eitaa logo
ابوابراهیم۵٧
51 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
9 فایل
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💻 http://aboebrahim57.blog.ir 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 افشای ابعاد تکان دهنده دیگری از کودتای اقتصادی غربگراها علیه انقلاب ⬅️ پژمانفر: برخي مشكلات امروز كشور تصادفي نيست/ جلوي بازرسي بازرسان در مشهد گرفته مي شود 🔻نماینده مردم در مجلس: 🔹برخي مشكلات امروز كشور تصادفي نيست، غذا و خوراك اصلي مردم نان است و قانون مي گويد كه دولت مكلف است قبل از شروع سال زراعي قيمت خريد تضميني گندم را اعلام نمايد. 🔹در مهر و آبان امسال منتظر بوديم و اعلام نشد و در آذر قيمت آن را ۱۴۷۰ اعلام نموده و با سروصداي زياد ۱۶۰۰ اعلام كردند؛ اما امروز شاهد آن هستيم كه دلالان بيش از ۲۰۰۰ تومان گندم را به صورت نقد خريداري مي كنند. 🔹پيام اين مسئله آن است كه دولت اعلام مي كند گندم خود را به دلالان بدهيد؛ از آن طرف وزير كشاورزي در مجلس اعلام مي كند آقاي پژمانفر چرا اينقدر سروصدا مي كنيد تا التهاب ايجاد شود؟ ما ۱۵ روزه از اسپانيا گندم وارد مي كنيم! 🔹در آنجا اعلام كرديم چرا همين مبلغي كه به اسپانيا مي دهيد، به كشاورزان خود ما نمي دهيد؟ 🔹بنده در زمان اربعين مشاهده كردم كه دام هاي زنده در حال قاچاق است و پس از پايان اربعين اعلام كرديم كه قاچاقچيان در حال قاچاق هستند؛ اما امروز شاهد هستيم همچنان قاچاق مي شود و قيمت گوشت به ۸۰ تا ۱۰۰ هزار تومان رسيده است. 🔹امروز در مشهد مقدس به بازرسان دستور داده اند كه براي بازرسي نرويد؛ برخي به دنبال ايجاد التهاب جامعه هستند تا مردم به مشكل بخورند. _____________________________ 🌐 = اگر اهل تحلیل هستید و شخصیتی دارید با همراه شوید... 🌐 زمانه 🌀 واتس‌اپ https://chat.whatsapp.com/2423SiIKr48A3Z5UMC5A5e 🔶ایتا https://eitaa.com/zmaneh با زمانه زمانه‌ات را بشناس 💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
🔴عامل بمبگزاری در حرم امام رضا، رفته واسه #کلیسای_نتردام شمع روشن کنه! دار و دسته‌ی همین شتر، دینامیت میذاشتن تو شمع میبردن حرم امام‌رضا روشن می‌کردن! ‌ "آرمان" ✍‌انفجار در حرم امام رضا؛ حادثه‌ای است که طی آن با انفجار بمبی توسط #منافقین_خلق در حرم علی بن موسی الرضا در مشهددر ۳۰ خرداد ۱۳۷۳ مقارن روز عاشورا، ۲۶ زائر شهید و بیش از ۳۰۰ نفر زخمی شدند. ‌ #رجوی #مشهد #نتردام #جای_شهید_و_جلاد_عوض_نشود _____________________________ 🌐 #مهم= اگر اهل تحلیل هستید و شخصیتی #خوشه_چین دارید با #زمانه همراه شوید... 🌐 زمانه 🌀 واتس‌اپ https://chat.whatsapp.com/2423SiIKr48A3Z5UMC5A5e 🔶ایتا https://eitaa.com/zmaneh با زمانه زمانه‌ات را بشناس 💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
💢 نتیجه نبودن شورای نگهبان در انتخابات سراسر کشور 🔻در این انتخابات بدون نظارت شورای نگهبان به برکت هیات نظارت محلی که از سوی نمایندگان افسادطلب مجلس انتخاب شدند به عضویت شورای شهر راه یافتند و موجب فساد های مختلف شدند 💠 نمونه فساد های مختلف عبارتند از 👇 ١. دستگیری عضو شورای شهر ، اختلاس ٢. دستگیری ۴ نفر از اعضای شورای شهر ، فساد مالی ٣. دستگیری عضو شورای شهر ، فساد مالی ۴. دستگیری ۲ عضو شورای شهر ، فساد مالی ۵. دستگیری عضو شورای شهر ، فساد مالی ۶. دستگیری عضو شورای شهر ، فساد مالی ٧. دستگیری عضو شورای شهر به جرم فروش قبرستان و غسالخانه و کتابخانه ۸. دستگیری رئیس شورای شهر ، ارتشاء ۹. دستگیری ۵ عضو شورای شهر ، فساد اخلاقی ۱۰. دستگیری عضو شورای شهر ، فساد مالی ١١. دستگیری عضو شورای شهر ، شهرستان ١٢. دستگیری عضو شورای شهر ، نشر اکاذیب به قصد تشویش اذهان عمومی و معاونت در تبليغ علیه نظام ١٣. دستگیری ۴ عضو شورای شهر ١۴. دستگیری عضو شورای شهر ١۵. دستگیری پنج تن از اعضای شورای شهر ، فساد مالی ١۶. دستگیری ۳ عضو شورای شهر ، فساد مالی ١٧. بازداشت عضو شورای شهر ، شرکت در پارتی مختلط ١۸. بازداشت عضو شورای شهر ، فساد مالی و اعمال نفوذ ١٩. دستگیری ۷ نفر از اعضای شورای شهر ٢٠. دستگیری ۲ عضو شورای شهر ، فساد مالی ٢١. دستگیری ٢ عضو شورای شهر ، فساد مالی ٢٢. دستگیری عضو شورای شهر ، زمین خواری و تخلفات مالی ٢٣. دستگیری یک عضو شورای شهر ، فساد مالی ۲۴. دستگیری عضو شورای شهر ، زمین‌خواری و فساد مالی ۲۵. دستگیری عضو شورای شهر ، فساد اخلاقی ۲۶. دستگیری عضو شورای شهر ، فساد مالی ۲۷. دستگیری عضو شورای شهر ۲۸. دستگیری ۲ عضو شورای شهر ٢٩. دستگیری ۲ عضو شورای شهر ، جنایی ٣٠. دستگیری ۳ عضو شوراي شهر ۳۱. دستگیری و برکناری یک عضو شورای شهر به جرم فساد ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⬅️ با زمانه فراتر از زمانه‌ خود حرکت کنید 🌐 زمانه 📳 ایتا https://eitaa.com/zmaneh 💬 واتس‌اپ https://chat.whatsapp.com/2423SiIKr48A3Z5UMC5A5e 💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
ابوابراهیم۵٧
#رمان 📚 #قصه_دلبری 💞 #قسمت_اول 1⃣ 💟مثل معتادهاشده بودم اگرشب به شب به دستم نمی رسید, به خواب نمی رف
📚 💞 2⃣ 💟وقتی دیدم توجهی نمی کنند رفتم پیش آقای صدایش زدم جواب نداد. چند بار داد زدم تا شنید. سربه زیر آمد که "بفرمایین". بدون مقدمه گفتم: "این موکتا کمه" گفت: قد همینشم نمیان! بهش توپیدم: مامکلف به وظیفه ایم نه ! اوهم باعصبانیت جواب داد: این وقت روز دانشجو از کجا میاد؟ بعد رفت دنبال کارش. 💟همین که دعا شروع شد روی همه ی موکت هاکیپ تاکیپ👥 نشستند. همه شان افتادند به تکاپو که حالا از کجا موکت بیاوریم. یک بار از کنار 🌷یکی ازجعبه های مهمات را آوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه📚 مقررکرده بود برای جابه جایی وسایل ، حتماً باید نامه نگاری شود. همه کارها با مقررات و هماهنگی بود. 💟من که خودم را قاطی این ضابطه ها نمی کردم. هرکاری به نظرم درست بود, همان را انجام می دادم😎 جلسه داشتیم آمد اتاق بسیج خواهران. بادیدن قفسه خشکش زد😦 چند دقیقه زبانش بند آمد و مدام با انگشترهایش ور می رفت. مبهوت مانده بودیم با دلخوری پرسید: این اینجاچی کارمیکنه⁉️ همه ی بچه ها سرشان را انداختند پایین. زیرچشمی به همه نگاه کردم, دیدم کسی نُطق نمی زند. سرم را گرفتم بالا و با جسارت گفتم: 💟گوشه ی معراج داشت خاک میخورد. آوردیم اینجابرای . باعصبانیت گفت: من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم! آن وقت شما به این راحتی می گین کارش داشتین😠 حرف دلم راگذاشتم کف دستش: مقصر شمایین که باید همه ی کارا زیر نظرو با تایید شما انجام بشه! اینکه نشدکار! نشست روی لبش وسرش را انداخت پایین. 💟با این یادآوری که "زودترجلسه راشروع کنین" بحث راعوض کرد. وسط جیغ کشیدم, شانس آوردم کسی آن دورور نبود. نه که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه ازته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوک وشوخی بود. خانم ابویی که به زور جلو خنده اش راگرفته بود. گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرده برای 💞 ازتو! 💟اصلاًتوذهنم خطورنمی کرد باشد. قیافه جاافتاده ای داشت. اصلاً توی باغ نبودم تا احدی که فکر نمی کردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد. می گفتم ته تَهش کارمندی چیزی ازدفتر نهاد رهبری است. بی محلی به را هم از سر همین می دیدم که خب آدم متاهل دنبال دردسر نمی گردد! 💟به خانم ایوبی گفتم: بهش بگواین فکر رو از توی مغزش بریزه بیرون. شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده ازمن خواستگاری کند😒 وصله نچسبی بود برای که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد. ازمن انکار از او اصرار. سر در نمی آوردم آدمی تا دیروز رو به دیوار می نشست حالا این طور مثل سایه همه جا . 💟دائم صدای کفشش توی گوشم بود و مثل سوهان روی مغزم کشیده می شد😣 ناغافل مسیرم را کج کردم. ولی این سوهان مغز تمامی نداشت. هرجایی جلوی چشمم بود. معراج شهدا، دانشگاه، دم دردانشگاه، نمازخانه وجلوی دفتر نهاد رهبری، گاهی هم می پراند. 💟دوستانم می گفتند: ازاین آدم ماخوذ به حیا بعیده این کارا، کسی که حتی کارهای معمولی و جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد. دلش♥️ گیر کرده وحالا گیر داده به یک نفرو طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند. گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نشسته بودند، به من می گفت. یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های🚙 مختلف می رفتند. بین این همه آدم ازمن می پرسید: باچی وکی برمی گردید؟ 💟یک بار گفتم: به شما ربطی نداره که من با کی میرم😐 اسرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم، می گفتم: اینجا شهرستانه. شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین. قرارنیست اتفاقی بیفته. گاهی هم که در اردوی ، سینی سبک کوکو سیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه ی سنگین نوشابه. عزو التماس کرد که سینی رو بدید به من سنگینه! 💟گفتم: ممنون خودم می برم و رفتم ازپشت سرم گفت: مگه من نیستم؟ دارم میگم سینی رو بدین به من. چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم: فرمانده بسیج هستین، نه فرمانده آشپزخونه😏 گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید. ولی انگار نه انگار🤦‍♀چند دفعه کارهایی را که می خواست برای انجام دهم، نصف نیمه رها کردم وبعد هم با عصبانیت بهش توپیدم. هر بار عکس می داد. 💟نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم وگور کنم وکمتر در برنامه و آفتابی بشوم، شاید از سرش بیفتد. دلم لک می زد برای برنامه های . راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد. دوشنبه ها عصر یک روحانی کنار معراج شهدا🌷 تفسیر می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند. بعد از نماز📿هم کنار شمسه ی معراج می کردیم‌. پنیر🧀که ثابت بود. ولی هرهفته ضمیمه اش فرق می کرد: هندوانه، سبزی یا خیار. گاهی هم می شد یکی به دلش می افتاد که آش🍲نذری بدهد. قید
ابوابراهیم۵٧
#رمان📚 #قصه_دلبری 💞 #قسمت_دوم 2⃣ 💟وقتی دیدم توجهی نمی کنند رفتم پیش آقای #محمدخانی صدایش زدم جواب ن
📚 💞 3⃣ 💟یک کلام بودنش ترسناک بنظر می رسید. حس می کردم مرغش یک پادارد. می گفتم: جهان بینی اش نوک دماغشه! آدم خود مچکر بین، در اردوهایی که خواهران را می برد. کسی حق نداشت تنهایی جای برود🚫حداقل سه نفری, اسرار داشت: جمعی وفقط بابرنامه های کاروانی همراه باشید. 💟ما از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد. ولی می گفتم گاهی آدم دوست داره تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دوست دارند با هم بروند. در آن مواقع, باید جوری می پیچاندیم و در می رفتیم چند بار در این در رفتن ها را گرفت بعضی وقت ها فردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان فهمید. یکی از اخلاق هایش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید❌و بعد که ما به حساب خود زیر آبی می رفتیم, می دیدیم به آقا خودش اونجاست, 💟نمونه اش حسینیه 🏢گردان تخریب رسیدیم پادگان دوکوهه شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(علیه السلام) قرار است بروند حسینیه ی گردان تخریب. این پیشنهاد را مطرح کردیم. یک پا ایستاد که نه, چون دیر اومدیم وبچه ها خسته ن, بهتره برن بخوابن که فردا صبح 🌄 سرحال از برنامه ها استفاده کنن. گفت: همه برن بخوابن هرکی خسته نیست, می تونه بره داخل حسینیه حاج همت. بازحکمرانی به عادت همیشگی, گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشگاه امام صادق(علیه السلام) شدم و رفتم. درکمال ناباوری دیدم خودش آنجاست 💟داخل اتوبوس🚎 با روحانی کاروان جلو می نشستند. باحالت دیکتاتور گونه تعیین می کرد چه کسانی باید ردیف دوم پشت سرآن ها بشینند. صندلی💺 بقیه عوض می شد, اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم, می خواستم دق دلم را خالی کنم. کفشش 👞را درآورد که پایش را دراز کند. یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه! اصلاً هم برایم مهم نبود که بفهمد فقط می خواستم دلم خنک شود. 💟یک بار هم کوله اش را شوت کردم عقب. داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد. وقتی روحانی کاروان می گفت: باندای بلندگو📣 رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا روبشنون من با آن شال باندها را می بستم با این ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد❌ 💟درسفر ساعت🕰 یازده شب با دوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد. اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد, گفت: چرا به برنامه نرسیدین؟ عصبانی گذاشتم توی کاسه اش، هیئت گرفتین برای من یا امام حسین(علیه السلام)؟ اومدم زیارت (علیه السلام). نه که بندِ برنامه ها و تصمیمای شما باشم! اصلاً دوست داشتم این ساعت بیام. به شما ربطی داره؟ دق دلی ام را سرش خالی کردم و بهش گفتم: شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هجده سال رو رد کردن بچه پیش دبستانی نیستن که! 💟گفت: گروه سه چهار نفری بشید. بعد از نماز صبح 🌄پایین باشین خودم میام می برمتون. بعدم یا باخودم برمی گردین یا بذارین هوا روشن بشه و گروهی برگردین. می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان. مسخره اش کردم که از اینجا تا فاصله ای نیست که دو نفر داشته باشیم کلی کَل کَل کردیم. متقاعد نشد. خیلی خاطرمان راخواست که گفت برای ساعت ⏱سه صبح پایین منتظر باشیم. به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من این طور سر شاخ می شود و دست ازسرم برنمی دارد. چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده. 💟آخرشب🌃 جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا. گفت: خانما بیان نمازخونه. دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها دربین نباشد😕 رفتارهایش راقبول نداشتم فکر می کردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد. نمی توانستم با کلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیایم. دوست داشتم راحت زندگی کنم, راحت حرف بزنم, خودم باشم. به نظرم زندگی با چنین آدمی کار من نبود. دنبال آدم می گشتم که به دلم❤️بنشیند. 💟در چارچوب در، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج وگفتم: من دیگه امروز به بعد, مسئول روابط عمومی نیستم❌ . فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم. شاید هم دعوایی جانانه و مفصل, برعکس, درحالی که پشت سرش نشسته بود, آرام و با طمانینه گونه پر راگذاشت روی مشتش وگفت: یه نفرروبه جای خودتون مشخص کنید و بروید. ... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری 🌐 ابوابراهیم 🆘 https://eitaa.com/aboebrahim ☑️ @aboebrahim 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
#رمان📚 #قصه_دلبری 💞 #قسمت_سوم 3⃣ 💟یک کلام بودنش ترسناک بنظر می رسید. حس می کردم مرغش یک پادارد. می
📚 💞 4⃣ 💟نگذاشتم به شب بکشد, یکی از بچه ها را به خانم ایوبی کردم. حس کسی را داشتم که بعد از سال ها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود سینه ام سبک شد😌 چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود: (آزادشدم!) صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه به خیالم بازی تمام شده بود زهی خیال باطل😢 تازه اولش بود. 💟هر روز به هر نحوی پیغام می فرستاد و می خواست بیاید . جواب سر بالا می دادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بی مقدمه پرسید: چراهرکی رومی فرستم جلو, جوابتون ؟ بدون مکث گفتم: مابه دردهم نمی خوریم⛔️ با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد: ولی من فکر می کنم خیلی به هم می خوریم😊 💟جوابم راکوبیدم توی صورتش: آدم بایدکسی که می خواد بشه به دلش♥️ بشینه! خنده پیروز مندانه ای سر داد, انگار به خواسته اش رسیده بود: یعنی این مسئله حل بشه, مشکل شمام حل میشه؟ جوابی نداشتم. را زیر چانه محکم چسبیدم وصحنه راخالی کردم. 💟ازهمان جایی که ایستاده بود, طوری گفت که بشنوم: ببینید! حالا این قدر دست دست می کنید, ولی میاد زمانی که این روزا رو بخورید😉 زیر لب باخودم گفتم. چه اعتمادبه نفس کاذبی. امّا تا برسم خانه. مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید: "حسرت این روزا!" مدتی پیدایش نبود نه در برنامه های , نه کنار معراج شهدا🌷 داشتم بال در می آوردم. ازدستش راحت شده بودم. 💟کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست خبری از اردوهای بسیج نبود. همه بودند . خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر در بیارم تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند. یکی داشت می گفت: معلوم نیست این م این همه وقت توی چی کارمی کنه. 💟نمی دانم چرا یک دفعه نظرم عوض شد‼️ دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم. غریبی آمده بود سراغم. نمی دانستم چرا آن طور شده بودم. نمی خواستم قبول کنم که دلمـ♥️ برایش تنگ شده است با وجود این هنوز نمی توانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاری ام🚫 راستش خنده ام می گرفت. 💟خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مراهم باخودش برده! وقتی برگشت پیغام 💌داد می خواهد بیاید خواستگاری. باز قبول نکردم. مثل قبل عصبانی شدم. ولی زیر بار هم نرفتم. خانم ایوبی گفت: این بنده ی خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمیشه که بذارید بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه. گفتم: بیاد, ولی خوش بین نباشه که بشنوه😒 💟شب -زینب(صلی الله علیه وآله) مادرش زنگ ☎️زد برای قرار خواستگاری. نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام رو خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ ساده ی همیشگی اش آمد از در حیاط که واردخانه 🏠شد, با خاله ام از"پنجره او را دیدیم. خندید: مرجان این پسر چقدر با خنده گفتم: خب شهدا🌷یکی مث خودشون رو فرستادن برام😍 .... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری 🌐 ابوابراهیم 🆘 https://eitaa.com/aboebrahim ☑️ @aboebrahim 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈