eitaa logo
به یاد ابوکوثر
209 دنبال‌کننده
109 عکس
136 ویدیو
1 فایل
مکانی برای دل نوشت... @abokosar110
مشاهده در ایتا
دانلود
به یاد ابوکوثر
محمودرضا اطاعت پذیری عجیبی از داشت در حد اطاعت از ولی امر یا خدا! جور دیگری نمی‌توانم کیفیت اطاعت‌ پذیری‌ اش را بگویم... اگر پدر یک بار به او می‌گفت نرو، قطعا از سر اطاعت نمی‌رفت علت اینکه بی‌خبر گذاشته بود؛ این بود که اگر پدر می‌گفت نرو دیگر نمی‌رفت و او طاقتش را نداشت که دیگر نرود... 🌱|@abokosar313
به یاد ابوکوثر
یک بار عکس هایی را که خودش آنجا از دیوار نوشته های تکفیری ها و رزمندگان ارتش سوریه گرفته بود نشانم داد بین آنها عکس یکی از رزمنده های ایرانی بود که داشت شعاری به زبان عربی روی دیوار می نوشت به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: این بعد از نوشتن شعار زیرش نوشت: جیش الخمینی فی سوریا این را که گفت زد زیر خنده گفتم: به چی می‌خندی؟ گفت: تکفیری ها از ما و نام امام خمینی خیلی می‌ترسند بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از محلاتی که اهالی اش آنجا را ترک کرده بودند متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف می‌دوید رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟ گفت پسرش مجروح است و در خانه افتاده، ولی کسی نیست که کمک کند با تعدادی از بچه ها رفتیم داخل و دیدیم پسرش یکی از همین تکفیری هاست هیکل درشت ریش بلند و لباس چریکی به تن داشت يک گوشه افتاده بود و خون زیادی از پایش رفته بود تا متوجه ما شد، شروع کرد به داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار ما کرد! همین طور که داشت فریاد می زد و بد و بیراه می‌گفت، یکی از بچه ها رفت نزدیکش و توی گوشش گفت: می دانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم این را که گفت، دیگر صدایی از طرف درنیامد... راوی: برادر شهید 🌱|@abokosar313
29.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درون خودش کلنجاری داشت با خودش برای کسی آشکار نمی‌کرد اما گاهی توی حرف هایش، می‌زد بیرون هر بار که بر می‌گشت و می‌نشستیم به حرف زدن، بیشتر بوی رفتن میداد و اگر توی حرف‌هایش دقیق می‌شدی، می‌توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل می‌کند آن اوایل، یک بار که از معرکه برگشته بود، وسط حرف هایش خیلی محکم گفت: «جانفشانی اصلا کار آسانی نیست» بعد تعریف کرد که آنجا در نقطه‌ای باید فاصله‌ای چند متری را در تیررس تکفیری‌ها می‌دوید و توی همین چند متر، دخترش آمده جلوی چشمش بعد توضیح داد که تعلقات چطور مانع شهادت شهید است… تمرین‌های زیادی توی یکی دو سال گذشته برای بریدن رشته تعلقاتش انجام داده بود و همه را هم برید این بار که می‌رفت به کسی گفته بود: «این‌ دفعه از کوثر بریدم» 🌱|@abokosar313
به یاد ابوکوثر
می‌گفت: یادش بخیر شب نشینی‌هامون. پولی نداشتیم ولی همونی هم که بود دنگی دنگی میذاشتیم رو هم تا بساطمون جور بشه پولا رو که جمع می‌کردیم، با محمود می‌زدیم بیرون تا خرید کنیم می‌گفت: محمود موتورش رو آتیش می‌کرد و می‌پریدم ترک موتورش و تو سرمای اول زمستون می‌زدیم به دلِ خیابونا محکم بغلش می‌کردم و سرم رو میذاشتم روی شونه هاش تا گرم بمونه دلم وسط سرمایِ زمستون. معمولا محمود مسئول خرید میشد. حسابی‌ام هله هوله خر بود. از چیپس و پفک و کرانچی بار می‌زدیم تا ماست موسیر و انواع ماءالشعیر. می‌گفت: محمود از میوه غافل نمیشد. سیب و موز رو که می‌خرید،می‌رفت سراغِ پُرتَقال!!! بعد هم می‌رفتیم لادن یکی دو کیلو تخمه می‌خریدیم تا جنسمون جورِ جور بشه. شبایی هم مثل شب یلدا که خاص‌تر بودن ولخرجی می‌کردیم و دو سه کیلویی بستی سنتی می‌خریدیم که هیچی تو سرمای زمستون مثل بستنی نمی‌چسبه! می‌گفت: خریدمون که تموم می‌شد و برمی‌گشتیم، یکی یکی بچه ها جمع می‌شدن تو اتاق ما. پیچ سماور برقی رو می‌پیچوندیم و یه پتو سربازی پهن می‌کردیم وسط اتاق و دور پتو می‌نشستیم کوه پوست تخمه بودکه اون وسط جمع می‌شد صدای چِرِک چِرِک تخمه شکستن و شوخی بچه ها و خنده‌هاشون قشنگ‌ترین صداهاییه که تو عمرم شنیدم،و پایِ اصلی خیلی از شوخی‌ها وقشنگ‌ترین صدایِ خنده ها محمود بود... می‌گفت: شب نشینی، مخصوصا تو شب یلدا بدون بازی نمیشد سریع دو تیم می‌شدیم و یه تیکه سنگ می‌آوردیم و گل یا پوچ رو شروع می‌کردیم و صدای خنده‌های حلالمون تا خود صبح ادامه داشت آخر سر هم دیوان حافظ رو با سلام و صلوات و بسم الله باز می‌کردیم و برای تک تک بچه ها تفأل می‌زدیم،به نیت آرزوهاشون و این وسط،خیلیا به آرزوهاشون رسیدن ولی ما هنوز منتظریم تا "بگذرد ایام هجران نیز هم" ما هم برسه... راوی: دوست شهید 🌱|@abokosar313
یک سال بعد از شهادت آقا محمودرضا یکی از همرزم های آقا محمودرضا می‌گفت: «البارحه ائتالی محمود فی النام» دیشب محمود اومد به خوابم... «و رئیته یقره القرآن» و دیدمش که داشت قرآن می‌خوند... بغلش کردم، بغلم کرد... بوسیدمش، من رو بوسید... به من گفت: چون من رو نمی‌بینی از من دوری نکن... من کنارتم... یادت میاد هنگام نبرد یادم کردی؟! به چشم به‌هم زدنی اومدم پیشت و نجاتت دادم!! «وقال لی اتذكر عندما مرضت فی البیت؟؟ انا كنت حاضر عندك، واقره الدعاءلك...» و گفت: یادت میاد تو خونه مریض بودی؟ من پیشت بودم و برا شفات دعا می‌کردم... «قلت لهواین انته الان؟» بهش گفتم: الان کجایی؟! «قال لی: انامع اصحاب الحسین...» گفتم: من به نیتت گوسفند قربونی کردم و دادم به فقرا! خندید و گفت: آره... بهم رسید... گفتم چرا می‌خندی؟ «قال لانی: لاحتاج الثواب قسمت الثواب لكم...» گفت: او به من گفت: من به ثواب احتیاج ندارم، ثواب را برای شما قسمت کردم... ۱۰ روز تا وصال... 🌱|@abokosar313
یکی از دوست های شهید تعریف می کردن: محمود یکشنبه شهید شد هفته قبلش دوشنبه اومده بود پادگان ما تو پادگان که دیدمش رفتم پیشش و بغلش کردم بعد بهش گفتم: محمود حلالم کن! گفت: چی رو حلال کنم؟ گفتم: یه کم فکر کنی می‌فهمی محمود گفت: واسه اون آب آوردنا میگی؟ خندیدمو گفتم: آره همون شش ماهی رو که(هرشب) واسم آب می‌آوردی رو میگم محمود هم با خنده گفت: برو دیوونه حلال حلالت... آموزشی تو پادگان که بودیم شب ها زیاد تشنه ام می‌شد شب های اول بود، با غرولند از خواب بیدار شدم و گفتم، عه کی حال داره بره آب بخوره...خیلی دوره... محمود که بیدار بود، گفت من میرم واست آب میارم و بعد با یه پارچ برگشت و یه لیوان بهم آب داد آخرش هم گفت: هر وقتی آب خواستی به خودم بگو، واست میارم منم شش ماه تموم هرشب بهش می‌گفتم واسم آب می‌آورد! به جون خودم بیشتر شب ها ساعت ۳ شب بیدارش می‌کردم و می‌رفت واسم آب می‌آورد... ۹ روز تا وصال... 🌱|@abokosar313
تعریف کرد که: ترم آخر دانشکده افسری به بعضی از بچه ها مسئولیت دادند یکی از اونا محمودرضا بود شده بود ارشد فرهنگی خداییش وقت می‌ذاشت واسه کارش واسه هیئت های هفتگی دانشجویی، واسه وقتی که شهیدگمنام آورده بودن دانشکده، واسه بعد از کلاس های بچه ها، خلاصه اینکه وقت می‌ذاشت برا مسئولیتش آخر دوره قرار شد تو برنامه ی فارغ التحصیلی به ارشدها لوح و هدیه بدن یکی از اونا هم محمودرضا بود محمودرضا واسه برنامه فارغ التحصیلی و بحث خداحافظی بچه ها حسابی زحمت کشیده بود با همکاری فرمانده ها سعی کرد برنامه متفاوتی ارائه بشه تعریف کرد که: روزهای آخر بود که محمودرضا اومد پیشم و گفت که نمیخواد بره جلو و لوح بگیره؛ گفت ترجیح میدم تو اختتامیه جزء نفراتی باشم که عملیات راپل انجام میدن!!! باخودم می‌گفتم درسته که محمود کلا سر نترسی داره و عاشق کارهای هیجانی مثل راپل و چتر بازیه؛ اما احساس می‌کردم این انصراف از گرفتن لوح تو اختتامیه، که خداییش آرزوی خیلی از دانشجوهاس، نمی‌تونه فقط به خاطر عشق به راپل باشه احساس می‌کردم داره با چیزی مبارزه می‌کنه، شاید با دیده نشدن، شاید با خودش، نمی‌دونم، شاید هم اصلا اینطور نبوده و واقعا به خاطر علاقه اش به راپل داشت انصراف می‌داد تعریف کرد که: محمود ازم خواست که روز اختتامیه من برم و لوح رو بگیرم! بهش گفتم: گم شو بابا خودت برو لوحت رو بگیر به من چه گفت: نه جون تو من دوست دارم برم راپل کار کنم گفتم: چه غلط ها، مثل بچه آدم میری و لوحت رو می‌گیری، منم میرم واسه راپل، یا برنامه ی رزمی خلاصه از محمود اصرار و از من انکار اما راستش رو بخوای بدمم نمی‌اومد لوح رو من بگیرم‌ نمی‌دونی چه حس خوبی داره وقتی جلوی اون همه دانشجو و کادر و استاد اسمت رو بخونن و بری و جایزه بگیری عجب یادگاری میشه تازه فکرشو بکن شانست بزنه و تو برنامه اختتامیه حاج قاسم هم بیاد وااااای که خیلی وسوسه انگیزه. تعریف کرد که: نَفسَم برنده شد. قبول کردم که جای محمودرضا برم و لوح تقدیر رو بگیرم... هنوزهم که هنوزه وقتی به اون لوح نگاه می‌کنم، یاد محمود می افتم یاد اینکه من باختم و محمود رضا برد یاد اینکه محمود از همین جاها شروع کرد و من از همین جاها غفلت یاد اینکه لوحی که حق محمود بود حالا دستِ منه، به اسمِ منه... ۸ روز تا وصال... 🌱|@abokosar313
به یاد ابوکوثر
سرش رو از رو کتاب برداشت از صبح کلافه بود، هوایِ بیرون رو داشت، هوای دور زدن، روی زیلو نشستن، هوای چای ریختن، براش میوه پوست کندن، از صبح که از خواب پا شده بود، هوای خونه یه چیزی کم داشت هوای خونه، بدجور خفه بود کلافه بود که هواش، که عطرش، که صدای نفس هاش، که تصویرش تو آینه اتاق خواب، که حتی بوی پاش تو خونه هست و خودش نیست... با خودش گفت: پوووووف یعنی اونم این روز جمعه ای مثل من کلافه است؟ یعنی حواسش بهم هست؟ هست...ولی پس چرا از صبح زنگ نزده؟ بعد دست گذاشت رو قلبش و آروم زیر لب، جوری که صدا فقط تو کاسه سرش بپیچه گفت: اون حواسش به منه، که من حواسم بهشه... ریز لبخندی زد و گوشی تلفن رو برداشت، وارد اپلیکیشن شد قسمت صدقه مبلغ رو وارد کرد انتخاب شماره حساب...بانک انصار...رمز دوم... چشم هاش رو بست گفت: به نیت سلامتی امام زمان(عج) به نیت سلامتیش... بسم الله الرحمن الرحیم و کلید پرداخت رو زد... *** کمرش رو به پشتی صندلی ماشین فشار داد و یه کم جابه جا شد داشت با خودش مرور می‌کرد اتفاقات صبح رو... اگه یه کم پایین تر خورده بود تو سرم بودها! چشم هاش رو بست، با انگشت جای تیری که باید به سرش می‌نشست و ننشسته بود رو دست زد، لبخندی زد و الحمداللهی گفت، زیر لب، جوری که صداش فقط تو کاسه سرش بپیچه گفت: این بارهم نشد... این‌ دفعه هم نذاشتی... بازهم دعات گرفت... تصویر چشماش و لبخند زیبای همیشگیش، گوشه ذهنش داشت می‌رقصید، وسط بوی باروت و دود و خاک و بنزین و روغن ماشین، عطر پیراهنش، مشامش رو پر کرد نفسش رو عمیق‌تر کشید که همه وجودش از عطر پیراهنش پر بشه، که یک‌دفعه...دینگ گوشی رو باز کرد پیامک داشت بانک انصار برداشت از شماره حساب.... به مبلغ....در تاریخِ... بلند خندید و گفت القلب یهدی الی القلب... چقدر دل به دل راه داره دختر... ۷ روز تا وصال... 🌱|@abokosar313
از دفترچه دست نوشته های آقا محمودرضا در سوریه: چرا نباید اون توان و انرژی سابق رو داشته باشم؟ نمی دونم تو این چند ماه چی به سرم اومده که اون ذکاوت و خلاقیت و خوش فکری سابق رو ندارم؟ انگیزم زیاده، ولی برای فرماندهی محور اون اعتماد به نفس لازم در برخورد با مسئولین گروه های (...) رو باید داشته باشم باید با فکر عمل کرد و رفتار کرد باید دوباره رو حافظه و تدبیر و فکر و ذکاوت و خلاقیت خودم کار کنم شاید یکی از دلایل عدم پیشرفت تو این زمینه ها، دوری از قرآن باشه یکی اش هم قطعاً معصیته باید لیاقت و توان خودم رو نه به هیچ کس، بلکه به خودم ثابت بکنم... ۶ روز تا وصال... 🌱|@abokosar313
تعریف می کردن: خیلی به امام زمان ارادت داشت از این ارادت های خشک و خالی که فقط بشینی بگی «آقاجان کی میای دورت بگردم» نه! دنبال آمادگی بود دنبال آماده سازی بود دنبال آگاهی بود همون اول های دوره آموزشی با چند تا از بچه ها دوره های مهدویت راه انداخته بود در مورد علائم آخرالزمان و آیات و روایات در مورد امام زمان و از این جور مسائل صحبت می کردن، البته جلساتشون زیاد طول نکشید چون یکی از فرمانده هاشون فهمیده بود و بهشون گفته بود که تعطیلش کنن محمودرضا هم راحت پذیرفته بود خودش می‌گفت: تو اینجور جلسات اگه استاد نداشته باشی احتمال به انحراف کشیده شدن و مراد و مرید بازی های الکی زیاده (تجربه اش رو هم داشت) اما همش دنبال مطالعه درباره حضرت و شرایط ظهور و آمادگی برای ظهور بود این رو از نامه ی معروفی که برای خانومش تو ماه های آخر نوشته بود میشد کامل دید خلاصه اینکه انتظار محمود، یه انتظار واقعی بود نمی‌خوام الکی محمود رو گندش کنم یا حالا که شهید شده مقدس بازی در بیارم،نه! محمود واقعا دغدغه امام زمانش رو داشت واقعا داشت سعی می‌کرد آماده باشه واقعا فرمایشات حضرت آقا و اطاعت از دستوراتشون رو در راستای ظهور و تمرینی برای ظهور می‌دید... ۵ روز تا وصال... 🌱|@abokosar313
تعریف می کردن: تو اتاق نشسته بودیم که محمود جستی زد و گفت: آقا بیاید می‌خوام یه کار باحال کنم و رفت سمت اتاقش چند لحظه بعد با نخ و سوزن اومد و گفت: بیاید می‌خوام پیشگویی کنم می‌خوام بهتون بگم در آینده بچه تون چی میشه حتی می‌تونم بگم بچه های پدر و مادر هاتون به ترتیب چه جنسیتی داشتن سوزن رو نخ کرد و داوطلب اول رو نشوند و سوزن رو از نخ آویزون کرد و عمود گرفت روی نبض دستش سوزن چرخ می‌زد و محمود می‌گفت که بچه اول پدر و مادرت پسره، دومی هم پسره، سومی دختره درست حدس زده بود بعد مرتضی رو صدا زد و گفت دستتو بده ببینم بچه چی میاری سوزن رو آویزون بالای نبض دست مرتضی ثابت کرد و بعد از چند ثانیه سوزن شروع کرد به حرکت کردن قهقهه ای زد و گفت پاشو مرتضی که بچه اولت دختره! صدای خنده مون بلند شد محمود پرسید: مرتضی اسمش رو چی می‌ذاری؟ مرتضی یه کم فکر کرد و جواب داد زینب... این ماجرا ادامه داشت تا محمود گفت بذار برای خودمم امتحان کنم سوزن رو آویزون کرد و اونم شروع کرد به چرخیدن چشم های محمود برقی زد و با خوشحالی گفت: بیا برای منم دختره پرسیدیم اسمش رو چی می‌ذاری؟ بی معطلی گفت: کوثر... ۴ روز تا وصال... 🌱|@abokosar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درون خودش کلنجاری داشت با خودش برای کسی آشکار نمی‌کرد اما گاهی توی حرف هایش، می‌زد بیرون هر بار که بر می‌گشت و می‌نشستیم به حرف زدن، بیشتر بوی رفتن میداد و اگر توی حرف‌هایش دقیق می‌شدی، می‌توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل می‌کند آن اوایل، یک بار که از معرکه برگشته بود، وسط حرف هایش خیلی محکم گفت: «جانفشانی اصلا کار آسانی نیست» بعد تعریف کرد که آنجا در نقطه‌ای باید فاصله‌ای چند متری را در تیررس تکفیری‌ها می‌دوید و توی همین چند متر، دخترش آمده جلوی چشمش بعد توضیح داد که تعلقات چطور مانع شهادت شهید است… تمرین‌های زیادی توی یکی دو سال گذشته برای بریدن رشته تعلقاتش انجام داده بود و همه را هم برید این بار که می‌رفت به کسی گفته بود: «این‌ دفعه از کوثر بریدم» 🌱|@abokosar313
به یاد ابوکوثر
داشتیم با هم یکی از عکس های خودش را می دیدیم که توی آن با سلاح، بالای سر تعدادی از جنازه تکفیری ها ایستاده بود درباره این عکس و درگیری اش با تکفیری ها توضیح می داد که پرسیدم: این جریان های تکفیری را چه کسی حمایت می‌کند؟ گفت: توی جیب هایشان از ریال سعودی و لیر ترکیه بگیر تا دلار آمریکایی پیدا می شود در زمانی که هنوز صحبتی از نقش ترکیه در بحران سوریه و حمایت این کشور از تروریست ها در رسانه ها بر سر زبان ها نبود محمودرضا ترکیه را دست خائن می‌دانست برای اثبات حرفش یک بار عکسی نشانم داد که خودش در یکی از مقرهای جبهه النصره گرفته بود عکس پنجره ای بود که برای پوشاندنش از پرچم کشور ترکیه استفاده کرده بودند... راوی: برادر شهید ۳ روز تا وصال 🌱|@abokosar313
بعد از جنگ ۳۳ روزه پوستر سید حسن نصرالله را داخل کمد وسایل شخصی اش چسبانده بود در خانه خودش هم تصویر سید حسن نصرالله را همیشه در اتاقش داشت او اسرائیل را تحقیر می‌کرد یک بار بهش گفتم: «صهیونیست ها مرتب دارند حزب الله را تهدید می کنند از کجا معلوم اسرائیل دوباره به لبنان حمله نکند؟» گفت: «اینها کشک است. اسرائیل الان مثل آدمی است که کتک خورده و افتاده گوشه رینگ ولی می‌گوید اگر بلند شوم پدرت را در می آورم!» راوی: برادر شهید ۲ روز تا وصال... 🌱|@abokosar313
تعریف می کردن: خوابش رو دیدم خواب محمود رضا رو؛ با لباس کار...لباس رزم...لباس سبز...لباس سبز لجنی، مهربون بود، مثل همیشه؛ خندون بود، مثل همیشه؛ گفتم محمودرضا وقتی رفتی رو تله انفجاری و زخمی شدی، اذیت شدی؟ گفت: آره... اما به خاطر خدا تحمل کردم و از اون مرحله رد شدم... چون واقعا می‌خواستم شهید بشم و شهادت‌ رو دوست داشتم... و این یک بود ۱ روز تا وصال... 🌱|@abokosar313