ابوابراهیم۵٧
#رمان📚 #قصه_دلبری 💞 #قسمت_چهارم 4⃣ 💟نگذاشتم به شب بکشد, یکی از بچه ها را به خانم ایوبی #معرفی کردم.
#رمان 📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_پنجم 5⃣
💟خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم. خانواده ها با چشم و ابرو با هم اشاره کردند که این دوتا برن توی اتاق حرفهاشون رو بزنن! با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم. حالا باید باهم می نشستیم برای #آینده_مان حرف می زنیم. تا وارد شد, نگاهی به سر تا پای اتاقم انداخت و گفت: چقدر آینه! از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه. از بس هول کرده بودم, فقط با ناخن هایم بازی می کردم. مثل گوشی درحال ویبره📳 می لرزید.
💟خیلی خوشحال بود. به وسائل اتاقم نگاه می کرد. خوب بود عروسک پشمالو و عکس هایم راجمع کرده بودم🙈 فقط مانده بود قاب #چهارسالگیم. اتاق را گز میکرد. انگار روی مغزم رژه می رفت جلوی همان قاب عکس ایستادو خندید. چه در ذهنش می چرخید نمی دانم‼️ نشست روبه رویم. خندید و گفت: دیدید آخر به #دلتون نشستم😉 زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می دادم حالا انگار لال شده بودم.
💟خودش جواب خودش را داد: رفتم #مشهد, یه دهه متوسل شدم. گفتم حالاکه بله نمی گید, امام رضا"علیه السلام" از توی دلم بیرونتون کنه🚫 پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که می توان چیزی رو که خیر نیست, #خیر_کنن و بهتون بدن. نظرم عوض شد. دودهه ی دیگه دخیل بستم💞 که برام خیر بشید!
💟نفسم بند اومده بود, قلبمپتند تند می زد💗 و سرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست #امام_رضا(علیه السلام) بود و دل من. از نوزده سالگی اش گفت که قصد ازدواج داشته و دنبال گزینه ی مناسب بوده دقیقاً جمله اش این بود: "راستِ کارم نبودن, گیروگور داشتن!"
💟گفتم: از کجا معلوم من به درد دلتون♥️ بخورم؟ خندید و گفت: توی این سالا شما رو خوب شناختم. یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را جلب کرده بود, #کتابهایی بود که دیده وشنیده بود می خوانم.
#ادامه_دارد...
#کانال_ابوابراهیم
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
#رمان📚 #قصه_دلبری 💞 #قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣ 💟 #تولدش روز بعد از عقدمان بود. هدیه 🎁خریده بودم. پیراهن👕, ک
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣
💟دست خط 📝را دانلود کرد و ریخت روی گوشی📱 انتخابمان برای مغازه دار جالب بود. گفت: من به #رهبر ارادت دارم😍 ولی متاسفانه تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت💌 عروسی ش چاپ کنه. از طرفی هم پافشاری می کرد که نمی شود واز متن های حاضر, یکی را انتخاب کنیم.
💟محمدحسین در این کارها دست داشت به طرف قبولاند که می شود در #فتوشاب این کارت را با این مشخصات طراحی وچاپ کرد. قضاوت دیگران هم درباره ی کارت متفاوت بود. بعضی ها می گفتند قشنگ😍 است. بعضی ها هم خوششان نیامد☹️نمی دانم کسی بعد ازما از:این نوع کارت استفاده کرده یا نه.
💟ولی بابش باز شد تا چند نفر👥 از بچه های فامیل عقدشان را داخل #امامزاده برگزار کنند. ازهمان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود. می گفت: این همه تیر وتخته به چه کارمون میاد؟ از هر دری سخنی گفتیم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضیش کنم.
💟موقع خرید حلقه💍 پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر #عقیق بخریم. باز باید منبر مذاکره تشکیل می دادیم و آقا را قانع می کردیم. بهش گفتم: انگشتر عقیق باشد برای بعد, الان باید #حلقه بخریم. حلقه را خرید. ولی اولین بار که رفتیم #مشهد انگشتر عقیقی💍 انتخاب کرده و دادیم همان جا برایش ساختند. کاری به رسم و رسوم نداشت.
💟هر چه دلش می گفت: همان راه را می رفت. و از حرکات و سکنات خانواده اش کاملاً مشخص بود. هنوز در حیرت اند که آیا این آدم همان #محمدحسینی است که هزار رقم شرط وشروط داشت؟
روزی موقع خرید جهیزیه, خانم فروشنده به عکس صحفه گوشی ام📱 اشاره کرد وپرسید: آن عکس کدوم #شهیده؟
💟خندیدم ️که "این هنوز شهید نشده, #شوهرمه" کم کم با رفت و آمد و بگو بخند هایش️, توجه همه را جلب کرد. آدم یخی نبود, سریع با همه گرم می گرفت💖 وسر رفاقت را باز می کرد. با #مادربزرگم هم اُخت شد. و برو بیا پیدا کرده بود. خانه ای قدیمی با سقف های ضربی, زیاد می رفت. به گوسفندهایشان 🐑سر می زد.
💟طوری شده بود که خیلی از جوان های فامیل می آمدند پیشش برای #مشاوره ی ازدواج. بعضی شان می خندیدند "که زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی می گی😄" . دختر خاله ام می گفت: الان داره خودش رو, رحیم پور ازغدی می بینه. من هم مسخره اش می کردم: ازغدی رو می شناسی؟ ایشون محمد حسین شونه😂
💟خدایی اش قلمبه سُلمبه حرف می زد. ولی آخر حرف هایش به این می رسید که طرف به دلت❤️ نشسته یا نه؟ زیاد هم #ازدواج خودمان را مثال می زد.
#ادامه_دارد...
#کانال_ابوابراهیم
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
#رمان📚 #قصه_دلبری 💞 #قسمت_بیستم 0⃣2⃣ 💟خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به #جماعت بخوانم😍 از دوران دا
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_بیست_ویکم 1⃣2⃣
💟گاهی به بهزیستی سر می زد و کمک مالی می کرد. وقتی پول 💷نداشت, نصف روز می رفت با بچه ها بازی ⚽️می کرد. یک جا نمی رفت. هر دفعه مکان جدیدی. برای من که جای خود داشت. بهانه پیدا می کرد برای هدیه🎁 دادن. اگر در مناسبتی دستش تنگ بود, می دیدی چند وقت بعد با کادو آمده و می گفت: این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم😍 یامناسبت بعدی, عیدی می داد ودر حد دوتا عیدی, سنگ تمام می گذاشت.
💟اگر بخواهم مثال بزنم, مثلاً روز ازدواج 💞حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) وحضرت علی(علیه السلام) رفته بود. عراق برای #ماموریت. بعد که آمد, یک عطر وتکه ای از سنگ حرم امام حسین(ع) 😍برایم آورده بود, گفت: این سنگ هم #سوغاتی تو, عطر هم قضای روز ازدواج حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) وحضرت علی(علیه السلام)
در همان ماموریت خوشحال 😌بود که همه ی عتبات عراق را دل سیر #زیارت کرده است.
💟در کاظمین, محل اسکاتش به قدری نزدیک حرم بود که وقتی پنجره را باز می کرد, گنبد🕌 را به راحتی می دید. #شب_جمعه ها که می رفتند #کربلا, بهش می گفتم: خوش به حالت, داری حال می کنی از این زیارت به اون زیارت!
💟در ماموریت ها دست به نقد تبریک می گفت: زیر سنگ هم بود, گُلی🌹 پیدا می کرد و ازش عکس می گرفت وبرایم می فرستاد. گاهی هم #عکس سلفی اش را می فرستاد یا عکسی که قبلاً با هم گرفته بودیم. همه را نگه داشته ام. به خصوص هدایای🎁جلسه ی خواستگاری را. کفن, پلاک و تسبیح📿 #شهید. در کل چیزهایی را که از تفحص آورده بود, یادگاری نگه داشته ام برای بچه ام
💟 #تفحص را خیلی دوست داشت. بعد از ازدواج, دیگر پیش نیامد برود زیاد هم از آن دوران برایم تعریف می کرد. می گفت: با روضه کار رو شروع می کردیم. با روضه هم تموم! از حالشان موقعی که #شهید🌷 پیدا می کردند می گفت. جزیئاتش را یادم نیست. ولی رفتن تفحص را عنایت می دانست.
💟کلی ذوق داشت که بارها کنار تابوت شهدا⚰ خوابیده است. اولین دفعه که رفتیم #مشهد🕌, نمی دانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد. رفتیم هتل 🏨, گفتند باید از اماکن نامه بیاورید. نمی دانستیم اماکن کجاست. وقتی دیدم پاسگاه #نیرو_انتظامی است. هول برم داشت. جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس وجو. بعضی جاها خندم ️می گرفت.
💟طرف پرسید: مدل یخچال خونتون چیه؟ چه رنگیه؟ شماره ی موبایل📱 پدر ومادرت؟ نامه که گرفتم وآمدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوال ها را از محمد حسین هم پرسیده بودند. #اولین بار زیارت #مشترکمان😍 را از باب الجواد(ع) شروع کردیم این شعر را هم خواند:
🔸صحنتان را میزنم به هم جوابم را بده
🔹این گداگاهی اگردیوانه باشدبهتراست
🔸جان من آقا مراسرگرم کاشی ها نکن
🔹میهمان مشغول صاحبخانه باشد بهتر است
🔸گنبدت مال همه, باب الجوادت مال من
🔹جای من پشت درِ میخانه باشد بهتر است.
#ادامه_دارد...
#کانال_ابوابراهیم
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
#رمان📚 #قصه_دلبری 💞 #قسمت_بیست_ویکم 1⃣2⃣ 💟گاهی به بهزیستی سر می زد و کمک مالی می کرد. وقتی پول 💷ندا
#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_بیست_ودوم 2⃣2⃣
💟اذن دخول خواندیم ورودی صحن کفشش👞 را کند وسجده شکر به جا آورد. نگاهی به من انداخت وبعد سمت حرم: ای #مهربون, این همونه که به خاطرش یه ماه اومدم پابوستون😍 ممنون که خیرش کردید، بقیه شم دست خودتون تاآخر آخرش. عادتش بود سرمایه گذاری می کرد: چه مکه چه #کربلا. چه مشهد. زندگی واگذار می کرد که دست خودتون.
💟جلوی ورودی صحن قدس هم شعر دیگری خواند: (دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت/ جایی ننوشته است #گنهکار نیاید). گاهی ناگهان تصمیم می گرفت انگار می زد به سرش. اگر از طرف محل کار مانعی نداشت, بی هوا می رفتیم #مشهد. به خصوص اگر از همین بلیط های چارتر باز می شد. یادم هست ایام تعطیلی بود. بارو بنه بسته بودم برویم یزد. آن زمان هنوز خانواده ام نیامده بودند تهران. خانه خواهرش بودم.
💟زنگ زد: الان بلیط گرفتم بریم #مشهد من هم از خدا خواسته: کجا بهتر از مشهد؟😍 ولی راستش تا قبل ازدواج هیچ وقت مشهد این شکلی نرفته بودم: ناگهانی, بدون رزو هتل, ولی وقتی رفتم خوشم آمد. انگار همه چیز دست خود #امام_رضا(علیه السلام) بود. خودش همه چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت می کرد.
💟داخل صحن, کفش هایش را در می آورد. توجهش این بود که، وقتی حضرت موسی" علیه السلام" به وادی طور نزدیک می شد, خداوند متعال بهش گفت:"فاَخلعَ نعلیکَ." صحن امام رضا"علیه السلام" را #وادی_طور می پنداشت.
💟وارد صحن که می شد, بعد از سلام ✋و اذن دخول گوشه ای می ایستاد با امام رضا "علیه السلام" حرف می زد. جلوتر که می رفت وصل #روضه و مداحی می شد. محفل روضه ای بود در گوشه ای از حرم, بین صحن گوهر شاد و جمهوری. به گمانم داخل بست شیخ بهایی , معروف بود به اتاق اشک. آن اتاق شاید به زور با دو، سه قالی سه در چهار فرش شده بود. غلغله می شد. نمی دانم چطور این همه آدم آن داخل جا می شدند. فقط آقایان را راه می دادنند و
می گفت: روضه خواص است.
💟عده ای محدود آن هم بچه #هیئتی ها خبر داشتند که ظهرها اینجا روضه برپاست. اگر می خواستند به روضه برسند باید نماز شکسته ظهر وعصرشان را با نماز📿 ظهر حرم می خواندند. این طوری شاید جا می شدند. از وقتی در🚪 باز می شد تا حاج محمود, خادم آنجا, در را می بست, شاید سه چهار دقیقه⏳ بیشترطول نمی کشید. خیلی ها پشت در می ماندند. کیپ کیپ👥 می شد.
#ادامه_دارد...
#کانال_ابوابراهیم
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#باب_الجواد..🌺🍃
🔹همیشه تو سفر #مشهد، دوست داشت موقع ورود به حـرم #امام_رضا عليهالسلام از ورودى "باب الجـواد" وارد بشه، هتـل ما داخل خیـابان نـواب بود، اگه میخواستیم از #باب_الجواد بریم داخل، باید مسافت زیادی را میرفتیم.
🔸موقع رفتن که میشد، میگفت: من دور میزنم از ورودی باب الجـواد میام داخل ، هرکس دوست داشت میتونه با من بیاد تقریباً همه ی #بچهها همراهش میرفتند.
🔹قبل وارد شدن به #حرم میگفت:
بریم #وضو بگیریم وبعد وارد بشیم،
بچهها شاکی میشدند که هوا سرده
ما تو هتل وضـو گرفتیم، امّا میگفت:
این وضو را به #نیت امام جـواد(ع) بگیرید.
🔸وقتی وارد میشدیم، مقید بود #زیارت_عاشورا بخونـه، مُهر، تسبیح و زیارت عاشورا، تنهـا توشههایی بود که #همیشـه میشد تو لباسِ آقا حجت🌷 پیدا کرد.
راوی: دوست شهید
#شهید_حجت_اصغری
#شهید_مدافع_حرم
#کانال_ابوابراهیم
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣3⃣ #قسمت_سی 📖وقتی برگشت
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣3⃣ #قسمت_سی_ویکم
📖محمد حسین بلند بلندگریه میکرد. نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود. رنگ ایوب از شدت #ضعف زرد شده بود. از اموزش و پرورش برای ایوب نامه📩 امده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان #خسارت بدهی
📖پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود. گفتم بالاخره چه کار میکنی⁉️
-برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر؛ میرویم #روستا
اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم #قره_چمن. روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت.
📖ایوب یا بیمارستان بود یا #جبهه. یا نامه میفرستاد یا هر روز تلفنی☎️ صحبت می کردیم. چند روزی بود از او خبری نداشتیم. تنهایی و بی هم زبانی #دلتنگیم را بیشتر میکرد، هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم.
📖از صدای مارشی، که تلویزیون پخش میکرد معلوم بود #عملیات شده. شب خواب دیدم ایوب میگوید "دارم میروم #مشهد". شَستم خبر دار شد دوباره مجروح💔 شده. محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
✅ #کانال_ابوابراهیم
✅ #کانال_روشنگری
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣3⃣ #قسمت_س
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
2⃣3⃣ #قسمت_سی_ودوم
📖روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال، #عیال" گفتن ایوب به خودم امدم. تمام بدنش باندپیچی🤕 بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند😥
📖-چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟
+میدانستم هول میکنی، داشتند مرا میبردند بیمارستان #مشهد گفتم خبرش ب تو برسد نگران میشوی، از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم. پیش تو😍
📖شیمیایی شده بود. با #گاز_خردل. مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت. توی بیمارستان امپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتا #نابینا شده بود. پوستش تاول داشت و سخت نفس میکشید
📖گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد😔 و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای #ایوب فرقی نمیکرد، او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و #خدا ذره ذره از او میگرفت
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
✅ #کانال_ابوابراهیم
✅ #کانال_روشنگری
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امروز؛ راهپیمایی پرشور مردم #مشهد در حمایت از جبهه مقاومت و ابراز همدردی با جانباختگان حادثه سقوط هواپیما
✅ #کانال_ابوابراهیم
✅ #کانال_روشنگری
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔻همسر شهید:
🔹من در تلفنم نام همسرم را با عنوان #شهید_زنده ذخیره کرده بودم. یک روز اتفاقی آن را دید📱 و درباره علتش سوال کرد؟ که به ایشان گفتم آنقدر #جوانمردی و اخلاق در شما میبینم و عشق شهادت داری که برای من #شهید زندهای🌷
🔸قبل از رفتنش برای #آخرین_بار صدایم زد و گفت شمارهاش را بگیرم📳 وقتی این کار را کردم دیدم شماره مرا با عنوان" #شریک_جهادم و مسافر بهشت " ذخیره کرده بود😍 و گفت از اول زندگی شریک هم بودهایم و تا آخر خواهیم بود
🔹و فکر نکنی دوری از شما💕 برایم آسان است. اما من با ارزشترین داراییام را به #خدا میسپارم و میروم🕊
🔸شهید جهانی آنقدر مرا با خانواده #شهدا انس داده بود که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم✅ شام غریبان امام حسین(ع) بود که در خیمه محلهمان شمع🕯 روشن کردیم ایشان به من گفت دعا کنم تا #بیبی_زینب قبولش کند من هم وقتی شمع روشن میکردم دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود من نیز به شهدا خدمت کنم ومنزلم را #بیتالشهدا قراردهم.
🏡ادرس بیت الشهید: #مشهد گلبهار پیروزی۷ توس۱۱ شنبهها بعد از نماز مغرب و عشاء برگزاری جلسات مذهبی
#شهید_جواد_جهانی
#شهید_مدافع_حرم 🌷
🌹🍃🌹🍃
@aboebrahim
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم 💟بچه
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم
💟اومد و نشست کنارم با یه ذوق بچه گانه ای گفت: "قرار شده یه، یه هفته ای برم #مشهد واسه دوره..." با تعجب پرسیدم: تنها ؟! گفت: "نه خانوم گلم مگه میشه بدون شما برم؟ نه خدااایی ... جااان من...؟! اصلا بدون شماها بهم خوش میگذره...؟ اگه خدا بخواد و آقا بطلبه با هم میریم
💟کلی ذوق کردم. هیچ وقت واسه رفتن به مشهد مثل این بار خوشحال نبود. از وقتی که #عقد کرده بودیم تقریبا هر سال توفیق زیارت آقا نصیبمون شده بود چون آغاز زندگی مشترکمون از مشهد بود و خیلی ساده #خاطرات قشنگی اینجا داشتیم
💟آقا هم هر سال میطلبیدمون. ماهم میرفتیم پابوسشون آقا مهدی همیشه میگفت: "هر چی تو زندگی داریم از برکت وجود امام رضاست. صبحا میرفت به محل مأموریتش ظهرا که برمیگشت
اکثراً غذایی که بهشون میدادنو نمیخورد و می آورد خونه میگفتم: "آخه تو خسته و گرسنه از صبح سرکار غذاتو هم نگه میداری تا اینجا...! ضعف میکنی که عزیزم"
💟میگفت: "نمیتونم بدون شما چیزی بخورم دلم میخواد سر سفره دور هم باشیم و البته دست پخت خانوم گلمو بخورم" همیشه خونواده دوستی و محبتشو تو عمل نشون میداد
#ادامه_دارد ...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم
🆘 eitaa.com/aboebrahim57
🆔 gap.im/aboebrahim57
📳 hoorsa.com/aboebrahim57
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم 💟اومد و نشست کنارم ب
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم
.
💟خاطرات سفر #مشهد خیلی بیاد موندنی بود خوب یادمه; یه روز که از سر کار برگشته بود خونه بچه ها دویدن سمتش و بغلش کردن محمد هم شروع کرد به بالا رفتن از سر و کول باباش سفره ناهارو که انداختم دست کرد جیبش و یه دستمال سفید درآورد با نگرونی نگاش کردم و گفتم : "سرماخوردی…؟"
💟خندید و گفت : "نه خانومم یه چیزی واستون آوردم" مات و مبهوت نگاش میکردم که دستمالو باز کرد دیدم سه تا دونه برنج پیچیده لای دستمال...! یه دونه شو داد به من یه دونه شو به پسر بزرگمون یه دونه شم داد دست محمد پسر کوچیکمون ذوق زده بود و با شعف گفت: "بخورید که آقا خیلی دوستتون داشته" تازه فهمیدم که قضیه چیه برنج نذری گرفته بود
💟با تعجب پرسیدم "حالا چرا سه تا دونه…؟!" با لبخند قشنگی گفت "تبرّكی میدادن تو حرم منم ۴ تا دونه گرفتم یکیشو خودم خوردم سه تاشم آوردم واسه شما پیش خودم گفتم بیشتر نگیرم که برسه به کسایی که مثه ما دنبال نذری بودن..."
💟گفتم:"حالا چرا اینقد کم...؟!" خندید و گفت: "ای بابا…مهم نیّته خانوم کم و زیادش فرقی نداره نذری گرفتن یعنی همین نه اینکه اونقد بخوری که سیر شی" (همسر شهید مهدی خراسانی)
#ادامه_دارد...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم
🆘 eitaa.com/aboebrahim57
🆔 gap.im/aboebrahim57
📳 hoorsa.com/aboebrahim57
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#تحلیل
♨️ جنگ شناختی از طریق کرونای مذهبی!
💢 ستاد ملی کرونا با همنوایی نفوذیها و غرب زدهها همواره به دنبال پروژه قم هراسی است.
🔻 اغراق و بزرگنمایی در مورد #کرونا در ایران به ویژه در ایام خاص مذهبی و در شهرهای مذهبی، قطعا یک "عملیات روانی" است که علاوه بر سازمان جهانی بهداشت، توسط منافقین داخلی نام #آشنا در حال پیگیری است.
🔻 آنان معتقدند که کرونای انگلیسی در شمال، کیش و مکانهای غیرمذهبی وجود ندارد و مراقبت لازم نیست، ولی باید مواظب باشید در اعیاد مذهبی به #قم و #مشهد نروید چون کرونا مکان یاب دارد و همچنان قربانی میگیرد!
↙️ لذا در ایامی که گذشت، کیش، قشم، رامسر، بازارها، لب دریا و... آزاد بود اما قم، مشهد، عتبات، بقاع متبرکه، مساجد و هر چیز و هر جا که بوی مذهب و معنویت میدهد تعطیل بود!
🔻مشخص است که این پروژه در راستای جنگ شناختی دشمن علیه شهرهای مذهبی به ویژه #قم است چراکه آنان سعی دارند با هر ترفندی کرونای مذهبی را به اجرا در آورند و مردم را از مذهب و دیانت دور کنند.
🔻 بنابراین از دستگاههای قضایی و امنیتی انتظار میرود که نسبت به این موضوع ورود کرده و اجازه ندهند تا دشمنان داخلی و خارجی با دروغ پراکنی و سیاهنمایی به راحتی به اهداف شوم خود برسند.
✍ #علی_ابراهیمی
#آنتی_سکولار
#ماه_شعبان
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
#ابوابراهیم
@aboebrahim57