eitaa logo
ابوابراهیم۵٧
51 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
9 فایل
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💻 http://aboebrahim57.blog.ir 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 هروقت ‌مےخواست ‌برایِ بچہ‌ها بنویسہ مینوشت: ✍"من کان لله، کان الله له" هرکے با باشہ خدا با اوست💖 به سوے ... 🌺 🌹🍃🌹🍃 @aboebrahim
🔻همسر شهید: 🔹من در تلفنم نام همسرم را با عنوان ذخیره کرده بودم. یک روز اتفاقی آن را دید📱 و درباره علتش سوال کرد؟ که به ایشان گفتم آنقدر و اخلاق در شما می‌بینم و عشق شهادت داری که برای من زنده‌ای🌷 🔸قبل از رفتنش برای صدایم زد و گفت شماره‌اش را بگیرم📳 وقتی این کار را کردم دیدم شماره مرا با عنوان" و مسافر بهشت " ذخیره کرده بود😍 و گفت از اول زندگی شریک هم بوده‌ایم و تا آخر خواهیم بود 🔹و فکر نکنی دوری از شما💕 برایم آسان است. اما من با ارزش‌ترین دارایی‌ام را به می‌سپارم و می‌روم🕊 🔸شهید جهانی آنقدر مرا با خانواده انس داده بود که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم✅ شام غریبان امام حسین(ع) بود که در خیمه محله‌مان شمع🕯 روشن کردیم ایشان به من گفت دعا کنم تا قبولش کند من هم وقتی شمع روشن می‌کردم دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود من نیز به شهدا خدمت کنم ومنزلم را قراردهم. 🏡ادرس بیت الشهید: گلبهار پیروزی۷ توس۱۱ شنبه‌ها بعد از نماز مغرب و عشاء برگزاری جلسات مذهبی 🌷 🌹🍃🌹🍃 @aboebrahim
امروز از ذوق دل ما قرار ندارد زبان قلممـ✍ ‌بند آمده از شوق عطر تو آمدی برکت زندگی روشنی دیده😍 شور جوانی معنی آمدی هستی عاشق ها♥️ شوی آمدی تاج ام شوی قدم به چشم عاشقانت گذاشتی دوعالم💖 چگونه دل و جانم نلرزد برای کسی که نه فقط ملائک نه فقط پیغمبران و کائنات و هستی که خاطرخواه اوست😍😍 قدم های پاکت خوش آمدی🌸 جانم به قربانت جاااان ‌ 🌹🌹میلادت بر ما مبارک 🌹🌹 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 ابوابراهیم 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 🆔 instagram.com/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌷 🔰حاج همت مثل بود که در عین خضوع و خشوعی که در مقابل و برابر برادران دلاور داشت در مقابله با دشمن کافر👹 همچون شیر غرّنده و همچون شمشیر برّنده🗡 بود. 🔰جان کلام آن که آنچه همه داشتند او یک جا داشت👌 و هنگامی که اطمینان نداشت غذای مناسب🍲 به نیروهای خط مقدّم جبهه رسیده باشد لب به غذا نمی زد🚫 و در خانه🏡 هم که بود اجازه نمی داد غذا سر سفره بگذارم 🔰و هنگامی که صدای را می شنید آرام و بی صدا می رفت و مشغول نماز می شد. نمازی از حاجی می دیدیم که در آن نماز اشک نریزد😢 🌷 ✅ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 ابوابراهیم 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 🆔 instagram.com/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ #رمان📚 #نیمه_پنهان_ماه 1 ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد #قسمت_نهم 9⃣ 🔮ادامه دا
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد 0⃣1⃣ 🔮الآن که به آن روزها فکر می کند می بیند آدمی که آن کارها را کرد او نبود. اصلا کار کار آدم و آدم ها نبود، کار بود، دست خدا بود، جذبه ای بود که از مصطفی بر او مي تابید💖 بی شناخت، شناخت بعد آمد. بی هوا خندید😄 انگار چیزی ذهنش را قلقلک داده باشد. 🔮او حتى نفهمیده بود یعنی اصلا ندیده بود که سر مصطفی ! دو ماه از ازدواجشان می گذشت که دوستش مساله را پیش کشید. ! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد، تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می گرفتی، این بلند است، این کوتاه است_ مثل این که می خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد🚫 حالا من تعجبم چه طور شده مصطفی را که سرش مو ندارد قبول كردي😟 🔮غاده يادش بود که چه طور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتى دل خور شد و بحث کرد که، مصطفی نيست. تو اشتباه می کنی. دوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهميده😅 آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی و شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید چرا می خندی⁉️ و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: 🔮مصطفی، تو کچلی؟ من ! آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضيه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت: شما چه کار کردید که شما را ندید؟ ممکن است این جریان خنده دار باشد. ولی واقعا اتفاق افتاد. 🔮آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم💍 چیزی از عوالم ظاهری نمی دیدم و نمی فهمیدم. به پدرم گفتم: نمی خواهم. فقط فامیل نزدیک، عمو، دایی و ... پدرم گفت: به من ربطی ندارد. هر کار خودتان می خواهید بكنید. و صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود و آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس، مادرم با من صحبت نمی کرد و عصبانی بود😠 🔮خواهرم پرسید کجا مي روی؟ گفتم: مدرسه. گفت: شما الان باید بروید برای آرایش💄 برويد خودتان را درست کنید. من بروم؟ رفتم مدرسه. آن جا هم همه می گفتند که شما چرا آمدید؟ من تعجب کردم گفتم: چرا نیايم؟ مرا همین طور می خواهد✅ از مدرسه که برگشتم، مهمان ها آمده بودند. مصطفی آن جا کسی را نداشت و از طرف او داماد "آقای صدر" و خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند و از فامیل خودم خیلی ها نيامدند، همه شان بودند و ناراحت... ... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 گاه نوشت 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 🆔 gap.im/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_چهاردهم4⃣1⃣ 🔮گفتم: مصطفی! بع
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 5⃣1⃣ 🔮البته مصطفی و من از اول می دانستیم که از دواج ما یک ازدواج معمولی نیست. احساس می کردم مصطفی همه چیز هست. خودم را نزدیک ترین کس به او💞 می دیدم و همه ی آنهایی که با مصطفی بودند، همین فکر را می کردند. گاهی به نظرم می آید همه ی در گوشه ی این مدرسه در این دو اتاق جمع شده و همه ی ارزشهایی که یک انسان كامل👌 یک نمونه کوچک از علیه السلام می تواند در خودش داشته باشد. 🔮ولی بود مصطفی. برای من که زنش بودم هر روز یک زاویه از وجودش و روحش روشن💖 می شد و اصلا مرامش این بود. خودش را قدم به قدم آشکار می کرد. توقعاتی که داشت یا چیز هایی که مرا کم کم در آنها جلو برد اگر روز اول از من می خواست نمی توانستم، ولی ذره ذره با آن ابعاد را نشان داد. چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود که خجالت می کشیدم☺️ پیش خودم فکرش را بکنم یا بگویم، ولی به مصطفی می گفتم. 🔮او نزدیک تر از من به من بود👥 بچه های مدرسه هم همین طور، آن ها هم با مصطفی احساس می کردند. آن مؤسسه پایگاه مردم جنوب بود، طوری که وقتی وارد آن می شدند احساس سكينه می کردند و مصطفى حتی راضی نبود مدرسه، مدرسه باشد❌ شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر می زد و وقتی می آمد گریه می کرد، می گفت: ما به جای این که کمک کنیم این ها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند. خوابگاه مثل است، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند. 🔮یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان -که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند - مصطفی موسسه ماند، نیامد🚷 خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم، دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟ مصطفی گفت الان است. خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان، این ها که رفته اند، وقتی برگردند برای این دويست سیصد نفری که در مدرسه مانده اند تعریف می کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه ها نهار🥘 بخورم، سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند. 🔮گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید، نان و پنیر و چای خوردید⁉️ گفت: این غذای مدرسه نیست. گفتم: شما دیر آمدید بچه ها نمی دیدن شما چه خورده اید. اشکش جاری شد و گفت: که می بیند😢 ... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 گاه نوشت 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 🆔 gap.im/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_بیستم 0⃣2⃣ 🔮به مهندس بازرگان
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 1⃣2⃣ 🔮خیلی وقتها گرسنه می‌ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه🍉 و پنیر خیلی سختی کشیدم یک روز بعد از ظهر تنها بودم روی خاک نشسته بودم و اشک میریختم😢 که می توانست نمی‌گذاشت مصطفی اشکش را ببیند اما آن روز یک دفعه سر رسید و دید او دارد گریه می‌کند آمد جلو دو زانو نشست و شروع کرد به 🔮گفت من می‌دانم زندگی تو نباید اینطور باشد تو فکر نمیکردی به این روز بیفتی😔 اگر خواستی می‌توانید برگردید تهران ولی من نمی توانم این است خطری برای خود انقلاب است اما دستور دستور داده کردستان پاکسازی شود و من تا آخر با همه وجودم می ایستم👊 غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم من نمی‌توانم اینجا بمانم😢 🔮مصطفی گفت آزادی می‌توانید برگردید تهران چشمهایش پر از آب شد گفت می‌دانید که بدون شما اما برگردم اینجا هم کسی را نمی‌شناسم با کسی نمی‌توانم صحبت کنم خیلی وقت‌ها با همه وجود منتظر می نشینم که کی می آید😞 و آن وقت از شما هیچ خبری نمی‌شود مصطفی هنوز کف دست‌هایش روی زانوهایش بود انگار تشهد بخواند گفت اگر خواستید بمانید به خاطر بمانید نه خاطر من ❌ 🔮به هر حال تصمیم گرفتم بمانم تا آخر، و برنگردم🚷 البته به سردشت که رفتیم من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم. نمی‌ توانستم بیکار بمانم در سختی ها زیاد بود همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و و برگشتیم تهران. در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم با نگرانی شدید. منافقین خیلی حمله می کردند به او 🔮عکس مصطفی در روزنامه📰 کشیده بودند که در عینکش آن بود و می کردند خیلی عکس وحشتناکی بود😰 من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با کار می‌کرد چقدر خسته می شد گرسنگی می کشید اما روزنامه ها اینطور جنجال به پا کرده بودند در ذهن من 🔮هیچکس نمیکرد. مصطفی چه کارهایی انجام می‌دهد از آن روز از سیاست متنفر شدم به مصطفی گفتم باید ایران🇮🇷 را ترک کنی بیا برگردیم ولی مصطفی ماند به من گفت: فکر نکن من آمدم و پست گرفتم زندگی آرام خواهد بود، تا حق و هست و مادام که سکوت نمی‌کنید جنگ هم هست. 🔮بالاخره آزاد شد و من به لبنان برگشتم همین قدر که گاه گاهی بروم و زدم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می‌دادیم می‌گفت. سفارش یک به یک بچه‌های مدرسه را می‌کرد و می‌خواست که از دانه دانه خانواده‌های شهدا تفقد کنم برای ایشان نامه بنویسم. ... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 گاه نوشت 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 🆔 gap.im/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_بیست_وچهارم 4⃣2⃣ 🔮وقتی رفتم
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 5⃣2⃣ 🔮گفتم مصطفي یک چیز به شما می گویم ناراحت نمی شوید⁉️ گفت نه. گفتم قول بدهید ناراحت نشوید. دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را برای او بگویم. بعدتعریف کردم همه چیز را و مي خنديد و می خندید. به من گفت چه کردید جلوی افسرها؟ چرا اصرار داشتید به من سوپ🍲 بدهید؟ ببینید چه کرد. 🔮غاده اگر می دانست مصطفی این کارها را می کند عقب نمی آید🚷 اهواز می ماند و این قدر به خودش سخت می گیرد، هیچ وقت دعا نمی کرد که بشود و تیر به پایش بخورد. هرکس می آمد مصطفی می خندید و می گفت غاده دعا کرده من تیر بخورم😅 و دیگر بمانم سر جایم. و او نمی توانست برای همه آنها بگوید که او چه قدر عاشق مصطفی♥️ است که این عشق قابل تحمل برای خودش نیست که مصطفی آن وقت ها انگار در مصطفي فانی شده بودم نه در خدا. به مصطفی می گفتم ایران را ول کن، منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون. مخصوصا وقتی جنگ شروع شد. 🔮احساس می کردم خطری بزرگ هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم. یک در دلم بود انتظار چیزی خیلی سخت تر از وقوع آن است. می گفتم مصطفی تو مال منی😍 و او درک می کرد. میگفت هرچیزی از زیباست. تو به ملكيت توجه می كنی... "من مال خدا هستم" تو هم این وجودت مال خدا است. برایش نوشتم کاش یک دفعه بشوی، من منتظر پیرشدنت هستم که نه کلاشینکف تو را از من بگیرد ونه جنگ. 🔮او جواب داد که این خودخواهي است اما من خودخواهی تو را دوست دارم☺️ این فطری است اما چه طور مشکلات حیات را تحمل نمی کنی. من تو را می خواهم محکم مثل یک کوه💪 سیال و وسيع مثل یک دریای ابدیت. تو می گویی مُلک؟ ملکیت؟ تو بالاتر از ملکی من ازشما انتظار بیشتر دارم. من می بینم در وجود تو و جلال و جمال. تو باید در این خط الهي راه بروی، تو تجلی ای از خدا هستی. جایز نيست در وجود تو خودخواهي. تو روحي، تو باید به بروی. تو باید پرواز کنی🕊 🔮چه طور تصور کنم افتادی در زندان شب، تو طائر قدسی، می توانی از فراز همه حاجزها عبور کنی، می توانی در پرواز کنی. هرچند تا روزی که مصطفي شهيد شد🌷 تا شبی که از من خواست به راضي باشم نمی خواستم شهید بشود 😔 ... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 گاه نوشت 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 🆔 gap.im/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ #رمان📚 #نیمه_پنهان_ماه 1 ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد #قسمت_بیست_وهفتم 7⃣2⃣
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد ⃣2⃣ 🔮گفت: یعنی فردا که بروید دیگر تو را نمیبینم؟ مصطفی گفت . غاده در صورت او دقیقا شد و بعد چشم هایش را بست😌 و گفت: باید یاد بگیرم تمرین کنم چطور صورتتان را با چشم بسته ببینم. با مصطفی واقعاً عجیب بود نمی‌دانم آن شب چی بود‼️ صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی اینها را گرفت و به من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی☺️ بعد یک دفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا. 🔮صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود🌆 کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد، انگار . من فکر کردم، یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می شود، این شمع دیگر روشن نمی شود😞 و نور نمی دهد. تازه داشتم متوجه می شدم چرا این قدر اصرار داشت و تأکید می کرد که امروز ظهر می شود. مصطفی هرگز شوخی نمی کرد❌ 🔮یقین پیدا کردم که مصطفی اگر امروز برود دیگر بر نمی گردد🚷 دویدم و کلت کوچکم رابرداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد🚗 من هر چه فریاد می کردم، می خواهم بروم دنبال مصطفی، نمی گذاشتند. فکر می کردند دیوانه شده ام، كلت دستم بود. به هر حال، مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چه کار کنم. 🔮در ستاد قدم می زدم، می رفتم بالا، می رفتم پایین و فکر می کردم، چرا این حرفها را به من می زند. آیا می توانم تحمل کنم که او شهيد شود و بر نگردد⁉️ خیلی گریه می کردم، گریه سخت😭 تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. با هم کار می کردیم. یک دفعه آرامشی به من داد. 🔮فکر کردم، خب، ظهر قرار است مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو شلوار قهوه ای سیری داشتم آنها را پوشیدم و رفتم پیش "خانم خراسانی" حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و این که مصطفی دیگر امروز شهید می شود🌷 ... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 گاه نوشت 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 🆔 gap.im/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_بیست_وهشتم8⃣2⃣ 🔮گفت: یعنی ف
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 9⃣2⃣ 🔮او عصبانی شد و گفت: چرا این حرف ها را می زنی⁉️ مصطفی هر روز درجبهه است، چرا این طور می گویی؟ چرا مدام می گویی مصطفی بود، بود؟ مصطفی ! می گفتم: اما امروز شهر دیگر تمام می شود و هنوز خانه اش بودم که تلفن زنگ زد☎️ و گفتم: برو برادر که می خواهند بگویند مصطفی تمام شد. او گفت: حالا می بینی این طور نیست❌ تو داری تخیل می کنی. ۱🔮گوشی را برداشت، من نزدیکش بودم و با همه وجود گوش می دادم که چه می گوید و او فقط می گفت: ، نه! بعد بچه ها آمدند که ما را ببرند بیمارستان گفتند: دکتر زخمی شده💔 من بیمارستان را می شناختم، آنجا کار می کردم، وارد حیاط که شدیم من دور زدم سمت ، خودم می دانستم مصطفی شهید شده🌷 و در سرد خانه است، زخمی نیست. غاده من آگاه بود که مصطفی دیگر تمام شد. 🔮رفتم سردخانه و یادم هست آن وقت که جسدش⚰ را دیدم گفتم: اللهم تقبل منا ، و آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شده بود😞 آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی ..، نکند، نکند. 🔮او را بغل کردم و خدا را دادم به همین خون مصطفی به همين جسد مصطفی♥️ که در آن جا تنها نبود، خیلی جسدها بود که به رفتن مصطفی را از این ملت نگیرد، احساس می کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر "مرد صالحی" که یک روز قدم زد به این سرزمین به خلوص 🔮وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت😌 احساس کردم که او دیگر کرد. مصطفی ظاهر زندگی اش همه سخت بود. واقعأ توی درد بود مصطفی، خیلی اذیت شد، آن روزهای آخر، مسئله بود و خیلی فشار آمده بود روی او، شب ها گریه می کرد😭 راه می رفت، بیدار می ماند. 🔮احساس می کردم مصطفی دیگر نمی تواند تحمل کند دوری را، آن قدر عشق💖 در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می خواست در پرواز🕊 باشد. تحمل بهترین جوان ها برایش سخت بود، آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سكينه خوابیده، آرامش گرفتم♥️ بعد دیگران آمدند و نگذاشتند پیش او بمانم. ... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 گاه نوشت 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 🆔 gap.im/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌺 عجب ماهی است... ✨خوابیدن مان حساب می شود... ✨نفس کشیدن مان خداست... ✨یک آیه یک ختم دارد... ✨ دادن به یک نفر ثواب آزاد کردن یک دارد... ✨و تمام گناهان را به عبادت و تو می بخشند.... 🌸 وقتی میزبانِ مهمانی شود معلوم است سنگ تمام می گذارد... ✨ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 گاه نوشت 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 🆔 gap.im/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
نفهیمیدم آخر اعتصاب کنیم یا بریم بخریم تناقضتون منو کشته 😂😂😂 @aboebrahim57