ابوابراهیم۵٧
#رمان📚 #قصه_دلبری 💞 #قسمت_سی_وسوم 3⃣3⃣ 💟وقتی آمد لباس های نظامی و پوتینش را بگذارد داخل کوله, سعی ک
#رمان 📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_سی_وچهارم 4⃣3⃣
💟تا صبح مدام گوشی ام را نگاه می کردم. نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه ی آرپاتمانی در دسترس نباشم. مرتب از این پهلو به آن پهلو می شدم.
صبح از #دمشق زنگ 📞زد. کد دار صحبت می کرد و نمی فهمیدم منظورش از این حرفها چیست. خیلی تلگرافی حرف زد. آنتن نمی داد. چند دفعه قطع و وصل شد.
💟بدی اش این بود که باید چشم انتظار می نشستم تا #خودش زنگ بزند. بعضی وقتها باید چند بار تماس می گرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم. بعد از بیست دقیقه قطع می شد. دوباره باید زنگ می زد. روزهایی می شد که سه چهار تا بیست دقیقه ای⏰ حرفمان طول کشید.
💟اوایل گاهی با وایبر و واتساب #پیامک هایی رد و بدل می کردیم. تلگرام که آمد, خیلی بهتر شد. حرف هایمان را ضبط⏯ شده می فرستادیم برای هم. این طوری بیشتر صدای همدیگر را می شنیدیم وبهتر می شد #احساساتمان را به هم نشان بدهیم.
💟۴۵ روز سفر اولش, شد ۶۳ روز. دندان هایش پوسیده بود. رفتیم پیش دایی اش دندان پزشکی. دایی اش گفت: چرا مسواک نمی زنی؟ گفت: جایی که هستیم, آب برای #خوردن پیدا نمیشه. توقع دارین مسواک بزنم⁉️
💟اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طعم و مزه یا نوع غذایی خودششان نمی آمد😖 وناز می کردند, می گفت: #ناشکری نکنین! مردم اونجا توی وضیعت سختی زندگی می کنن😔 بعد از سفر اول, بعضی ها از او می پرسیدند: که تو هم #قسی_القلب شدی و آدم کُشتی؟ می گفت: این چه ربطی به قساوت قلب داره؟
💟کسی که قصد داره به حرم حضرت زینب(س) تجاوز کند, همون بهتر که کشته 🔫بشه! بعضی می پرسیدند: چند نفرشون رو کشتی؟ می گفت: ما که نمی کشیم. ما فقط برای #آموزش می ریم. اینکه داشت از حرم آل الله دفاع می کرد و کم کم به آرزویش می رسید, خیلی برایش لذت😍 بخش بود
💟خیلی عاطفی بود. بعضی وقت ها می گفتم: تو اگه نویسنده📝بشی, کتابات📚 پر فروش می شن! با اینکه ادبیات نخوانده بود, دست به قلمش عالی بود✅ یکسری شعر گفته بود. اگر اشعار ونوشته های دوران دانشجویی اش را جمع کرده بود, الان به اندازه یک کتاب 📓 مطلب داشت.
💟خیلی دل نوشته, می نوشت, می گفتم: حیف که نوشته هات✍ رو جمع نمی کنی وگرنه وقتی #شهید بشی, توی قد و قواره ی آوینی شناخته می شی! با کلمات خیلی خوب بازی می کرد.
#ادامه_دارد...
#کانال_ابوابراهیم
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣3⃣ #قسمت_س
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
4⃣3⃣ #قسمت_سی_وچهارم
📖یک بار بهش گفتم: نگو؛ چیزی از عملت نگذشته صبر کن. شاید گرفت. سرش را بالا انداخت. مطمئن بود👌 دکتر که امد بالای سرش از اتاق امدم بیرون تا #نماز بخوانم.
📖وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود😰 بدون اینکه ایوب را #بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود. کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت، دست خود ایوب بود و #خون ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود.
📖ایوب از حال رفته بود😓 که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی امدند. دوست نداشت کسی جز من کنارش💞 باشد. مادرش هم خیلی اصرار کرد اما #ایوب قبول نکرد.
📖ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش☕️ همیشه #کتاب بود. از هر موضوعی، کتاب میخواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای📕 به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام ان را زمین نگذاشته بود
📖گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت
-مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی کتاب بود
+باید این را #تا_صبح تمام کنم
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
✅ #کانال_ابوابراهیم
✅ #کانال_روشنگری
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘 https://eitaa.com/aboebrahim
☑️ @aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈