ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣ #قسمت_اول
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
2⃣ #قسمت_دوم
📖رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم. اگر می امد و روبرویم مینشست، انوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم. همیشه #خاستگار که می امد، تا می نشست روبرویم، چیزی ته دلم اطمینان میداد این #مرد_من نیست.
📖ایوب امد جلوی در و سلام کرد. صورت قشنگی داشت☺️ یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت، ولی چهار ستون بدنش سالم بود. وارد شد. کمی دورتر از من و کنارم💕 نشست. بسم الله گفت و شروع کرد.
📖دیوار روبرو را نگاه می کردیم. و گاهی گل های قالی را و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم. بحث را عوض کرد.
+خانم غیاثوند، حرف های #امام برای من خیلی سند است.
_ برای من هم
+اگر امام همین حالا فرمان بدهند که #همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم
_اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام یقین دارم💖
+شاید روزی برسد که بنیاد به کار من #جانباز رسیدگی نکند، حقوق ندهد دوا ندهد، اصلا مجبور بشویم در چادر زندگی کنیم
_میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام، به روزهایی که خدای ناکرده #انقلاب برگردد، انقدر پای انقلاب می ایستم👊 که حتی بگیرند و اعداممان کنند.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
#کانال_ابوابراهیم
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣ #قسمت_پنج
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
6⃣ #قسمت_ششم
📖دعای کمیلمان باید زودتر تمام میشد
با شهیده و زهرا برگشتیم خانه🏘خانواده ایوب #تبریز زندگی میکردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده #دوستش اقای مدنی می ایند خانه ما.
📖از سر شب یک بند باران میبارید🌧 مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه #خواستگاری رسمی باشد. زنگ در را زدند اقا جون در راباز کرد #ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود سلام کرد و امد تو.
📖سر تا پایش خیس شده بود از اورکتش اب میچکید. اقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین🚗 امده بودند. مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت: بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید ایوب دنبال مامان رفت اتاق اقاجون.
📖مامان لباسهای خیسش را گرفت و اورد جلوی بخاری♨️ پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن امد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد.
فهمیده بودم این ادم هیچ #تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و ارام است که با کت و شلوار😅
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
#کانال_ابوابراهیم
#کانال_روشنگری
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣1⃣ #قسمت_ی
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم
📖یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز تلفن اکرم خانم زنگ زد☎️ و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم. بفرمایید؟گفت: سلام. ایوب بود چیزی نگفتم🤐
من را به جا نیاوردید؟
محکم گفتم: نخیر
بلندی هستم
_متاسفانه به جانمی اورم
حق دارید ناراحت شده باشید ولی دلیل داشتم
_من نمیدانم درباره چی حرف میزنید ولی ناراحت کردن دیگران #بادلیل هم کار درستی نیست❌
اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم
_شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه میخواهد ... خداحافظ
📖گوشی را محکم گذاشتم از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم😡 چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز امد جلوی در و صدا زد:
#شهلاخانم تلفن. تعجب کردم با ما کار دارند؟؟ گفت: بله همان اقاست.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
#کانال_ابوابراهیم
#کانال_روشنگری
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣1⃣ #قسمت_هف
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم
📖-فکر کردم برادر #بلندی که میخواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت میشوید، هم من معذبم☺️مامان گفت: اقاجونت را چه کار میکنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان.
📖-شما اقاجون را خوب میشناسی، خودت میدانی چطور به او بگویی. مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت👌 وقتی ایوب خانه ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد. میخندید و میگفت:
-الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب..... ماشاءالله خیلی خوب میخورد😄
📖فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد میخورد.
شبی، نبود ک ایوب خانه ما نماند و صبح دور هم صبحانه نخوریم. سفره صبحانه که جمع شد، امد کنارم🥰 خوشحال بود
-دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی👤
📖چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری،
-من؟ دیشب؟😦
یادم امد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم...دوتا #گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.
📖اقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم، تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.
ابروهایم را انداختم بالا...
-فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری میکردم ک میگویی شاعر شده ام😉
📖-داشتی ستاره ها را نگاه میکردی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😂
-نه برادر بلندی❌گربه های توی حیاط را نگاه میکردم.
راست میگویی؟؟
-اره
📖هنوز میخندیدم. سرش را پایین انداخت
-لااقل به من نمیگفتی که گربه هارا تماشا میکردی😔
خنده ام را جمع کردم
-چرا؟ پس چی میگفتم؟
دمغ شد😞
-فکر کردم به #خاطر_من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه میکنی.
📖هر روز با هم میرفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم، من تنبل بودم. کمی ک راه میرفتیم دستم را می گرفت، او که میرفت من را هم میکشید. برای همین خیلی از من می خندید.
📖می گفت:
-شهلا دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیریم.
-ولی #دستباف ماندگارتر است.
-دلت می اید؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی☹️ نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته. بعد ما چه طور ان را بیاندازیم زیر پایمان؟؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
✅ #کانال_ابوابراهیم
✅ #کانال_روشنگری
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣2⃣ #قسمت_ب
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣3⃣ #قسمت_سی
📖وقتی برگشتیم ایران🇮🇷 ایوب رفت دنبال درمان #فکش تا بعد برود جبهه. دوباره عملش کردند. از اتاق عمل که امد صورتش باد کرده بود؛ دور سر و صورتش را باندپیچی🤕 کرده بودند. گفتم: محمدحسین خیلی بهانه ات را میگرفت
+حالا کجاست؟؟
_فکر کنم تا الان پدر #نگهبان را در اورده باشد
📖رفتم محمدحسین را بگیرم صدای گریه اش😩 از طبقه پایین می امد. تا رسیدم گفت: خانم بیا #بچه ات را بگیر
نشست و جای کفش محمدحسین را از روی شلوارش پاک کرد
_زحمت کشیدید اقا
📖اشک هایش را پاک کردم
_ #بابا_ایوب خیلی سلام رساند، بالا مریض های دیگر هم بودند ک خوابیده بودند، اگر می امدی آنها را بیدار میکردی.
صدای ایوب از پشت سرم امد
+سلام بابا😍
📖برگشتم. ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می امد. صدای نگهبان بلند شد.
_اقا کجا😳
محمد حسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب ک جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از ان معلوم نبود. محمدحسین جیغ کشید😱 و خودش را توی چادرم قایم کرد. ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد
-بابایی، من به خاطر اینکه تو را ببینم اینهمه پله را اومدم پایین، اونوقت تو از من میترسی؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
✅ #کانال_ابوابراهیم
✅ #کانال_روشنگری
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣3⃣ #قسمت_س
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
2⃣3⃣ #قسمت_سی_ودوم
📖روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال، #عیال" گفتن ایوب به خودم امدم. تمام بدنش باندپیچی🤕 بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند😥
📖-چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟
+میدانستم هول میکنی، داشتند مرا میبردند بیمارستان #مشهد گفتم خبرش ب تو برسد نگران میشوی، از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم. پیش تو😍
📖شیمیایی شده بود. با #گاز_خردل. مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت. توی بیمارستان امپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتا #نابینا شده بود. پوستش تاول داشت و سخت نفس میکشید
📖گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد😔 و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای #ایوب فرقی نمیکرد، او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و #خدا ذره ذره از او میگرفت
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
✅ #کانال_ابوابراهیم
✅ #کانال_روشنگری
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣3⃣ #قسمت_س
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
4⃣3⃣ #قسمت_سی_وچهارم
📖یک بار بهش گفتم: نگو؛ چیزی از عملت نگذشته صبر کن. شاید گرفت. سرش را بالا انداخت. مطمئن بود👌 دکتر که امد بالای سرش از اتاق امدم بیرون تا #نماز بخوانم.
📖وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود😰 بدون اینکه ایوب را #بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود. کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت، دست خود ایوب بود و #خون ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود.
📖ایوب از حال رفته بود😓 که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی امدند. دوست نداشت کسی جز من کنارش💞 باشد. مادرش هم خیلی اصرار کرد اما #ایوب قبول نکرد.
📖ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش☕️ همیشه #کتاب بود. از هر موضوعی، کتاب میخواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای📕 به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام ان را زمین نگذاشته بود
📖گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت
-مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی کتاب بود
+باید این را #تا_صبح تمام کنم
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
✅ #کانال_ابوابراهیم
✅ #کانال_روشنگری
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣3⃣ #قسمت_س
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
6⃣3⃣ #قسمت_سی_وششم
📖به تلفن های☎️ وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم. حال تک تک ما را میپرسید. هرجا که بود، سر ظهرو برای نهار خودش رامیرساند خانه صدای بی وقت موتورش🏍 هم یعنی #دلش تنگ شده و حضوری امده حالمان را بپرسد
📖وقتی از پله ها بالا می امد. اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبرهای خودش و محل کارش را برای او میگفت😅 به بالا که میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم.
📖دم در می ایستاد و لیوان ابی💧 میخورد و میرفت. میگفتم: تو که نمیتوانی یک ساعت #دل_بکنی، اصلا نرو سر کار. شب ها که بر میگشت، کفشش را در میاورد و همان جلوی در با #بچه_ها سرو کله میزد. میگذشت، لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت: که چای☕️ و اب میخواهم
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
✅ #کانال_ابوابراهیم
✅ #کانال_روشنگری
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣3⃣ #قسمت_س
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
8⃣3⃣ #قسمت_سی_وهشتم
📖حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان میکرد. گاهی هم طاقت نمی اورد و زودتر از موعد هدیه ام🎁 را میداد. اگر از هم دور بودیم، میدانستم باید منتظر بسته ی #پستی از طرف ایوب باشم.
📖ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها💌 را بیشتر دوست داشتم. با نوشتن راحت تر #ابراز_علاقه میکرد. قند توی دلم اب میشد وقتی میخواندم "بعد از خدا، تو عشق منی😍 و این عشق آسمانی و پاک است. من فکر میکنم ما #یک_وجودیم در دو قالب، ان شاءالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد♥️ و از بنده های شایسته اش باشیم..."
📖برای روزنامه📰 مقاله مینوشت. با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا #نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم. روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود☺️ غیر از خواهرم و دختر عمم، #ایوب هم به جمعشان اضافه شد.
📖با وجود بچه ها ایوب نمیتوانست برای چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند. دورش جمع میشدند👥 و روی کتابهایش #نقاشی میکشیدند. بارها شده بود که جزوه هایش را جمع میکرد و میدوید توی اتاقش، در راهم پشت سرش می بست🚪
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
✅ #کانال_ابوابراهیم
✅ #کانال_روشنگری
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣3⃣ #قسمت_س
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣4⃣ #قسمت_چهلم
📖محمدحسین پشت سر هم حرف میزد
_میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم میچسبند⁉️ چون #روغن کم میریزی.
سر تا پای #محمدحسین را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد. قدش به زحمت به گاز میرسید.
📖پسر کوچولوی هفت ساله ی من😢 مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمدحسین را توی بغلش فشار داد
+هیچ چیز انقدر ارزش ندارد❌ که ادم به خاطرش از بچه اش برنجد
📖توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند. انگار خودشان #شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند💖 و مراعات حالش را میکردند.
📖اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق #ریکاوری نداشت ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان میدادند. تاکسی🚗 اقاجون میشد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض میکردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه.
📖گاهی #نیمه_هشیار دستگیره ماشین را میکشید وسط خیابان پیاده میشد. اقاجون میدوید دنبالش😔
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
✅ #کانال_ابوابراهیم
✅ #کانال_روشنگری
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈