eitaa logo
ابوابراهیم۵٧
51 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
9 فایل
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💻 http://aboebrahim57.blog.ir 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
مشاهده در ایتا
دانلود
ابوابراهیم۵٧
#رمان 📚 #قصه_دلبری 💞 #قسمت_پنجم 5⃣ 💟خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم. خانواده ها با چشم و ابرو با
📚 💞 6⃣ 💟همان کتابهای📚 پالتویی روایت فتح, خاطرات 🌷 می گفت: خوشم میاد شما این کتابا رو نخوندین, بلکه خوردین. فهمیدم خودش هم دستی برآتش🔥 دارد. می گفت: وقتی این کتابا رو می خوندم, واقعاً به حال اونا غبطه می خوردم که اگه پنج سال ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن, واقعاً کردن اینا خیلی کم دیده می شه, نایابه. 💟من هم وقتی آن ها را می خواندم, به همین رسیده بودم که اگر الان سختی می کشند, ولی حلاوتی را که آن ها چشیده اند, خیلی ها نچشیده اند👌این جمله را هم ضمیمه اش کرد که (اگه همین امشب جنگ بشه, منم می رم. مثل ) می خواستم کم نیاورم😬 گفتم: خب منم میام. منبر کاملی رفت. مثل آخوندها, ازدانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگی اش. از هایش گفت و اینکه کجاها رفته و هر کدام را چه کسی معرفی کرده. حتی چیزهایی که به آن ها گفته بود. گفتم: من نیازی نمی بینم اینا رو بشنوم. می گفت: اتفاقاً باید بدونین تا بتونین خوب بگیرین. 💟گفت: از وقتی شما به دلم نشستین♥️ به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری می رفتم. می رفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف. می خندید که؛ چون اکثر از ریش بلند خوششون نمیاد, این شکلی می رفتم. اگه کسی هم پیدا می شد که خوشش میومد و می پرسید، که آیا رو درست و مرتب می کنین, می گفتم: نه✘ من همین ریختی می چرخم. 💟یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم❌مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت: حرفتون که تموم شد, کارتون دارم‌. از بس دلشوره داشتم, دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت. یک ریز حرف می زد و لا به لایش میوه🍎 پوست می کند و می خورد. گاهی باخنده به من تعارف می کرد: بفرمایین. 💟زیاد می پرسید. بعضی هایش سخت بود. بعضی هم خنده دار خاطرم هست که پرسید: نظر شما درباره ی چیه؟ گفتم: ایشون رو قبول دارم و هر چی بگن اطاعت می کنم گیر داده بود که چقدر قبول دارید؟ درآن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید. گفتم: خیلی. خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر. زیرکی به خرج داد و گفت: اگه بگن من را بکشید, می کشید؟؟ بی معطلی گفتم اگه آقا بگن، بله👌 نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد😂 .... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری 🌐 ابوابراهیم 🆘 https://eitaa.com/aboebrahim ☑️ @aboebrahim 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣ #قسمت_پنج
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣ 📖دعای کمیلمان باید زودتر تمام میشد با شهیده و زهرا برگشتیم خانه🏘خانواده ایوب زندگی میکردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده اقای مدنی می ایند خانه ما. 📖از سر شب یک بند باران میبارید🌧 مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه رسمی باشد. زنگ در را زدند اقا جون در راباز کرد فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود سلام کرد و امد تو. 📖سر تا پایش خیس شده بود از اورکتش اب میچکید. اقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین🚗 امده بودند. مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت: بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید ایوب دنبال مامان رفت اتاق اقاجون. 📖مامان لباسهای خیسش را گرفت و اورد جلوی بخاری♨️ پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن امد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد. فهمیده بودم این ادم هیچ و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و ارام است که با کت و شلوار😅 🖋 ... 📝به قلم⬅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری 🌐 ابوابراهیم 🆘 https://eitaa.com/aboebrahim ☑️ @aboebrahim 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ #رمان📚 #نیمه_پنهان_ماه 1 ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد #قسمت_پنجم 5⃣ 🔮یادم هس
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد 6⃣ 🔮یاد آن قصه افتاد. قصه که نه، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و دو دخترش در زندگی می کرد. جوانی سنی یکی از دخترهایش رو می پسندد و مخالفتی هم پیش نمی آید، اما پسرک "روز عاشورا" می آید برای خواستگاری، عقد و... مادر بزرگ دل گیر می شود💔 و خواستگاری را رد می کند، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرف ها نبوده می خواسته مراسم راه بیندازد. مادر بزرگ هم تردید نمی کند، یک روز می نشیند ترک اسب🐴 و با دخترش می آید این طرف مرز، به . 🔮مادر بزرگ پوشیه می زد، مجلس در خانه اش به پا می کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت. او غاده را زیر پر و بالش گرفت، دعاها را یادش داد والآن اگر مصطفی را می دید که چطور زیارت عاشورا، صحیفه سجادیه و همه دعاهایی که غاده عاشق♥️ آن ها است و قبل از خواب می خواند در او عجین شده، در آن ها تردید نمی کرد و بیش تر از همه همین مرا به مصطفی جذب کرد: عشق او به . 🔮من همیشه می نوشتم که هنوز دریای صور، هر ذره از خاک جبل عامل، صدای را به من می رساند. این صدا در وجودم بود. حس می کردم باید بروم، باید برسم آن جا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد. مصطفی این بود. وقتی او آمد انگار "سلمان" آمد. «سلمان منّا اهل البيت» 🔮او می توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از بکشدم بیرون، قانع نمی شدم که مثل میلیون ها انسان ازدواج کنم، زندگی کنم و به دنبال مردی مثل مصطفی می گشتم. یک روح بزرگ😇 آزاد از دنیا و متعلقاتش. اما این چیزها به چشم و پدر و مادرم نمی آمد. آن ها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه⛔️ ظاهر مصطفی را می دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت. مردی که پول ندارد، خانه ندارد، زندگی... هیچ! آن ها این را می دیدند. 🔮اصلا جامعه لبنان این طور بود و هنوز هم هست بدبختانه. ارزش آدم ها به ظاهرشان و است. به کسی احترام می گذارند که لباس شیک بپوشد👔 و اگر دکتر است حتما باید ماشین مدل بالا سوار باشد. روح انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمی کند. با همه این ها مصطفی از طریق غروی مرا از خانواده ام خواستگاری کرد. ... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 گاه نوشت 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 🆔 gap.im/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 5⃣ #قسمت_پنجم 💟طی یه س
♥️ ↲به روایت همسرشهید 6⃣ 💟روزای اول یه روز دستمو گرفت و گفت: خانومی بیا پیشم بشین کارِت دارم. گفتم: بفرما آقای گلم☺️ من سراپا گوشم. گفت: ببین خانومی همین اول بهت گفته باشمااا، کار خونه رو تقسیم میکنیم☝️ هر وقت نیاز به کمک داشتی باید بهم بگی 💟گفتم: آخه شما از سر کار برمیگردی خسته میشی. گفت: حرف نباشه! حرف آخر با منه! اونم هر چی تو بگی. من باید بگم 😄 واقعاً هم به قولش عمل کرد. از سر کار که برمیگشت با وجود خستگی، شروع میکرد کردن 💟مهمون که میومد، بهم میگفت: شما بشین خانوم از مهمونا پذیرایی ميکنم. فامیلا که ميومدن خونه مون به حال زندگیمون غبطه میخوردن و بهم میگفتن: خوش به حالت خانوم. آقای مهدی، واقعاً یه مرد واقعیه♥️منم تو دلم صدها بار خدا رو شکر میکردم 💟واسه زندگی اومده بودیم . با وجود اینکه از سختیاش برام گفته بود. ولی با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود. سر کار که میرفت میشدم. بر که میگشت میفهمید، با وجود خستگی میگفت: نبینم خانومی من دلش گرفته باشه هااا😉 پاشو حاضر شو بریم بیرون. میرفتیم و یه حال و هوایی عوض میکردیم 💟اونقدر و بگو و بخند راه مینداخت که همه اون ساعتایی که کنارم نبود هم جبران میکرد و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل😍 ... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 گاه نوشت 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 🆔 gap.im/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❤ #عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_پنجم بعد دانشگاه منتظر  بودم ڪ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...
بلاخره  پنج شنبہ از راه رسید... قرار شد سجادے ساعت۱۰ بیاد دنبالم ساعت ۹/۳۰ بود وایسادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم اوووووم خوب چے  بپوشم حالااااااا از کارم خندم گرفت نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بستہ میکردم داشت دیر میشد کلافہ شدم و یه مانتو کرمی با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم ساعت۹:۵۵دیقہ شد ۵ دیقہ بعد سجادے میومد اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہ ے روسریم بودم کہ بازے در میورد از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد  و در ماشیـݧ و برام باز کرد اولیـݧ بار بود کہ لبخندشو میدیدم سرمو انداختم پاییـݧ و سلامے کردم و نشستم داخل ماشیـݧ تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم من مشغول ور رفتـݧ با رو سریم بودم سجادے هم مشغول رانندگے اصـݧ نمیدونستم کجا داره میره بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم  کہ باعث شد خندش بگیره با اخم نگاش کردم نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود اما نتونستم روشو بخونم بالاخره ب حرف اومد نمیپرسید کجا میریم؟؟؟ منتظر بودم خودتوݧ بگید بسیار خوب پس باز هم صبر کنید حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشیـݧ پیاده شد از فرصت استفاده کردم پلاک و گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیوردم تا اومدم ازش عکس بگیرم از گل فروشے اومد بیروݧ... هل شدم و گوشے از دستم افتاد... ادامه.دارد.... @aboebrahim57