eitaa logo
ابوابراهیم۵٧
51 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
9 فایل
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💻 http://aboebrahim57.blog.ir 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
مشاهده در ایتا
دانلود
..🌺🍃 🔹همیشه تو سفر ، دوست داشت موقع ورود به حـرم عليه‌السلام از ورودى "باب الجـواد" وارد بشه، هتـل ما داخل خیـابان نـواب بود، اگه می‌خواستیم از بریم داخل، باید مسافت زیادی را می‌رفتیم. 🔸موقع رفتن که می‌شد، می‌گفت: من دور میزنم از ورودی باب الجـواد میام داخل ، هرکس دوست داشت می‌تونه با من بیاد تقریباً همه ی همراهش می‌رفتند. 🔹قبل وارد شدن به می‌گفت: بریم بگیریم وبعد وارد بشیم، بچه‌ها شاکی می‌شدند که هوا سرده ما تو هتل وضـو گرفتیم، امّا می‌گفت: این وضو را به امام جـواد(ع) بگیرید. 🔸وقتی وارد می‌شدیم، مقید بود بخونـه، مُهر، تسبیح و زیارت عاشورا، تنهـا توشه‌هایی بود که می‌شد تو لباسِ آقا حجت🌷 پیدا کرد. راوی: دوست شهید ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری 🌐 ابوابراهیم 🆘 https://eitaa.com/aboebrahim ☑️ @aboebrahim 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣4⃣ #قسمت_چ
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣4⃣ 📖ایوب فقط می گفت چشمم روشن😅 و هدی را صدا زد "برایت میخرم بابا ولی دوتا دارد. اول اینکه نمازت قضا نشود🚫 و دوم اینکه هیچ دستت را نبیند" 📖از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست📼 و شعر و اهنگ ترکی برگشت. انها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت: ، حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی. 📖دوتا لاک💅 و یک شیشه آستون هم گرفته بود. دو سه روز صدای های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم خودش نوار هارا جمع کرد و توی کمدش قایم کرد. 📖برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه🏘 میرفت، ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را کند. 📖بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها. توی خیابان، ایوب خانم ها را به نشان میداد _از کدام بیشتر خوشت می اید⁉️ هدی به دختر های اشاره میکرد و ایوب محکم هدی را میبوسید. برای هدی عبادت📿 مفصلی گرفتیم؛ با شصت هفتاد مهمان که داشتیم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری 🌐 ابوابراهیم 🆘 https://eitaa.com/aboebrahim ☑️ @aboebrahim 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
ابوابراهیم۵٧
❣﷽❣ 📚 #رمان #عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم 💟شب
♥️ ↲به روایت همسرشهید 4⃣1⃣ 💟داخل خونه گاهی میشِست كنار بچه و مدت زیادی فقط عاشقونه محو تماشای بچه میشد به شوخی میگفتم: بسههه دیگه...بچه ندیده... حسودیم شد☹️ چقد نگاش میکنی…؟؟؟ منو فراموش کردیااااا. میگفت: شما که منی خانومِ گل منی🌺 تازه شم حالا که شدی. مگه میشه من فرشتَمو فراموش کنم...؟! 💟امید خیلی کوچولوعه. وقتی نگاش میکنم باور کن دلم آب میشه. نگاش کن چقد معصوم و ‌ناز خوابیده😍بعد با صوت قشنگش واسمون یا قرآن میخوند. غبطه ميخوردم به اون همه لطافت روح و طبع پاکش. همیشه سفارش میکرد با و ذکر "بِسْمِ ألْلّهِ ألْرَّحْمَنِ ألْرَّحِیمِ" بچه رو شیر بدم 💟نگهداری از بچه هم شیرین بود هم گاهی سخت. بیتابی که میکرد ازم میگرفتش، دورش میداد و آروم آروم😌 تو گوشش زمزمه میکرد نمیدونم چه حسی بود. که به محض در آغوش گرفتن و شروع زمزمه های انگار که آب رو آتش پاشیده باشی، آروم و ساکت میشد 💟بهش گفتم: گمون کنم امید به صدای تو بیشتر از آغوش من💞 عادت کرده این دفعه که بغلش کردی و براش میخونی وسطش مکث کن، ببینیم چیکار میکنه. خندید و گفت: آخه تو چرا اینقد حسودی میکنییی...؟؟؟ خب بچه به صوت و دعا عادت کرده، اذیتش نکن 💟گفتم: نه دیگههه، جاااان من😉 یه بار امتحان کن...باشههه...؟ گفت: از دست تو زدیم زیر خنده😄 ... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 گاه نوشت 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 🆔 gap.im/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈