حرفتو بزن!
گفت: والا یادم نیست کی شرایطت خوب بوده که این بخواد دومیش باشه! چشم ... آقا ... استعلام که چه عرض کنم ... خدا کمک کرد و با کسی که اصلا تصورشم نمیکردم، تونستم کانکت بشم و آمار بگیرم!
گفتم: خب ... ماشالله!
گفت: آره ... بعد سه چهار تا برگه برام ارسال کرده که اگه بخوای برات بفرستم!
گفتم: آره ... بفرست ...
شروع به ارسال کرد و چند ثانیه بعدش که باز کردم، برگه کاملا سفید بود!
گفتم: عمار این که سفید اومد!
عمار هم گفت: دقیقا !
با تعجب و چشمای بازتر شده گفتم: عجب! پس که اینطور!
عمار گفت: آره ... اصلا چنین معاملاتی که تو گفتی، بین اون شرکت و اون آی دی و شرکت های مورد قرارداد و این حرفا وجود نداشته و نداره!
گفتم: عمار خدا الهی خیرت بده!
گفتم: مخلصم حاجی ... نمیخوای بدونی جواب استعلام شرکت های داخلی چی اومد؟
گفتم: چرا چرا
گفت: اونم عین همون!
گفتم: خب اینجا یه گوشه کار میلنگه! اینا فاکتور و ترازنامه و تراکنش و مبادلات ارزی و ریالی ثبت کردنا !
گفت: خب ثبت کنن! ینی الان سوالت اینه که اگه معامله ای نبوده پس چرا شرکت های طرف قرارداد موسسه لشکرک الف، شهادت به فاکتور و مبادلات مالی دادند؟!
گفتم: دقیقا !
گفت: رفیقمون میگفت کاری نداره که! یه پولی میذارن کف دست اونا و یه مشت سند میخرن! برای اونوریا که حجم معاملاتشون شامل تصاعد مالیاتی نمیشه. البته در شرایط خاص. این دنگ و فنگا مال این طرفه. نیست که خیلی پاک دست و چشم و دل سیر زیاد داریم تو مملکتمون! به خاطر همین ... آره دیگه ... اونا به راحتی فاکتور دادن و اینا هم خریدن که مثلا این طرف بگن ما معامله داریم و از این حرفا!
گفتم: خدا لعنتشون کنه که به خاطر موجه جلوه دادن یه مکان، دست به چه کارایی که نمیزنن!
گفت: من فقط موندم که اینا لامصبا چقدر داشتن که فقط اینقدر شیتیل کف دست داخلی و خارجی میذاشتن که مکانشون اقتصادی و یه موسسه تجاری معتبر محسوب بشه!
گفتم: اینا فکر همه جا میکردن! فقط فکر تنها جایی که نکردن، لابی رفیق ما بوده که بخواد اینجوری عرض چند ساعت، پتشون بریزه رو آب!
گفت: آره خداییش... خیلی با حال بود. میزان دسترسیش ماشالله عالیه ها! اصلا دلم خواس برم اونجا!
با کنایه گفتم: بری بلاد کفر؟ آره؟
با شیطنت گفت: بالاخره!
گفتم: عمار دستت طلا ! خانواده سلام برسون!
گفت: راستی خونه چی شد؟ پیدا کردی؟
گفتم: اصلا وقت نکردم برم دنبالش که پیدا کنم یا نکنم!
گفت: میخوای بیام یکی دو روز با هم بگردیم ... بلکه پیدا بشه؟
گفتم: بابا بیکار که نیستی! عزیزی ... یه کاریش میکنم.
گفت: باشه. بازم کاری داشتی خبرم کن!
گفتم: زنده باشی. یا علی!
اینم از عمار که گل کاشت و راه انداخت ...
خدا حقیقتا خیرش بده!
یه بزرگی میگفت: خرکی ترین رفاقت ها رفقای کاری هستن که فقط بخاطر منافعشون دور هم جمع شدن و هیچ نَسَب و سببی با هم ندارن! اگه کسی تو این وانفسای کار و جایگاه و این حرفا باهات رفیق فابریک شد، بدون برات میمونه و یه دونه است.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
_________________________
🌐 #مهم= اگر اهل تحلیل هستید و شخصیتی #خوشه_چین دارید با #زمانه همراه شوید...
🌐 زمانه
🌀 واتساپ
https://chat.whatsapp.com/2423SiIKr48A3Z5UMC5A5e
🔶ایتا
https://eitaa.com/zmaneh
با زمانه زمانهات را بشناس
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ #پسر_نوح ⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: هفتاد و چهارم
تهران_ تو راه بیمارستان
دیگه میدونستم چیکار کنم. برگه بیچارگی الف و ب و جیم و کل حروف الفبای خاندان راحله تو دستم بود. فقط باید جوری تهیه و تنظیم میکردم که محکمه پسند باشه و بتونیم از ریشه بزنیم.
اما دیگه اون موقع شب، کار خاصی نمیشد کرد و باید سر فرصت میزدم به خط !
اون لحظه با شنفتن حرفای عمار و اسنادی که برام فرستاده بود، گشنگی از یادم رفته بود. تنها چیزی که نمیذاشت بخندم و نمیذاشت احساس پیروزی بهم دست بده و از ته دلم خوشحال باشم، وضعیت حاج احمد عزیزتر از جانم بود.
پاشدم آماده شدم و یه ماشین برداشتم و زدم به خیابون.
تو راه زدم شبکه معارف. یه حاج آقایی داشت درباره مقام صبر و بردباری حرف میزد و با آیات قرآن توضیح میداد. وقتایی که به اضطرار رسیدم و صرفا برای مسائل روحی و ذهنیم رادیو معارف روشن میکنم، معمولا حرفایی میشنوم و کلماتی بهم منتقل میشه که واقعا همون لحظه بهش نیاز دارم.
اون حاج آقا که اتفاقا به صداش میخورد که پیر هم نباشه و جوون بود میگفت: «متاسفانه ما تصور درستی از صبر نداریم. فکر میکنیم هر بد بیاری که پیش اومد، دواش صبر هست و فورا هم ربطش میدیم به حضرت زینب و صبر اهل بیت و این حرفا. در حالی که برای خیلی از ماها اینطوریه که اسم نتیجه کم کاری و بد بیاریمون باید بذاریم حماقت و تنبلی! اما میذاریم تقدیر و فورا منت میذاریم سر اهل بیت و میگیم حالا مثل اونا شدیم!
میگفت: از بدترین صبرها صبرِ بی برنامه در برابر انحرافات اجتماعی و دینی مردمی هست که داریم باهاشون زندگی میکنیم. برای اینکه وجدانمون راحت باشه و ککمون هم نگزه، اسمش میذاریم آخرالزمان و میگیم: بابا از دست ما چه کاری بر میاد؟ همه همینن! آخرالزمون شده آقا ! بایدم اینجوری باشه. اصلا مومن باید مثل اهل بیت در برابر انواع ناملایمات اجتماعی هم صبر کنه!
انگار اهل بیت در برابر انحرافات سکوت میکردن و هیچی نمیگفتن و بی خیال بودند! اصلا اینجوری نبوده. خود اهل بیت فرمودند که: اگر کسی بدعت ها و انحرافات را در دین خدا و در بین مردم ببیند و سکوت کند، به خدا و رسول خدا و ملائکه پروردگار خیانت کرده و خدا به زودی، پشتش را از آتش پر میکند و خار و خفیف دنیا و آخرت میشه!
در حالی که نصف بیشتر شرایط موجود، محصول یا بی برنامگی ماست یا بد برنامگی ما و یا غافل بودن از علم و روش درست مقابله با انحرافات!»
اصلا انگار پرونده ای که چندین ماهه دستمه، گذاشتن جلوی این حاج آقای جوون توی رادیو و داره از روش میخونه و برای ملت توضیح میده! از بس قشنگ داشت حرف میزد و منِ مامور امنیتی دارای سابقه پرونده های اونجوری کاملا میگرفتم حاج آقا داره چی میگه و کجا را داره میزنه؟
اما کاش حاجی از بچه های خودمون بود و میتونستم بهش بگم که علاوه بر بی برنامگی و بد برنامگی و غفلت حرفه ای و علمی، کشور ما معمولا به اندازه ای که از خائن و در لباس خودی خورده، به والله العظیم از دشمن آرم و مارک دارش نخورده! از کسانی خوردیم و میخوریم که ...
بماند ...
کار داریم هنوز!
همینجور گفت و گفت و گفت تا به اینجا رسید: «صبر و مقام صبر، مال اوناییه که کارشون کردن ... آردشون الک کردن ... الکشونم آویختن ... برای انقلاب، از جون و آبرو و مال و همه چیزشون گذشتن ... بازم پای اسلام و انقلاب هستن ... پشیمونم نیستن که چرا مثل بقیه نچاپیدن و نخوردن و نبردن و بچه هاشون انواع و اقسام تابعیت های خارجی را داره ... همینطور دارن مورد بی مهری و بی توجهی قرار میگیرن ... اما هستن ... حضور و صفای نفس کشیدنشون بغل گوشمونه و حواسمون بهشون نیست ... بازم پاش برسه و پیش بیاد، مثل شیر پامیشن غرّش میکنن و معادلات و میز و رو میز و زیر میز عالم و دنیا را بهم میزنن! ...»
فقط این جملش برای من روضه مصوّر بود که گفت: «شیر ، شیر هست ... حتی اگه خوابیده باشه ...»
وای دلم آشوب و چشمام اشک و لبم تند تند ذکر صلوات ...
هیچ جوره آروم نمیشدم. همش به خدا میگفتم: «خدا لطفا دوباره یتیمم نکن! بعد از این همه وقت بی پدری و یتیمی کشیدن، این بابامو ازم نگیر! حاج احمد پاشه ... بشینه ... نگامون کنه ... تیکه بارمون کنه ...
خدایا حاج خانوم ... »
رسیدم پشت در اطاق عمل ...
اطاق عمل که نه ...
بخش مراقبت های ویژه ...
دیدم حاج خانم نشسته رو زمین و رحمان هم کنارش ...
نشستم پایین پاش ...
دیدم لبای حاج خانوم فوق العاده محجبه و نورانی ما شده مثل چوب خشک ... رنگشم پریده و یه تسبیح تو دستشه و ذکر لا حول ولا قوت الا بالله میگه ...
گفتم: خانم میشه پاشی؟ چادرتون خاکی شده ... درست نیست ... میان رد میشن و میبینن و ... صورت خوشی نداره ... میشه پاشین ... روخاک و کف بیمارستان نشین حاج خانوم ...
اصلا انگار صدای منو نمیشنید...
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ #پسر_نوح ⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: هفتاد و پنجم
تهران_ بیمارستان
با اینکه مدت زیادی نبود که با حاج احمد آشنا شده بودم، اما چون در حساس ترین موقعیت حرفه ای زندگیم به دادم رسیده بود و با حرفاش، دنیای کاملا متفاوت و اصولی تری پیش روم باز کرده بود، علاقه شدید و بهتره بگم؛ وابستگی معنوی زیادی بهش پیدا کرده بودم.
در کلّ زندگیمون، آدمایی از جنس حاج احمد و حاج خانومش شاید تک و توکی به تورمون بخورن و خیلی وقتا حواسمون بهشون نباشه. حداقل من با تمام ضعف هایی که دارم، در اینکه حاج احمد، مصداق بارز نصرت الهی در زندگیم بود و آشنایی با او فصل جدیدی در زندگیم باز کرد (چنانچه در پرونده های بعدی خواهید خواند ان شاءالله) کوچکترین تردیدی ندارم.
چرا اینقدر در طول اون چند هفته عاشقش نشم در حالی که ... اصلا بذار از زبون علامه طباطبایی بگم:
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که میرفت مرا هم به دل دریا برد
آخه آدم شیفته کی بشه پاک تر از اینا؟ شیفته کی بشه انقلابی تر از اینا؟ شیفته کی بشه امام حسینی تر از اینا؟ شیفته کی بشه که آخرش مثل بعضیا از انواع و اقسام مسائل خودساخته و بدعت های آشکار به اسم هیئت و اسلام و امام حسین و اون ور آب و از این جور حرفا سر در نیاره و آدم دلش قرص باشه که به عاقبت به خیری نزدیکتره؟
اون بنده خدا که ما را به خودش دعوت نمیکرد. هر جا هم حرفی زد و اظهار نظری کرد، از درِ مشورت وارد شد و خودم تصمیم میگرفتم. فقط چند لحظه فکر کنین حاج احمد نبود و سر و کلش پیدا نمیشد و دستمو نمیگرفت و راهو نشونم نمیداد، شک نکنین که الان در حال تکمیل پرونده راحله و دار و دسته منحرف و سیاسیش برای امنیت ملی نبودم!
بگذریم ...
اون شب خیلی سخت گذشت. شب قدری بود برای خودش. حاج خانوم فقط با قسم امام حسین راضی شد که نصف شب، دو سه جرعه آب بخوره و روزه اش باز کنه. راضی نمیشد. میگفت با اجازه خودش روزه گرفتم و تا پا نشه و اجازه نده، روزم باز نمیکنم.
اینقدر فضای بیمارستان براش سنگین بود و غم به هوش نیومدن بهترین رفیقش براش سنگین بود که از حال رفت. من و رحمان فورا پرستارها را خبر کردیم و حاج خانومو بلند کردن و خوابوندن رو تخت. من و رحمان مدام جامون عوض میکردیم. نیم ساعت من پشت درِ مراقبت های ویژه بودم و رحمان بالا سر حاج خانوم. نیم ساعت بعدش هم جامون عوض میکردیم.
به رحمان اصرار کردم که یه کم استراحت کن. میترسم تو هم از پا دربیایی. راضی نمیشد.
تا اینکه دم دمای اذان صبح شد و نوبتی رفتیم برای نماز صبح. حاج خانوم هم به هوش اومد و دوباره اومد پشت در نشست. دیگه پرستارا هم درکش میکردن و دوسش داشتن و وقتی دیدن داره مثل سیر و سرکه، جوش حاج احمد میزنه، لباس خاصی تنش کردن و بردنش داخل. یه صندلی در پنج شیش متری حاج احمد گذاشتن و گفتن: حاج خانوم لطفا همین جا بشین و از همین جا نگاش کن و دعا و ...
حاج خانوم وقتی گفتن فقط همین جا بشین و بهش نزدیک نشو ... با همون شیرین زبونی خودش حرفی زد که همین حالا دوباره به هم ریختم و گریم گرفت: ینی یه ذره تربت امام حسین هم رو زبونش نذارم؟
پرستاره که مشخص بود اهل خدا و پیغمبره و تحت تاثیر شدت صداقت و عزیزی حاج خانوم قرار گرفته گفت: هنوز نه مادر جان... هر وقت، وقتش شد بهتون میگم!
حاج خانوم با صدای لرزونش گفت: قربونت برم مگه وقتش کی هست؟
پرستاره که مونده بود چی بگه ... یه کم مکث کرد و گفت: دیر نمیشه ... ایشالله بهتر که شدن ...
من همش روم میکردم اون طرف و بغضمو میخوردم که یهو نریزه پایین. مگه میشد چشم و نگاه ملتمسانه حاج خانوم به حاجیش دید و دنیا رو سرت خراب نشه؟ اصلا یه وضعی بود که نگو ...
حدود ساعت هفت ... رحمان رو کرد به طرفم و گفت: آقا محمد شما برو دیگه!
گفتم: رفتنی باید برم اما هیچ جوره نمیتونم دل بکَنم.
گفت: من هستم ... خبری هم اگه بشه، اول به شما میگم. برو لطفا ... برو تمومش کن و لطفا به خاطر آرامش روح حاج احمد هم که شده، تا تمومش نکردی برنگرد.
گفتم: نترسونم. برای دینی که به گردنم هست، امروز فردا تمومش میکنم. ینی دعا کن تموم بشه. اگه محاسباتم درست باشه ...
گفت: چشم. ما که فعلا کارمون شده دعا و توسل.
رفتم پیش حاج خانوم. نشستم پایین پاش و گفتم: دلم نمیخواد برم اما میدونم که خطی که حاجی شروع کرده، باید به سرانجام برسه.
حاج خانوم گفت: برو دست امام زمان. برو در پناه امام زمان. دعای من و حاجی که پشت سرت هست ... اما تو راه برای مادرت زنگ بزن بگو اونم دعات کنه. بلاخره مادرته ...
گفتم: چشم مادرجان. درد و بلای همتون بخوره تو سرم. شما هم دعا کن شرمنده حاجی نشم.
گفت: شرمنده امام زمانت نشی. حاجی هم یکیه مثل تو. مثل رحمان. اصل کاری باید ازمون راضی باشه.
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️#پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: هفتاد و ششم
تهران_ ستاد
اول یه سر رفتم پیش حاج آقای تدین. گفت: حاج احمد چطوره؟ به هوش اومد؟
گفتم: هنوز نه! نگرانشیم.
گفت: دیشب براش ختم زیارت عاشورای حاج آقای حق شناس برداشتم. خدا کریمه. خدا عاقبت هممون به خیر کنه. بستنش به داروهای شیمیایی! آره؟
گفتم: آره متاسفانه. با این همه ادعامون، همش مهد طب مهد طب میکنیم اما هنوز یه اطاق عمل غیر شیمیایی معتبر درس پس داده ... خلاصه درست درمون ... نه از اینا که دکان باز کردن ... از اوناش که واقعا این کاره هستن... نداریم. لااقلش اینه که مرسوم نیست و جا نیفتاده و خبر نداریم!
گفت: آره ... همینه دیگه! خب ... دیگه چه خبر؟ پروندت در چه وضعی هست؟
گفتم: حاج آقا میخواستم اگر مزاحم نیستم، دو سه ساعت دیگه یه جلسه جمع بندی درباره پرونده کذایی که دستمه باهاتون داشته باشم.
روی تخته وایت بردش یه نگا کرد و دید جلسه ای ننوشته و گفت: باشه. حرف زیاد داری؟
گفتم: حداقلش اینه که خط و ربط ها مشخص شده و میشه یه کار پخته جانانه برای امنیت ملی هم نوشت.
گفت: خب اگه اینجوریه که ... باشه ... پس از کی مینویسیش؟
گفتم: دو سه روز که درگیر استعلاماتش و تکمیل مستنداتش باشم. بنظرم دیگه حداقل یه هفته شبانه روز براش وقت بذارم تموم میشه.
گفت: باشه. پس ساعت 11 بیا ببینم چیکار میتونیم بکنیم. ضمنا زود جمعش کن که دو تا پروژه موازی داریم.
خدافظی کردم و رفتم نشستم پای سیستمم.
(بنا به دلایل کاملا موجّه و حرفه ای، و بخاطر محدودیت هایی که در معرفی مستقیم و احوالات اشخاص این پرونده وجود داره، و همچنین بعضی از ابعاد اون پرونده هنوز باز هست، مجبورم خیلی مختصرتر ادامه مستند داستانی را بگم و رد بشم.)
ساعت ده دقیقه به یازده پشت در حاج آقای تدین نشسته بودم و تا فهمید اونجام، دعوتم کرد و منم بسم الله گفتم و رفتم داخل!
✔️ بخشی از اون گفتگوی یک ساعته را اینجا خدمتتون تقدیم میکنم:
گفتم: «مداح جوون و در هیبت علمایی و آخوندی را به شیراز دعوت کردن و بخاطر مسائلی که در اون هیئت سراغ داشتیم و قبلا حرف و حدیث های زیادی پشت سرشون بود، تصمیم گرفتیم دربارش کار کنیم. ضمنا از بچه های قم، پالسهای جالبی برامون درباره اون اومد.
حدسمون درست بود و اونی که بعدا فهمیدم اسمش آسید رضا هست، فقط برای مداحی نیومده بود. بلکه کارای دیگری از جمله سازماندهی و آشنایی بیشتر و حضوری با افرادی که به تازگی جذب کرده بودن و در سفر اربعین باهاشون ارتباط گرفته بودند، به شیراز اومده بود.
یه جور ماموریت مهم داشت که علاوه بر حفظ و سازماندهی مسئولین هیئات هم سو با خودشون، اقدام به جذب بچه های جدیدتر هم داشته باشن.
تحقیقاتی که عمار درباره این آقا سید داشت، نتایجش خیلی جالب و قابل توجه بود. مثلا این که: داماد لیدر و یکی از محورهای اصلی معنوی جریان شیعیان افراطی هست و فوق العاده به کارش اعتقاد و ایمان داره و ...
پرونده در مراحلی قرار گرفت و تحقیقات تا جایی پیش رفت که فهمیدیم این آقا سید هر جا میره، کارش همین هست و با خیلی ها ارتباط داره و داخل و خارج از کشور، اما بیشتر داخل کشور، ارتباطاتی داره که میشه با رهگیری دقیق و حتی ایجاد ارتباط باهاش، به بسیاری از خطوط و افراد رسید که در حالت عادی خیلی نمیشه ارتباط و نوع کارشون را درک کرد.
خب از اونجایی که رویکرد سازمان، رویکرد مچ گیری نیست و حتی المقدور تلاش میکنیم دستگیری کنیم و با ارشاد و دعوت و ارتباط در مراحل اولیه و ثانویه کار را پیش ببریم، با این سید جوان ارتباط گرفتیم.
⭕️ وقتتون بخیر دوستان ان شاءالله نیمه شعبان خوبی رو سپری کرده باشید و بیشترین استفاده و بهره رو از اینروز مبارک برده باشید.
❗️یک سوال❗️
همه ماها (شیعه ها) معتقدیم که امام زمان موقعی ظهور می کنه که زمین از جور ظلم و فساد به ستوه اومده، مصداق سخنم هم این حدیث شریف پیامبر(صل الله و علیه و آله و سلم) و البته چندین و چند حدیث دیگر از ائمه اطهار(علیهم السلام) هست که می فرماید:
رســول خدا(ص:) لا تَقُومّ السَاعَه حَتى تَمتَلِئَ الارض ظلما و عُدوانا، ثُمَّ يَخرُجُ رَجُلٌ مِن عِترَتِی فَیَملَؤُها قِسطاً وَ عَدلاً کَما مُلِئت ظُلمَاً و عُدوانَاً؛ قیامت برپا نخواهد شد تا اینکه زمین از ظلم و
دشمنی پر شود، آنگاه مردی از نسل من خروج کند و زمین را از عدل و داد پر کند همانگونه
که از ظلم و دشمنی پر شده بود».کنزالعمال، حدیث 38691 و میزان الحکمه، حدیث 1276و نیز
امام صادق(ع:)...«الَّذی یَملَئُها عَدلاً کَمَا مَلِئَت ظُلمًا وَ جَورًا؛کسیکه زمین را از عدل پر می کند،همانطور که از ظلم و جور پرخواهد شد». کافی، ج ،1ص.3
خب با وجود این تفاسیر و وجود این همه ظلم و جور و فساد چرا امام زمان(عج) هنوز ظهور نکرده؟
آیا اتفاقات و حوادث و نیازمندیهای دیگری جهت ظهور لازم هست؟
منتظر جواباتون هستم
ان شاءالله قبل از پخش آخرین قسمت از مستند داستانی #پسر_نوح جواب رو ارسال می کنم.
یاعلی
مدیر کانال زمانه
ا.د
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️#پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: هفتاد و هفتم
تهران_ ستاد
حاج آقای تدین گفت: «پس اون جایی که پوشش شرکت داشته، در اصل کارش چی بوده؟!»
گفتم: «بدون تعارف، مکان شده بوده! جایی برای انواع و اقسام محافل خصوصی الف و ب و جیم ... و نقطه پرگار راحله جاسوسه که دو کار را با هم گردن گرفته بود و مدیریت میکرد: یکیش تشکیل ارتش تکفیری شیعی و یکی دیگشم کسب اطلاعات از مداحانی که بیشترین مراودات را با مراکز حساس ما داشتند.»
گفت: «خیلی خب ... قبول ... خب چرا فرانسه؟ درباره اینم تحقیق داشتی دیگه!»
گفتم: «اصل بحث من همینه ... همشو گفتم برای همین! .........»
✔️ خب از اون جلسه میاییم بیرون و بذارین اینجاشو به زبون دیگری بگم:
غیر از انقلاب های مخملی که در تخصص انگلیس و در ردیف شغلی های سازمان sis (با سرنام قدیمی mi6) انگلستان هست، قاعده نانوشته ای بین بچه ها وجود داره که میگه: «پشت سر همه چالش های امنیتی و خرابکاری ها بر علیه ایران، قطعا موساد اسرائیل ایستاده که یا در نقش اول داره بازی میکنه و یا داره پشت پرده کارگردانی میکنه و بخشی از نقشه اش را برون سپاری به دیگر سفارت ها و دستگاه های جاسوسی کرده!»
اینجا هم همین مسئله وجود داره:
تمام عوامل پرونده، هر کدوم 48 ساعت مورد بازجویی حرفه ای و دقیق قرار گرفتند. ظرف مدت 24 ساعت بعدش، و تا قبل از اینکه بخواد سر و صدای حامیان سیاسی اونا بلند بشه، مفاد اعترافات و تحقیقات ثانویه مورد ارزیابی و تجمیع قرار گرفت و بخاطر پر بودن دست ما و قطع هر گونه حمایت سیاست بازهای داخلی و احساس بی پشتوانگی در اونا، دونه دونه شروع به حرف زدن کردند.
تحقیقات و بازجویی ها از راحله و یکی دو تا دختر دیگه (بخوانید: زیدهای ب و جیم) نشون داد که راحله فقط کارمند سفارت فرانسه و یا فقط تحصیل کرده و پرورش یافته جریان شیعیان افراطی انگلیسی در لندن نبوده. بلکه با یه عقبه سیاه، ارتباط با دستگاه جاسوسی موساد و آموزش های دینی و تبلیغی فوق العاده قوی در لندن، در هیبت یک خانم جذاب مذهبی و معنوی که صیغه یکی دو نفر از مداحان میشه، در حال تبادل و ارسال اطلاعات مهم از جمله وضعیت و ظرفیت هیئات مذهبی و سازماندهی اونا برای به جون نظام و مردم انداختن، بعلاوه کسب اطلاعات از مراودات مداحان با مراکز نظامی، در طول سالیان دراز و فرسایشی، از طریق سفارت فرانسه به سازمان موساد اسرائیل بود! (لطفا این پاراگراف را سه چهار بار و با دقت مطالعه کنید!)
✅ سه روز بعد ...
موج این خبر، در داخل و خارج از کشور، تبعات زیادی داشت. به وضوح میدیدم که خیلیا کاسه هاشونو کُپ کردن و از هر حمایت سیاسی از الف و ب و جیم خودداری کردند. اینقدر وضعیت این مداحان بیریخت شد، که حتی توسط سرویس های بیگانه، مهره سوخته هم محسوب نشدن و اولین کسانی که خبر ارتباط زننده این مداحان با دو سه تا دختر را بر علیه اسلام و جمهوری اسلامی کار کردند، خود بنگاه های خبر پراکنی خارجی بود! انگار مثلا خودشون از هیچی خبر ندارن و این سه تا مداح فقط به خاطر مسائل اخلاقی در تور اطلاعاتی ایران گرفتار شدند.
این قدر شبکه ها و سایت ها و کانال های معاند، خبر این سه تا مداح را گنده کردند تا خبر راحله جاسوسه تحت شعاع قرار بگیره و اصلا کسی ذهنش به طرف مسائل ضد امنیتی و اینا نره و ذهن همه فقط درگیر مسائل صرفا اخلاقی و جنسی دو سه تا مداح بشه.
اما بچه های ما تصمیم گرفتند هم به خاطر خراب نشدن اعتماد مردم به جامعه مادحین (که الحق و الانصاف هنوز هم با همه مشکلاتش، داره خوب کار میکنه و بزرگان نورانی زیادی در خودش جای داره) و هم القای خبر درست ماجرا و همچنین قدرت نمایی هوش امنیتی و ذکاوت دستگاه های ذی ربط، دو فایل صوتی از مداحان پخش بشه و فعلا دستگیری و بازجویی را تکذیب کنند تا بعد، سر فرصت برای مردم روشنگری درستی صورت بگیره.
اما ... متاسفانه بعدها تصمیم بر این شد که اصل این ماجرا مثل صدها ماجرای دیگه برای اذهان عمومی مسکوت بمونه تا همچنان مردم، وضوی شک دار بگیرن! و از ما بهترون، اسمشو بذارن مصلحت و حفظ آبروی برادر مومن!! 😏
بین خودمون باشه اما بعضی وقتا خیلی دلم میخواس علاوه بر تحقیقات موضوعات پرونده ها، اجرای احکام هم دست خودمون بود. والا. مگه بد میگم؟ حداقلش اینه که سه سال بعد از دادگاه و محکومیت و ... یهو پیامک برات نمیاد که بنویسه:
«السلام علیکم یا اهل النبوه
مراسم سینه زنی و عزاداری
و اجتماع بزرگ حسینی
با مداحی : الف ، ب ، جیم ! »
بگذریم ...
ماموریم و معذور !
ما را چه به دخالت در کار بزرگان؟!
بی خیال ...😏