دولت در بحث حداقل حقوق و دستمزد کارگری متن و قافیه را رها کرده و کارگر و کارفرما را بجان هم انداخته.
یا با این حداقل دستمزد کار کنید یا اخراج میشوید.
یعنی منتظر *فتنه* بعدی اونم تو این بلبشوی کرونا باشیم؟!!!
آقای روحانی همه این دودها از کنده شما بلند میشه.
مسبب شمایید ولاغیر
#ابوابراهیم
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم
🆘 eitaa.com/aboebrahim57
🆔 gap.im/aboebrahim57
📳 hoorsa.com/aboebrahim57
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_دهم 0⃣1⃣ 🔮الآن که به آن روزه
❣﷽❣
#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد
#قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
🔮خواهرم پرسید لباس چه می خواهی بپوشی؟ گفتم: لباس زیاد دارم، گفت باید #لباس_عقد باشد، و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید. همه می گفتند دیوانه است😒 همه می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود. من شاید اولین عروسی بودم آن جا که دنبال آرایش و این ها نرفتم. عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند #داماد بیاید کادو بدهد به عروس. این رسم ما است. داماد باید انگشتر💍 بدهد. من اصلا فکر این جا را نکرده بودم.
🔮مصطفی وارد شد و یک کادو🎁 آورد. رفتم باز کردم دیدم #شمع است. کادو عقد شمع آورده بود. متن زیبایی هم کنارش بود. سريع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند چی هست؟ گفتم: نمی توانم نشان بدهم. اگر می فهمیدند می گفتند داماد دیوانه است🤦♀ برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود. خواهرم گفت داماد کجاست؟ بیاید، باید #انگشتر بدهد به عروس.
🔮آرام به او گفتم: آن كادو انگشتر نیست. خواهرم عصبانی شد😡 گفت: می خواهید مامان امشب برود بیمارستان؟ داماد می آید برای عقد انگشتر نمی آورد! آخر این چه #عقدی است؟ آبروی ما جلوي همه رفت، گفتم: خب انگشتر نیست. چه کار کنم⁉️ هر چه می خواهد بشود!
🔮بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و #حلقه_ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون. مهریه ام قرآن کریم📖 بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند، اولین عروسی در صور بود که عروس چنین #مهریه ای داشت و در واقع هیچ وجهی در مهریه اش نداشت، برای فامیلم، برای مردم عجيب بود این ها. مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد😔
🔮گفتم: مامان! من تو حال خودم نبودم، وگرنه به مصطفی می گفتم و او هم حتما می خرید و می آورد. مادرم گفت حالا شما را کجا می خواهد ببرد؟ آیا خانه🏠 گرفته؟ گفتم می خواهم بروم موسسه با بچه ها. مادرم رفت آن جا را دید، فقط یک #اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت. مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید این طور باشد؟ شما آیا #معلول بودید، دست نداشتید، چشم نداشتید که خودتان را به این وضع انداختید؟ ولی من در این وادی ها نبودم. همانجا، همان طور که بود، همان روی زمین می خواستم زندگی کنم. مادرم گفت: من وسایل برایتان می خرم طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند❌ آخر در #لبنان بد می دانند دختر چیزی ببرد خانه داماد. جهیزیه ببرد.
🔮می گویند فامیل دختر پول دادند که دخترشان را ببرد. من و #مصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد. می خواستیم همان طور زندگی کنیم🙂
#ادامه_دارد ...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم
🆘 eitaa.com/aboebrahim57
🆔 gap.im/aboebrahim57
📳 hoorsa.com/aboebrahim57
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ #رمان📚 #نیمه_پنهان_ماه 1 ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد #قسمت_یازدهم 1⃣1⃣ 🔮خ
#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی #شهید_مصطفی_چمران
🔻به روایت: همسرشهیــد
#قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣
🔮یک روز #عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: این جا دیگر چه کاری داری؟ وسایلت را بردار برویم خانه خودمان🏠 گفتم: چشم. مسواک و شانه و ... را گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم من دارم می روم. #مامان گفت: کجا؟ گفتم: خانه شوهرم، به همین سادگی می خواستم بروم خانه شوهرم، اصلا متوجه نبودم مسائل اعتبار را. مادرم فكر کرد شوخی می کنم😁 من اما ادامه دادم: فردا می آیم بقیه وسایلم را می برم.
🔮مادر عصبانی شد، #فرياد زد سر مصطفی و خیلی بد با او صحبت کرد که تو دخترمو دیوانه کردی! تو دخترمو جادو کردی! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین😧 #مصطفی آمد بغلش کرد، بوسیدش. مامان همین طور دست و پایش می لرزید و شوکه شده بود که چی دارد می گذرد. من هم دنبال او و دستپاچه. مادرم می گفت #دخترمو دیوانه کردی! همین الآن طلاقش بده. دخترم را از جادویی که کرده ای آزاد کن!
🔮حرف هایی که می زد دست خودش نبود🚫خود ماهم شوکه شده بودیم. انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم. مصطفی هر چه می خواست #آرامش کند بدتر می شد و دوباره شروع می کرد، بالاخره مصطفی گفت: باشد، من طلاقش می دهم. مادرم گفت: همین الان! مصطفی گفت: همین الآن #طلاقش می دهم! مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسيد: قول می دهی⁉️ مصطفی گفت الان طلاقش می دهم به یک شرط ...
🔮من خیلی ترسیدم. داشت به طلاق می کشید. مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت به شرطی که خود ایشان بگوید، طلاقش می دهم✅ من نمی خواهم شما این طور ناراحت باشید. مامان رو کرد به من و گفت: بگو #طلاق می خواهم. گفتم: باشه مامان فردا می روم، می روم طلاق می گیرم. آن شب با مصطفی نرفتم. مادرم آرام شد و دو روز بعد که بابا از مسافرت آمد🚌 جریان را برایش تعریف کردند. پدرم خیلی مرد عاقلی بود. مادرم تا وقتی بابا آمد، هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم.
🔮بابا به من گفت: ما طلاق گیری نداریم. در عین حال اگر خودتان می خواهید جدا شويد💕 الآن وقتش است و اگر می خواهید ادامه بدهيد با همه این شرایط که... گفتم: بله همه این شرایط را مي پذيرم. بابا گفت پس بروید. دیگر شما را نبینم و دیگر برای ما #مشکل درست نكنيد، چه قدر به غاده سخت آمده بود این حرف ... برگشت و به نیم رخ مصطفی👤 که کنار او راه می رفت، نگاه کرد...
#ادامه_دارد ...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم
🆘 eitaa.com/aboebrahim57
🆔 gap.im/aboebrahim57
📳 hoorsa.com/aboebrahim57
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣ 🔮یک روز #عصر که
❣﷽❣
#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد
#قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣
🔮چه قدر به #غاده سخت آمده بود این حرف. برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه می رفت، نگاه کرد. فکر کرد، مصطفی ارزشش را دارد👌 مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن #مادر می آورد. بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است. صدای مصطفی او را به خودش آورد:
🔮امروز دیگر خانه نمی آیم سعی کن #محبت_مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می آیم دنبالتان. آن شب حال مامان خیلی بد شد😣 ناراحتی کلیه داشت. مصطفی که آمد دنبالم. گفتم: مامان حالش بد است. ناراحتم. نمی توانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان دید چقدر #درد می کشد، اشک هایش سرازیر شد😢 دست مامانم می بوسید و می گفت: دردتان را به من بگویید.
🔮دکتر آوردیم بالاي سرش. گفت باید برود #بیروت بستري شود، آن وقت ها "اسرائيل" بين بيروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود، مصطفی گفت: من می برمتان🚗 مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت.
🔮مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نكنيد❌ حتى شب ها. مامان هر وقت بیدار می شد و می دید #مصطفی آن جا است می گفت تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشته ای، ببرش! من مراقب خودم هستم،
🔮مصطفی می گفت: نه، ایشان بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می مانم🙂 دست مادرم را می بوسید و اشک می ریخت. مصطفی خیلی #اشک می ریخت، مادرم تعجب کرد، شرمنده شده بود از این همه محبت♥️ مامان که خوب شد و آمدیم خانه و من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آن که ماشین را روشن کند، دست مرا گرفت و #بوسید.
🔮می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد😭 من گفتم برای چی مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به #مادرش خدمت كردی برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم از من تشکر می کنید؟ خب، این که من خدمت كردم مادر من بود و مادر شما نبود، که این همه کارها می کنید☺️ گفت: دستی که به مادرش خدمت می کند #مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این محبت و عشق💖 به مادرتان خدمت کردید.
#ادامه_دارد ...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم
🆘 eitaa.com/aboebrahim57
🆔 gap.im/aboebrahim57
📳 hoorsa.com/aboebrahim57
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ #رمان📚 #نیمه_پنهان_ماه 1 ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد #قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣ 🔮چه
#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی #شهید_مصطفی_چمران
🔻به روایت: همسرشهیــد
#قسمت_چهاردهم4⃣1⃣
🔮گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما شده این ها را دارید می گویید⁉️ گفت: آن ها که کردند حق داشتند، چون شما را #دوست_دارند، من را نمی شناسند و طبیعی است که هر پدر و مادری می خواهند دخترشان را حفظ کنند✅ هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزشمند بوده که من به مادر خودم #خدمت کردم.
🔮بعد از این جریان مادرم منقلب شد. من #اشتباه کردم این حرف را زدم، دیگر حرفم را پس گرفتم و باید خودش این کارها را برای شما انجام بدهد. چرا این قدر نازش می کنی. مصطفی چيزي نگفت، خندید😄 و غاده به مادرش نگاه کرد، فکر کرد حالا برای مصطفی بیش تر از من دل می سوزاند! او دلش از این فکر غنج می رفت😍
🔮وقتی که مصطفی به خواستگاریش آمد مامان به او گفت: شما می دانید این دختر که می خواهید با او #ازدواج کنید چه طور دختری است؟ این صبح ها که از خواب بلند می شود هنوز رفته که مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند🛏 لیوان شیرش را جلوي در اتاقش آورده اند و قهوه☕️ آماده کرده اند. شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمی توانید برایش #مستختم بیاورید این طور که در خانه است.
🔮مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم، اما #قول می دهم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر🥛 و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت و تا #شهید شد این طور بود. حتی وقت هایی که در خانه نبودیم در اهواز در جبهه. اصرار می کرد خودش تخت مرا مرتب کند. می رفت شیر می آورد.
🔮خوش قهوه نمی خورد🚫 ولی می دانست ما #لبنانی ها عادت داریم، درست می کرد. می گفتم: خب برای چه مصطفی؟ می گفت من قول داده ام به #مادرتان تا زنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم👌 مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آن ها را تلافی کند، نگذارد من بروم پیش آن ها، ولی مصطفی جز #محبت و احترام کاری نکرد
🔮و من گاهی به نظرم می آید مصطفی #سعه اي دارد که می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه ی سختی های مشترکمان💞. در مدرسه جبل عامل را خانه ی ما دو اتاق بود در مدرسه همراه با #چهارصد یتیم. به اضافه این که آن جا پایگاه یک سازمان بود، سازمان اَمل - زیر نظر ظاهر دیگر زندگی نبود و آرامش نداشت، البته مصطفی و من از اول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج #معمولی نیست❌
#ادامه_دارد ...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم
🆘 eitaa.com/aboebrahim57
🆔 gap.im/aboebrahim57
📳 hoorsa.com/aboebrahim57
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_چهاردهم4⃣1⃣ 🔮گفتم: مصطفی! بع
❣﷽❣
#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد
#قسمت_پانزدهم 5⃣1⃣
🔮البته مصطفی و من از اول می دانستیم که از دواج ما یک ازدواج معمولی نیست. احساس می کردم #شخصيت مصطفی همه چیز هست. خودم را نزدیک ترین کس به او💞 می دیدم و همه ی آنهایی که با مصطفی بودند، همین فکر را می کردند. گاهی به نظرم می آید همه ی #عالم در گوشه ی این مدرسه در این دو اتاق جمع شده و همه ی ارزشهایی که یک انسان
كامل👌 یک نمونه کوچک از #امام_علی علیه السلام می تواند در خودش داشته باشد.
🔮ولی #غریب بود مصطفی. برای من که زنش بودم هر روز یک زاویه از وجودش و روحش روشن💖 می شد و اصلا مرامش این بود. خودش را قدم به قدم آشکار می کرد. توقعاتی که داشت یا چیز هایی که مرا کم کم در آنها جلو برد اگر روز اول از من می خواست نمی توانستم، ولی ذره ذره با #محبت آن ابعاد را نشان داد. چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود که خجالت می کشیدم☺️ پیش خودم فکرش را بکنم یا بگویم، ولی به مصطفی می گفتم.
🔮او نزدیک تر از من به من بود👥 بچه های مدرسه هم همین طور، آن ها هم با مصطفی احساس #یگانگی می کردند. آن مؤسسه پایگاه مردم جنوب بود، طوری که وقتی وارد آن می شدند احساس سكينه می کردند و مصطفى حتی راضی نبود مدرسه، مدرسه #ایتام باشد❌ شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر می زد و وقتی می آمد گریه می کرد، می گفت: ما به جای این که کمک کنیم این ها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند. خوابگاه مثل #زندان است، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند.
🔮یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان -که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند - مصطفی موسسه ماند، نیامد🚷 خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم، دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟ مصطفی گفت الان #عید است. خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان، این ها که رفته اند، وقتی برگردند برای این دويست سیصد نفری که در مدرسه مانده اند تعریف می کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه ها نهار🥘 بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.
🔮گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید، نان و پنیر و چای خوردید⁉️ گفت: این غذای مدرسه نیست. گفتم: شما دیر آمدید بچه ها نمی دیدن شما چه خورده اید. اشکش جاری شد و گفت: #خدا که می بیند😢
#ادامه_دارد ...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم
🆘 eitaa.com/aboebrahim57
🆔 gap.im/aboebrahim57
📳 hoorsa.com/aboebrahim57
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ #رمان📚 #نیمه_پنهان_ماه 1 ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد #قسمت_پانزدهم 5⃣1⃣ 🔮ال
#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی #شهید_مصطفی_چمران
🔻به روایت: همسرشهیــد
#قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣
🔮به محض این که وارد می شود، بچه ها دورش را می گرفتند و از سر و کولش بالا می رفتند مثل زنبورهای🐝 یک کندو. مصطفی #پدرشان، دوستشان♥️ و هم بازیشان بود. غاده می دید چشم های مصطفی چطور برق می زند😍 و با شور و حرارت می گوید « ببین این بچه ها چقدر زور دارند. این ها بچه شیرند - با شادیشان شاد بود و با اشکشان بی طاقت.
🔮کمتر پیش می آمد که ماشین وُلوو قراضه #غاده را سوار شوند از این ده به آن ده برود و مصطفى وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار جاده نشسته و گریه😭 می کند پیدا نشود، پیاده می شد، بچه را #بغل می گرفت. صورتش را با دستمال پاک می کرد و می بوسیدش. آن وقت تازه اشک های خودش سرازیر می شد. دفعه اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد، مصطفی گفت: #نه نمی شناسم. مهم این است که این بچه یک شيعه است، این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد و گریه اش نشانه ظلمی است که بر #شیعه على رفته.
🔮ظلمی که انگار تمامی نداشت و جنگهای داخلی نمونه اش بود. بارها از مصطفی شنیدم که سازمان امل را راه انداخت تا نشان بدهد #مقاومت اسلامی چطور باید باشد. البته مشکلات زیادی با احزاب و گروهها داشت. میگفتند #چمران لبنانی نیست و از ما نیست🚫 خیلی ها می رفتند پیش امام موسی صدر از مصطفی بد گویی می کردند. هر چند آقاي صدر به شدت به آن ها حرف می زد. می گفت اصلا اجازه نمی دهم کسی راجع به مصطفی بدگویی کند❌
🔮ارتباط روحی خاصی بود بین او و مصطفی، طوری که کم تر کسی می توانست درک کند.# اقای_صدر به من می گفت: می دانی مصطفی برای من چی هست؟ او از #برادر به من نزدیک تر است، او نفس من، خود من است♥️ الفاظ عجیبی می گفت در باره مصطفی، وقتی داشت صحبت می کرد و مصطفي وارد مي شد همه توجهش به او بود، دیگر کسی را نمی دید، حرکات صورتش تماشایی بود؛ گاهی می خندید😄 و گاهی اشک می ریخت و چه قدر با زیبایی همدیگر را بغل می کردند💞 و اختلاف نظر هم زیاد داشتند، به شدت با هم مباحثه می کردند، اما آن احترام همیشه حتی در اختلافاتشان بود.
🔮اولین باری که امام موسی صدر مرا بعد از ازدواج با مصطفی در #لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده شما می دانید با چه کسی ازدواج کرده اید. خدا به شما بزرگ ترین👌 چیز در عالم را داده. باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم😟گفتم من قدرش می دانم و شروع کردم از #اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف مرا قطع کرد و یک جمله به من گفت. این خلق و خوی مصطفی که شما می بینی تراوش #باطن_تو است و نشستن حقیقت سیر و سلوک در کانون دلش.
🔮این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما و دیگران تنازل از مقام #معنوی او است به عالم صورت و اعتبار. خیلی افسوس می خورد که کسانی می دانند از #فقیر و بی کس بودنش. امام موسى میگفت: من انتظار دارم شما این مسایل را درک کنيد✅
#ادامه_دارد ...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم
🆘 eitaa.com/aboebrahim57
🆔 gap.im/aboebrahim57
📳 hoorsa.com/aboebrahim57
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣ 🔮به محض این که
❣﷽❣
#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
🔮من آن وقت نمی فهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیش تر برای من آشنا می کرد. یادم هست #اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و در "مدرسه جبل عامل" در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را کرده بودند. حتی خیلی از جوان های سازمان امل عصبانی بودند😠
🔮می گفتند: ما نمی توانیم با #اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات💯 برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را این جا گذاشته اید؟ مصطفی می گفت: من به کسی #نمیگویم این جا بماند. هر کس می خواهد، برود خودش را نجات دهد. من جز تكيه بر خدا و رضا به تقدير او این جا نمانده ام✘ تا بتوانم، می جنگم و از این پایگاه #دفاع می کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند.
🔮آن قدر این حرف ها را با تمأنینه می زد که من فکر کردم لابد #کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تكيه دارد. مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت داخل اتاقی🚪 که خانه ما در مؤسسه بود مؤسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود.
🔮من به دنبال مصطفی رفتم و دیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می کند. غروب آفتاب بود🌅 خورشید در حال فرو رفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می کرد، خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه می کرد و گریه می کرد😭 خیلی گریه می کرد، نه فقط اشک، صدای آهسته #گریه اش راهم می شنیدم.
🔮من فکر کردم او بعد از این که با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعا می دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می کند. گفتم: مصطفی چه شده⁉️ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیباست😍 و شروع کرد به شرح، وجملاتی که استفاده می کرد به #زیبایی خود این منظره بود.
🔮من خیلی عصبانی شدم، گفتم: مصطفی، آن طرف شهر رانگاه کن. تو چی داری زیبا می گویی؟😕 مردم بدبخت شهرشان را ول کرده اند، عده ای در #پناهگاه ها نشسته اند در ترس و وحشت وشما همه این ها زیبا می بینی؟ چرا آن طرف شهر رانگاه نمی کنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول می کنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده اند و خیلی خون ریخته❣ شما به من می گویید نگاه کنید چه زیبا!؟
#ادامه_دارد ...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم
🆘 eitaa.com/aboebrahim57
🆔 gap.im/aboebrahim57
📳 hoorsa.com/aboebrahim57
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ #رمان📚 #نیمه_پنهان_ماه 1 ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد #قسمت_هفدهم 7⃣1⃣ 🔮من آ
#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی #شهید_مصطفی_چمران
🔻به روایت: همسرشهیــد
#قسمت_هجدهم 8⃣1⃣
🔮حتی وقتی توپ ها می آمد و در آسمان منفجر💥 می شد او می گفت: ببین چه زیبا است! این همه که گفتم مصطفی خندید وباهمان سكينه، همانطور که تکیه داده بود، گفت: این طور که شما جلال می بینی، سعی کن درعين جلال #جمال ببینی. این ها که می بینید شهید دادند🌷 زندگیشان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه می کنید. این همه اتفاق ها که افتاده، عین رحمت خدا برای آن ها است که قلبشان متوجه خدابشود👌 بعضی از دردها کثيف است، اما دردهایی که برای خدا است خیلی زیبا است.
🔮برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط #بمباران خم به ابرویش نمی آمد، در مقابل این زیبایی که از خدا می دید اشکش سرازیر می شد😢 دروسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود و اصلا او ازمرگ ترسی نداشت. در نوشته هایش هست که" من به #ملكه_مرگ حمله می کنم تا او را در آغوش بگیرم و او از من فرار می کند. بالاترین لذت، لذت مرگ و #قربانی شدن برای خدا♥️ است."
🔮هیچ وقت نشد با #محافظ جایی برود. می گفتم خب حالا که محافظ نمی برید، من می آیم ومحافظ شما می شوم. کلاشینکف را آماده می گذارم، اگر کسی خواست به توحمله کند، تیراندازی💥 می کنم. می گفت: نه✘ محافظ من خدا است، نه من، نه شما، نه هزار محافظ دیگر. اگر #تقدیر خدا تعلق بگیرد بر چیزی، نمی توانید آن را تغییر دهید.
🔮در لبنان این طور بود و وقتی به ایران🇮🇷 به اهواز و کردستان آمدیم. یاد حرف امام موسی افتادم "شما با #مرد بزرگی ازدواج کرده اید.خدا بزرگترین چیز در عالم رابه شماداده." خودش هم همیشه فکر می کرد بزرگ ترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ😇 در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگترین سعادت ها بزرگترین #رنج ها راهم در خودشان داشته باشند.
🔮مصطفى الآن کجاست⁉️ زیر همین آسمان، اما دور، خیلی دور از او چشم هایش رابست و سعی کرد به ایران فکرکند... #ایران ... خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد؟ آن وقت او چه کار کند؟ چه طور جبل عامل را ترک کند؟ چه طور دریای صور رابگذارد و برود؟ 😭
🔮آن روز وقتی با مصطفی #خداحافظی کردم و برگشتم به صور، در تمام راه که رانندگی می کردم، اشک می ریختم. برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممكن است #برنگردد. آیا می توانم بروم ایران ولبنان را ترک کنم‼️ آن شب خیلی سخت بود. البته از روز اول که ازدواج کردم، انقلاب و آمدن به ایران را می دانستم، ولی این برایم یک خواب طولانی بود. فکر نمی کردم بشود. خیلی شخصیت ها می آمدند لبنان به مؤسسه #شهيد_بهشتی سیداحمد خمینی، بچه های ایرانی می آمدند و در مؤسسه تعلیمات نظامی می دیدند✅
#ادامه_دارد ...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم
🆘 eitaa.com/aboebrahim57
🆔 gap.im/aboebrahim57
📳 hoorsa.com/aboebrahim57
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈